او مرده بود

بارها خودش را کشته‌ بود. یک‌بار چند ماه پیش از آمدن پاییز در یکی از روزهای داغ تابستان در حالی که موهایش خیس از دوش اول صبح بود ماشه را کشید، آن موقع رو به آینه ایستاد، موهای قهوه‌ای روشنش را که کمی بلندتر از سرشانه‌اش بود شانه زد و خشک کرد، سشواری که برای خشک کردن موهایش استفاده کرده بود دسته‌ای از موهایش را روی صورتش ریخته بود، از پشت همان تارهای نازک و صاف که جلوی چشمانش را گرفته بود چشم در چشم خودش خیره شد و انگشتان بلند و باریکش را روی شقیقه‌اش گذاشت و بنگ… کمی بعد موهایش را پشت گوشش انداخته و رفته بود تا صبحانه‌اش را آماده کند.
یک‌بار هم وسط پاییز از طبقه پنجم آپارتمانش خودش را پرت کرده بود، درست از فضای خالی بین راه‌پله‌ها… جایی که همیشه منتظر می‌ایستاد تا برای همسرش دست تکان دهد و اگر حالش روبراه باشد شاید شکلکی هم برایش در می‌آورد. حتی رد خون را زیر راه‌پله‌ها و جریان گرمش را روی گیج‌گاهش حس کرده بود.

دی ماه همان سال هم در حال رانندگی با سرعت ۱10 در جاده پیچ‌در پیچ سرسبز مسیرش تا خانه باغ پدری تصمیم گرفته بود درب ماشین قدیمی و درب و داغانش را باز کند و بیرون بپرد، آن لحظه هم صدای ضربه و کشیده شدن سرش به آسفالت کف خیابان را شنیده بود.
بهار هنوز نیامده بود که قرص خورد و از آن‌جایی که قرص خاصی به جز چند عدد قرص خواب در خانه نداشت، هرچه دم دستش رسیده بود از جمله تمام امگا۳ های پسر ۲۱ ساله‌اش را خورده بود و شاید همان‌جا مرده بود!
مامان سروناز که پسرش سهیل او را مامان سروی صدا می‌زد بارها خودش را کشته بود، حتی حالا که چشمان قهوه‌ای بی‌حالت و نوک بینی پهن و کوتاهش از سوز هوای ناپایدار اوایل بهار قرمز شده بود و لبه‌ی دره ایستاده بود هم داشت خودش را می‌کشت که گرمای چیزی قلبش را قلقلک داد و او را از لبه پرتگاه چند قدمی عقب‌تر آورد. سروناز پتوی گل‌گلی‌اش را که مال وقتی بود که هنوز عادت به کشتن خودش پیدا نکرده بود روی دوشش دید، نگاهش به چشمان مشکی همسرش گره خورد، آن نگاه را خوب می‌شناخت، از آن نگاه‌ها که «تا کی باید مراقبت باشم چرا با خودت چیزی نیاوردی تا سرما نخوری» تحویل سروناز داده بود، سروناز از گرمای پتوی روی شانه‌اش لبخند زد و به چشمان همسرش که سعی داشت لبخند کش‌آمده روی صورتش را سخاوتمندانه تر نشان دهد دقیق شد، نگاه سروناز سر خورد روی دستان همسرش که دور شانه‌اش حلقه زده بود، قدش آنقدری بلند بود که خبری از سرمای چند لحظه پیش هم برای سروناز نبود و حتی عرق کرده بود، عرقی که انگار خیلی هم به او نساخت و خیلی زود وجودش را سرد کرد، لبخند سروناز کم جان شد که صدای پسرش را از پشت سر شنید، «مامان خیلی سرده، بریم؟ گفتم یه چیز گرم‌تر بپوش، گوش نمی‌دی که.»
زن به‌خود لرزید، شانه‌های لاغرش یخ زد، نوک بینی‌اش هنوز سرخ بود و خبری از دستان گرم همسرش نبود. او گم شده بود؟
نگاه بی‌حالت زن ۵۳ ساله روی پسرش خیره ماند. پسر کمی بعد آهی کشید و زمزمه کرد: نگو که دوباره فکر کردی بابا اینجاست.
زن به پسرش که همانند همسرش چشمانی سیاه رنگ داشت نگاه کرد، دوباره به خود لرزید، این بار از خجالت این‌که دستش برای پسرش رو شده است، پسر نزدیک‌تر شد و کاپشن کوتاهش را روی دوش مادرش انداخت. لبان زن از آنچه گذرانده بود می‌‌لرزید، چشمانش خیس از اشک شده بود، سرش را بالا گرفت تا به آب جمع شده در چشمانش اجازه‌ی فرود ندهد، همینطور هم شد، اشک‌ها با باد خشک شدند و سقوط نکردند، سروناز با خودش فکر کرد همسری وجود ندارد.

صدای گوشی پسر بلند شد،‌ پسر نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و نالید: عوضی! و تماس را رد کرد، گوش‌هایش از عصبانیت داغ شد، هنوز سعی داشت نگذارد قرمزی گوش‌هایش به صورتش برسد تا مامان سروی‌اش عصبانیتش را متوجه نشود ولی دوباره گوشی‌اش به صدا درآمد، چند لحظه ای آشفته گوشی را بالا و پایین کرد و زیر لب «آشغالی» تحویل پشت خطی‌اش داد و دکمه پاسخ را لمس کرد: چی میخوای؟
زن روی صورت پسرش که حالا نگاهش به مادرش ترحم برانگیز شده بود دقیق شد.
پسر گفت: پیش مامانم بعدا صحبت می‌کنیم.
سکوت شد
صدای پسر کمی بالا رفت: حالش؟ پوزخندی بی صدا به سوالی که شنیده بود زد: عجله دارم، بگو.
پسر دندان‌هایش را از روی حرص روی هم فشرد و صدایش را پایین آورد: پاشو توی اون خونه نمیذاره، خودم واست میارم. سهیل مکث کرد، حرصش را قورت داد و تمام سعیش را کرد که میان کلماتش بد و بیراهی نگوید: میدونم مدارک زمینت کجاست، میارم.

سروناز چند لحظه‌ای ایستاد، نگاهش را از پسرش که بی خداحافظی تماس را قطع کرده بود به انتهای دره کشاند، تلو تلو خورد و روی لبه‌ی پرتگاه ایستاد، بغضش را قورت داد و خودش را پرت کرد!
سهیل گوشی‌اش را با کلافگی توی جیبش انداخت. «بیا بریم مامان سروی».

سروناز ذهنش را مانند هرباری که خودش را می‌کشت از پایین پرتگاه بالا کشید، از پشت رفتن سهیل را نگاه کرد و برای لحظه‌ای احساس کرد قامت سهیل خمیده شد و قدم‌هایش آهسته‌تر. خبری از تلاطم چند لحظه قبل هم در وجود زن نبود. سروناز بغضش را قورت داد، صدایش را صاف کرد و داد زد: بریم اون رستورانی که دفعه قبل رفتیم؟

سهیل ایستاد تا مامان سروی‌اش برسد: آره مامان بریم، امروز ماهی هم دارن، سرخو.

سروناز دستش را دور بازوی پسرش حلقه کرد و لبخند زد: وای عاشقشم، مهمون تو دیگه؟

سهیل دستش را روی دست زن گذاشت و یکهو بغضش ترکید، هق هق آرامش صدای باد را از گوش مادر پس زد.

سروناز بازوی سهیل را نوازش کرد، چیزی در ذهنش برای خوشحال کردن پسرش گذشت، سهیل چلو گوشت دوست داشت، برای او حتما چلو گوشت سفارش می‌داد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا