موبیوس

کنار دریاچه قدم می‌زدم. مثل دیروز. مثل هر روز این هفته. آسمان هنوز ته‌رنگ غروب جمعه را داشت. نگاهم به انعکاس چرک‌مرده‌ی زرده‌ی نور بر امواج کم‌رمق آب تیره افتاده‌بود که در دوردست، جایی از میانه‌ی حوض مصنوعی بزرگ چیزی خطِ دوار امواج را به هم زد. انگار جنبنده‌ای زیر آب به سمت ساحل می‌آمد. گمان کردم پرنده یا ماهی بزرگی از بطالت این عصر غم‌بار به تنگ آمده‌است. ایستادم و از سرِ ملال تعقیبش کردم. ناگهان با جهشی، پیکر مردی با لباس مندرس از زیر آب، نزدیک ساحل نمایان شد. انگار که دیوانه‌ای در این آب متعفن هوس آب‌تنی کرده‌ است. داشتم رو برمی‌گرداندم که برایم دست تکان داد. به اطرافم نگاه کردم. این قسمت از پیاده‌راه دریاچه‌ی چیتگر خاموش و کم‌خریدار است. ماهیِ دست و پادار برای من دست تکان می‌داد. دهانش تکان می‌خورد اما صدایی نمی‌شنیدم. نزدیک‌تر می‌شد و من هر چه سعی می‌کردم چهره‌اش را تشخیص نمی‌دادم. موهای خیس و چربش صورتش را پوشانده‌بود. پیراهن سفیدِ یقه‌بلندش با لک‌های سیاه و پارگی‌های کوچک و بزرگ به بدنش چسبیده بود. انگار که از جنگ برمی‌گشت یا از انفجاری جان به در برده‌بود. خیره و حیرت‌زده، بی‌حوصله‌تر از آن بودم که فریادی بزنم یا کسی را خبر کنم. تا اینجا تنها دست‌هایم را از جیبم درآورده‌بودم و حصار دور دریاچه را گرفته‌بودم. هنوز پاهایش در آب بود که صدایش را شنیدم. لرزان و نفس‌زنان شنیدم: «امروز چندمه؟». خیال کردم اشتباه شنیدم گفتم: «چی؟ شما حالتون خوبه؟ کمک می‌خواهید؟» دست‌هایش حالا کنار دست‌هایم روی حصار بود. «چندمه؟ الان در چه ماهی هستیم؟» خیره به چشمانم. خشکم زده بود. ترسیده بودم. خواستم خودم را از او دور کنم. دستم را گرفت. دستانش خیس و لزج بود. دست کشیدم. آستینم را گرفت. «بگو…» گفتم:«ولم کن دیوانه» -«دیوانه نیستم» سرفه‌کنان و ملتمس باز پرسید: «فقط بگو امروز چندمه»… -«چه‌می‌دونم مردک، هجدهم یا نوزدهم». چشمانش برق‌زده، پلک‌هایش بیدار شد. «هجدهم یا نوزدهم؟…چه ماهی؟ آذر؟» -«نمی‌دونم..آره آذر» دستش سست شد. آستینم را رها کرد. خیره شد به روبرو. انگار که به فکر فرو رفته‌بود. عقب‌عقب می‌رفتم. باز انگار از خواب پریده‌باشد حالا فریاد می‌زد: «هجدهم یا نوزدهم؟ 1400؟» متوقف شدم. نالان‌تر و بی‌آزارتر از آن به نظرم رسید که بخواهم باز فاصله بگیرم. شک کردم که گرفتار مضحکه‌ای شده‌بودم. اطراف را نگاهی انداختم. چیزی دستگیرم نشد. با چهره‌ی آب‌چکان و کثیفش که تا گریه فاصله‌ای نداشت منتظر جواب بود. ترحمی بر دلم افتاد. «امروز…امروز نوزدهم آذره، هزار و چهارصد…تو کمکی می‌خوای؟» انگار که خبر مرگ شنیده باشد زانوانش سست شد. دو دست بر سر برد و حسرت‌بار فرو ریخت. زیر لب چیزی می‌گفت. به تردید و آهسته نزدیکش شدم. «نشد…باز هم نشد..کجا رو اشتباه کردم؟ چرا نشد». می‌لرزید. دست بر شانه‌اش گذاشتم «سردت نیست؟ بیا این‌طرف»

قدم‌هایم را تند بر می‌داشتم و با لیوان چای‌ای در دست، به سمت مرد مرموز که حالا بر نیمکتی تکیه داده‌بودمش می‌رفتم. از دور انگار بی‌خانمانی بود پای‎برهنه و تکیده. زیاد توجه عابری را بر نمی‌انگیخت. زیاد هستند حالا این تزیینات شهری بی‌مقدار. به نگاه ترحم یا شماتتی نیز نمی‌ارزند در نظر مردمان گرفتار و سر به‌زیر و چشم‌چران. «بگیر، گرمت می‌کنه» نگاهی انداخت. «باید برم. وقت ندارم…» بی‌معطلی پرسیدم:«کجا؟ کسی رو داری خبر کنم؟» نگاهش به سمت آب بود. «چرا به آب زدی؟ حواست سرجاشه؟»…دست‌هایش دور لیوان چای زیر لب گفت: «کاش الان دیروز بود…نزدیک شدم، فقط یک فرصت دیگر دارم»

***

سلام؛ حالا که این نامه به دستت رسیده من مقهور آخرین خطای کوچک محاسباتی‌ام شده‌ام و فرصت دیگری برای دیدارت ندارم. امیدوارم امشب در راه خانه تا آزمایشگاه مخفی‌ام در شهر کوچک دورافتاده‌ای از جایی که زندگی می‌کنم تلف نشوم. از چند هزار کیلومتر دورتر از جایی که آخرین‌بار تو را دیدم برایت می‌نویسم. شش سال بعد، دو روز قبل. برایت می‌نویسم تا بدانی. من ناگزیر به رفتن بودم. آن روز آینده‌ای می‌دیدم که خیلی بلندتر از نگاه مردمان دور و برمان بود. بلندتر از رد سیاه اشک‌ تو از گوشه‌ی چشمت تا روی گونه‌‌ام. گمان می‌کردم فرصت بازگشت دارم. اشتباه می‌کردم. وقتی که به مرتبه‌ی آخر دانشی که در پی‌اش بودم رسیدم، چیزی نبود که همه جا جار زده شود. من زمان را خم کردم، تاریخ علم را نه. اسیر سایه‌هایم کردند. زندگی‌ام مخفیانه شد و به تنها چیزی که فکر می‌کردم بازگشت به آن لحظه بود. کنار تو. کنار دریاچه، پنج‌شنبه هجدهم آذر، ساعت چهار و پنجاه دقیقه که تو آن سلفی را از خودت گرفتی و من رفته‌بودم چای بگیرم. باید به تو پیغامی برسانم. حادثه‌ای در راه است. سال بعد هشتم اسفندماه، تهران نباش. شاید دوباره دیدمت.

***

کنار دریاچه قدم می‌زدم. نگاهم به انعکاس چرک‌مرده‌ی زرده‌ی نور بر امواج کم رمق آب تیره افتاده‌بود که در دوردست، ناگهان با جهشی، پیکر مردی با لباس مندرس از زیر آب نزدیک ساحل نمایان شد. ماهیِ دست و پادار برای من دست تکان می‌داد. دهانش تکان می‌خورد اما صدایی نمی‌شنیدم. هنوز پاهایش در آب بود که صدایش را شنیدم. لرزان و نفس‌زنان شنیدم: «امروز چندمه؟». خیال کردم اشتباه شنیدم گفتم: «چی؟ شما حالتون خوبه؟ کمک می‌خواهید؟» خواستم خودم را از او دور کنم. دستم را گرفت. دستانش خیس و لزج بود. دست کشیدم. آستینم را گرفت. «بگو…». گفتم «ولم کن دیوانه» -«دیوانه نیستم» سرفه‌کنان و ملتمس باز پرسید: «فقط بگو امروز چندمه»… «چه می‌دونم مردک، هفده..هجدهمه، هجده آذر» چشمانش برق‌زده، ذوقی زیر پوست صورتش دوید، از همان پشت حصار به آغوشم کشید. دست بر شانه‌هایش انداختم تا هیکل خیسش را از خودم دور کنم. خودم را عقب کشیدم «به من دست نزن کثافت» سرش را برگرداند. در آسمان انگار دنبال چیزی می‌گشت «آفتاب رفته…نه…» عقب عقب می‌رفتم و نگاهش می‌کردم. «نرو..ساعت…ساعت چنده؟ فقط بگو ساعت چنده؟» روی برگرداندم. با خشم و استیصالی توام فریاد زد. جا خوردم. از ترس اینکه ماهی سخن‌گوی دست و پادار به سمتم حمله‌ور نشود به ساعت نگاه کردم. «پنج و شش دقیقه»… انگار که خبر مرگ شنیده باشد زانوانش سست شد. دو دست بر سر برد و حسرت‌بار فروریخت. زیر لب چیزی می‌گفت. به تردید و آهسته نزدیکش شدم «نشد…فقط چند دقیقه دیر رسیدم…»

قدم‌هایم را تند بر می‌داشتم و با لیوان چای‌ای در دست، به سمت مرد مرموز که حالا بر نیمکتی تکیه داده‌بودمش می‌رفتم. از دور پیدایش نبود. هر چه به اطراف نگاه انداختم اثری از او نبود. روی نیمکت نشستم. پاکت نامه‌ی نم‌کشیده‌ای روی نیمکت افتاده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا