او مرده بود
بارها خودش را کشته بود. یکبار چند ماه پیش از آمدن پاییز در یکی از روزهای داغ تابستان در حالی که موهایش خیس از دوش اول صبح بود ماشه را کشید، آن موقع رو به آینه ایستاد، موهای قهوهای روشنش را که کمی بلندتر از سرشانهاش بود شانه زد و …
بارها خودش را کشته بود. یکبار چند ماه پیش از آمدن پاییز در یکی از روزهای داغ تابستان در حالی که موهایش خیس از دوش اول صبح بود ماشه را کشید، آن موقع رو به آینه ایستاد، موهای قهوهای روشنش را که کمی بلندتر از سرشانهاش بود شانه زد و …
لرزش و تکانهای دستگاه خیلی زیاد بودند. وسط محفظهای فلزی روی یک صندلی، پیچیده در کمربند و حفاظ نشسته بود و با خودش فکر میکرد واقعاً این چند پاره آهن میتواند او را جایی ببرد؟ میتواند او را به آرزویش برساند؟ دفترش را با دو دست محکم گرفته و به …
«کائنات (که دیگران کتابخانهاش میخوانند) از تعداد نامشخص و شاید بینهایتی از تالارهای ششضلعی تشکیل شده است. … من هم مثل همۀ افراد کتابخانه، در روزگار جوانی سفر کردهام؛ من در جستوجوی کتابی _شاید فهرستِ فهرستنامهها__ سفر میکردم. اکنون که چشمهایم آنچه را که خودم نوشتهام بهسختی تشخیص میدهد، خودم …
موقع بخیه زدن، من همیشه داوطلب میشوم. در فاصلهای که دو لبه پوست با هم مماس میشوند، پوست را به پوست گره میزنم و چیزی در من آرام میگیرد. به عقب برمیگردم، به پیش از خراش عمیق، پوستی که پاره شده، گوشتی که دریده شده. زخم را تمیز میکنم و …
اعلامیهای که انگار سالها پیش، روز انتشار کسی روی آن شاشیده، فرسوده و پارهپاره از خطوط تا، جلوی چشمهایم تاب میخورد. – این اعلامیهی فوت. بریدهی شرق رو هم میذارم روش. چشم از چشمانش میدزدم. اعلامیه را روی باقی چیزهای مهم دیگری که الان یادم نمیآید چه بودند، به پشـــت …
روزی نبود که تمرین نکنیم. برای این که زور بازوهایمان زیاد شود، هر چیزی را که میشد بلند میکردیم. برههای زنده، لاشهی گوسفندها، کیسههای معطر برنج، کاه و یونجه، دستههای خیس و برفگرفتهی چوب هیزم پهنشده زیر آفتاب برای استفاده در آخرین شبهای زمستان. هر چیزی که فکر میکردیم سی …
زیستن و نوشتن میان دو زبان چند شب پیش خواب دیدم دوباره در پکن هستم، دم مجتمع آپارتمانیمان. زمانی تلفنی عمومی آنجا گذاشته بودند، تلفنی مشکی از همان تلفنهای قدیمی که صفحهی گردان دارند، و مسئولیت مراقبت از آن را هم به پیرزنهای عضو انجمن محله سپرده بودند. هروقت تلفنی …
دارم چیزها را از یاد میبرم و از این بابت میترسم. دارم لغات را از یاد میبرم. گرچه مفاهیم را بخاطر دارم. امیدوارم که بخاطر داشته باشم. اگر هم دارم مفاهیم را از یاد میبرم، خودم متوجهاش نیستم. چطور باید بفهمم که دارم مفاهیم را از یاد میبرم؟ که …
طبیعی بود که خبر دزدی در سرتاسر جهان پخش شود. چند روزی طول کشید تا جزئیاتش از کوبا برسد به ایالات متحده، به کرانه چپ در پاریس و آخر سر به کافههای کوچک در پامپلونا، آنجا که نوشیدنیها گوارا و هوا، به نحوی، همیشه آن است که باید. ولی وقتی …
بچههای محله اسمش را گذاشته بودند “چاقو به سر”. یک چاقوی بزرگ تا دسته توی مغزش فرو رفته بود و همانجا مانده بود. نمیدانم چاقو کجای مغزش را شکافته بود یا کدام عصب و نورون را قطع کرده بود ولی انگشتهایش بی وقفه تکان میخوردند؛ مثل کسی که مدام …