او مرده بود

بارها خودش را کشته‌ بود. یک‌بار چند ماه پیش از آمدن پاییز در یکی از روزهای داغ تابستان در حالی که موهایش خیس از دوش اول صبح بود ماشه را کشید، آن موقع رو به آینه ایستاد، موهای قهوه‌ای روشنش را که کمی بلندتر از سرشانه‌اش بود شانه زد و …

شعر مونا

لرزش و تکان‌های دستگاه خیلی زیاد بودند. وسط محفظه‌ای فلزی روی یک صندلی، پیچیده در کمربند و حفاظ نشسته بود و با خودش فکر می‌کرد واقعاً این چند پاره آهن می‌تواند او را جایی ببرد؟ می‌تواند او را به آرزویش برساند؟ دفترش را با دو دست محکم گرفته و به …

یک مشت حب رنگی

اعلامیه‌ای که انگار سال‌ها پیش، روز انتشار کسی روی آن شاشیده، فرسوده و پاره‌پاره از خطوط تا، جلوی چشم‌هایم تاب می‌خورد. – این اعلامیه‌ی فوت. بریده‌ی شرق رو هم می‌ذارم روش. چشم از چشمانش می‌دزدم. اعلامیه را روی باقی چیزهای مهم دیگری که الان یادم نمی‌آید چه بودند، به پشـــت …

کوهستان زیر زمین

روزی نبود که تمرین نکنیم. برای این که زور بازوهای‌مان زیاد شود، هر چیزی را که می‌شد بلند می‌کردیم. بره‌های زنده، لاشه‌ی گوسفندها، کیسه‌های معطر برنج، کاه و یونجه، دسته‌های خیس و برف‌گرفته‌ی چوب هیزم پهن‌شده زیر آفتاب برای استفاده در آخرین شب‌های زمستان. هر چیزی که فکر می‌کردیم سی …

مردی که ری‌بردبری را از یاد برد

  دارم چیزها را از یاد می‌برم و از این بابت می‌ترسم. دارم  لغات را از یاد می‌برم. گرچه مفاهیم را بخاطر دارم. امیدوارم که بخاطر داشته باشم. اگر هم دارم مفاهیم را از یاد می‌برم، خودم متوجه‌اش نیستم. چطور باید بفهمم که دارم مفاهیم را از یاد می‌برم؟ که …

طوطی که پاپا را ملاقات کرد

طبیعی بود که خبر دزدی در سرتاسر جهان پخش شود. چند روزی طول کشید تا جزئیاتش از کوبا برسد به ایالات متحده، به کرانه چپ در پاریس و آخر سر به کافه‌های کوچک در پامپلونا، آنجا که نوشیدنی‌ها گوارا و هوا، به نحوی، همیشه آن است که باید. ولی وقتی …

چاقو به‌ سر

     بچه‌های محله اسمش را گذاشته بودند “چاقو به سر”. یک چاقوی بزرگ تا دسته توی مغزش فرو رفته بود و همانجا مانده بود. نمی‌دانم چاقو کجای مغزش را شکافته بود یا کدام عصب و نورون را قطع کرده بود ولی انگشت‌هایش بی وقفه تکان می‌خوردند؛ مثل کسی که مدام …

چطور آمدیم اینجا؟

ما خانوادگی توی تلویزیون زندگی می‌کنیم. نه تلویزیون خانه شما یا خانه آقای فرجی، همسایه طبقه بالایی‌مان یا چه می‌دانم، تلویزیون خانه عین‌الله که سالی به دوازده ماه روشنش نمی‌کند. نه نه، ما توی تلویزیون قدیمی خانه بابابزرگ زندگی می‌کنیم. وقتی که مرد، وصیت کرد تلویزیونش را تنها نگذاریم. اوایل …

موبیوس

کنار دریاچه قدم می‌زدم. مثل دیروز. مثل هر روز این هفته. آسمان هنوز ته‌رنگ غروب جمعه را داشت. نگاهم به انعکاس چرک‌مرده‌ی زرده‌ی نور بر امواج کم‌رمق آب تیره افتاده‌بود که در دوردست، جایی از میانه‌ی حوض مصنوعی بزرگ چیزی خطِ دوار امواج را به هم زد. انگار جنبنده‌ای زیر …

راه حل دکمه‌ای

لحظه­ کندنِ تگِ لباس، لحظه­ زدن مهر تایید بر وجودِ لیاقت ما بود. ارزش ما با این تکه مقوا معلوم می­شد و میزان شق و رقی لباس نو که حالا قرار بود به تن زده شود، لباسی دست نخورده، آب­ندیده و در نوع خودش ایده­ آل. با اعتماد به نفس …

بازگشت به بالا