او مرده بود
بارها خودش را کشته بود. یکبار چند ماه پیش از آمدن پاییز در یکی از روزهای داغ تابستان در حالی که موهایش خیس از دوش اول صبح بود ماشه را کشید، آن موقع رو به آینه ایستاد، موهای قهوهای روشنش را که کمی بلندتر از سرشانهاش بود شانه زد و …
بارها خودش را کشته بود. یکبار چند ماه پیش از آمدن پاییز در یکی از روزهای داغ تابستان در حالی که موهایش خیس از دوش اول صبح بود ماشه را کشید، آن موقع رو به آینه ایستاد، موهای قهوهای روشنش را که کمی بلندتر از سرشانهاش بود شانه زد و …
لرزش و تکانهای دستگاه خیلی زیاد بودند. وسط محفظهای فلزی روی یک صندلی، پیچیده در کمربند و حفاظ نشسته بود و با خودش فکر میکرد واقعاً این چند پاره آهن میتواند او را جایی ببرد؟ میتواند او را به آرزویش برساند؟ دفترش را با دو دست محکم گرفته و به …
اعلامیهای که انگار سالها پیش، روز انتشار کسی روی آن شاشیده، فرسوده و پارهپاره از خطوط تا، جلوی چشمهایم تاب میخورد. – این اعلامیهی فوت. بریدهی شرق رو هم میذارم روش. چشم از چشمانش میدزدم. اعلامیه را روی باقی چیزهای مهم دیگری که الان یادم نمیآید چه بودند، به پشـــت …
روزی نبود که تمرین نکنیم. برای این که زور بازوهایمان زیاد شود، هر چیزی را که میشد بلند میکردیم. برههای زنده، لاشهی گوسفندها، کیسههای معطر برنج، کاه و یونجه، دستههای خیس و برفگرفتهی چوب هیزم پهنشده زیر آفتاب برای استفاده در آخرین شبهای زمستان. هر چیزی که فکر میکردیم سی …
بچههای محله اسمش را گذاشته بودند “چاقو به سر”. یک چاقوی بزرگ تا دسته توی مغزش فرو رفته بود و همانجا مانده بود. نمیدانم چاقو کجای مغزش را شکافته بود یا کدام عصب و نورون را قطع کرده بود ولی انگشتهایش بی وقفه تکان میخوردند؛ مثل کسی که مدام …
ما خانوادگی توی تلویزیون زندگی میکنیم. نه تلویزیون خانه شما یا خانه آقای فرجی، همسایه طبقه بالاییمان یا چه میدانم، تلویزیون خانه عینالله که سالی به دوازده ماه روشنش نمیکند. نه نه، ما توی تلویزیون قدیمی خانه بابابزرگ زندگی میکنیم. وقتی که مرد، وصیت کرد تلویزیونش را تنها نگذاریم. اوایل …
کنار دریاچه قدم میزدم. مثل دیروز. مثل هر روز این هفته. آسمان هنوز تهرنگ غروب جمعه را داشت. نگاهم به انعکاس چرکمردهی زردهی نور بر امواج کمرمق آب تیره افتادهبود که در دوردست، جایی از میانهی حوض مصنوعی بزرگ چیزی خطِ دوار امواج را به هم زد. انگار جنبندهای زیر …
لحظه کندنِ تگِ لباس، لحظه زدن مهر تایید بر وجودِ لیاقت ما بود. ارزش ما با این تکه مقوا معلوم میشد و میزان شق و رقی لباس نو که حالا قرار بود به تن زده شود، لباسی دست نخورده، آبندیده و در نوع خودش ایده آل. با اعتماد به نفس …
خانم رئوفی با چند کیسه حاوی انواع شوینده و سفیدکننده و دستمال و دستکش از سوپرمارکت بیرون میآید. کشانکشان تا ایستگاه اتوبوس میبردشان. یکی از جوانکهای توی ایستگاه با دیدن او از جایش بلند میشود. خانم رئوفی سری به نشانه تشکر تکان میدهد و نفسنفسزنان مینشیند و کیسهها را کنار …
آبان هزار و سیصد و شصت و هشت بود. تمام خیابانهای شهر از برف سنگین و بیسابقه مسدود شده بود. پدر که به سختی خود را تا آنجا رسانده، در ورودی شهر گیر میکند. قهوهخانهچی پیشنهاد میدهد که شب را در کاروانسرای قدیمی چفت قهوهخانه بماند، تا صبح که شاید …