یک مشت حب رنگی

اعلامیه‌ای که انگار سال‌ها پیش، روز انتشار کسی روی آن شاشیده، فرسوده و پاره‌پاره از خطوط تا، جلوی چشم‌هایم تاب می‌خورد. – این اعلامیه‌ی فوت. بریده‌ی شرق رو هم می‌ذارم روش. چشم از چشمانش می‌دزدم. اعلامیه را روی باقی چیزهای مهم دیگری که الان یادم نمی‌آید چه بودند، به پشـــت …

یکی زیر، دو تا رو

   کز کرده‌‌م کنج دفتر، برج دیدبانی شیشه‌ایی که تمام قلمرو‌ام از آن بالا، زیرپایم پیداست. خون پیشانی‌م بند آمده اما هنوز مثل صمغی لج‌باز، درد، نرم‌نرم از شیار ابرویم  بیرون می‌آید و می‌ماند. دلمه می‌شود و پایین نمی‌سرد. کوچکی را سپرده‌م اصلا نیاید. حال و حوصله‌ش را ندارم. اگر …

بازگشت به بالا