چطور آمدیم اینجا؟

ما خانوادگی توی تلویزیون زندگی می‌کنیم. نه تلویزیون خانه شما یا خانه آقای فرجی، همسایه طبقه بالایی‌مان یا چه می‌دانم، تلویزیون خانه عین‌الله که سالی به دوازده ماه روشنش نمی‌کند. نه نه، ما توی تلویزیون قدیمی خانه بابابزرگ زندگی می‌کنیم. وقتی که مرد، وصیت کرد تلویزیونش را تنها نگذاریم. اوایل تلویزیون را نوبتی خانه عموها و عمه‌ها نگه می‌داشتیم. یک روز پسرعمویم داشت توی خانه فوتبال بازی می‌کرد. دورخیز کرد و با همه قوایش کوبید زیر توپ. توپ توی هوا چرخید و چسبید به صفحه تلویزیون. بعد برگشت سر جای اولش. زن‌عمو زد توی سر خودش. عمو گوش پسرعمویم را گرفت و او را همراه توپ انداخت توی کوچه. همان شب بابا خواب بابابزرگ را دید. صورتش خونی بود. گفت: “دست شما درد نکند. خوب گذاشتید توی کاسه‌ام. من برایتان کم گذاشته بودم؟ در حقتان بدی کرده بودم؟ از خودم نزدم برای شما؟ حقا که بی‌لیاقتید.” بابا بغلش کرد. گفت: “گه خوردیم. اصلا دیگر نمی‌گذارم کسی به تلویزیون نزدیک شود. خیالت تخت.” صبح که بیدار شد، روی زیرپوشش رد خون تازه بود. بابا رفت خانه عمو. دو تا خواباند زیر گوش پسرعمو. عمو و زن‌عمو جیکشان درنیامد. بابا تلویزیون را زد زیر بغلش و برگشت خانه. شب تلویزیون را گذاشت یک گوشه و خوابید. همان شب دوباره خواب بابابزرگ را دید. این بار عصبانی‌تر از قبل بود. گفت: “مرتیکه خدانشناس، تلویزیون را گذاشتی یک گوشه که چه بشود؟ تو خواب که باشی، سنگ هم از آسمان ببارد نمی‌فهمی، آن وقت چطور مراقب این بدبختی؟ مسخره کردی ما را بی‌پدر؟” بابا از خواب پرید. همه‌مان را بیدار کرد. گفت شال و کلاه کنید، هرچه لازم دارید بردارید که باید از اینجا برویم. گفتیم این وقت شب کجا برویم مرد حسابی. تلویزیون را نشان داد و گفت: “اینجا.” بعد خودش رفت کت و شلوارش را پوشید، موها و سبیلش را شانه زد. کیسه قرص‌هایش را از توی کابینت برداشت. به مادرم گفت دو تا شورت و زیرپوش هم برای من بردار. مسواک و شارژر یادت نرود. بعد نگاهی به اطراف انداخت. ما هر کدام رفتیم یک چمدان و کوله‌پشتی برداشتیم و خرت و پرت‌هایمان را ریختیم تویش. بابا قبل از همه رفت جلوی تلویزیون. خودش را مچاله کرد. بعد از آن تو برایمان دست تکان داد. گفت: “زودتر بیایید.” همیشه کارش همین است. زودتر از همه می‌رود و بعد مدام غر می‌زند که پس کجایید؟ چرا لفتش می‌دهید؟ چمدان‌ها را یکی‌یکی فرستادیم آن طرف. بابا از دستمان گرفت و جاسازشان کرد. خدا را شکر ما خانواده جمع و جوری هستیم. یک پدر، یک مادر، دو تا بچه ریقوی لاجان. راحت جا شدیم. بابا می‌گوید حالا حالاها اینجا هستیم. راه برگشتی نیست. آمدنمان با خودمان بود، برگشتمان با بابابزرگ. بابابزرگ هم همین‌جاست. ما فکر می‌کردیم مرده، نگو تشریف آورده اینجا. مثل اینکه آدم‌ها بعد از مرگ می‌روند توی چیزهایی که بهشان تعلق خاطر دارند. من طبیعتا باید بروم توی یک سیب‌زمینی سرخ‌کرده. اما متاسفانه این قانون درباره خوراکی‌ها صدق نمی‌کند. کالاهای تندمصرف و فاسدشدنی حساب نیستند. مگر پول و رابطه داشته باشی. مثلا یکی از دوست‌های بابابزرگ رفت توی دستمال کاغذی‌ای که زنش آخرین اشک‌هایش را با آن پاک کرده بود و هنوز هم آنجاست. اما پول زیادی پایش آب خورد.

بابابزرگ اینجا حسابی حال می‌کند. انگار نه انگار سن و سالی ازش گذشته. هر روز قبراق و سرحال می‌رود توی شبکه ورزش، همه جور ورزشی را امتحان کرده اینجا اما باز فوتبال برایش چیز دیگری است. جمعه‌ها با هم می‌رویم در مستندهای حیات‌وحش و هوایی تازه می‌کنیم. بابا اینجا هم شبکه خبر را ول نمی‌کند. خبرهای جعلی می‌سازد و می‌دهد به خورد ملت. مامان برنامه‌های آشپزی اجرا می‌کند و هرچه تا امروز در دفتر آشپزی‌اش نوشته، با ادا و اطوار به مردم یاد می‌دهد. بابا اصلا از این قسمت زندگی در تلویزیون خوشش نمی‌آید. من هم در نقش قهرمان مدام از این سریال به آن فیلم سینمایی در رفت‌وآمدم و حسابی سرم شلوغ است. احتمالا یک روز از همه این‌ها فیلم بسازم و از یکی از همین شبکه‌ها برایتان پخش کنم.

 مشتاق دیدارمان باشید، فعلا خدانگهدار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا