چطور آمدیم اینجا؟

ما خانوادگی توی تلویزیون زندگی می‌کنیم. نه تلویزیون خانه شما یا خانه آقای فرجی، همسایه طبقه بالایی‌مان یا چه می‌دانم، تلویزیون خانه عین‌الله که سالی به دوازده ماه روشنش نمی‌کند. نه نه، ما توی تلویزیون قدیمی خانه بابابزرگ زندگی می‌کنیم. وقتی که مرد، وصیت کرد تلویزیونش را تنها نگذاریم. اوایل …

موبیوس

کنار دریاچه قدم می‌زدم. مثل دیروز. مثل هر روز این هفته. آسمان هنوز ته‌رنگ غروب جمعه را داشت. نگاهم به انعکاس چرک‌مرده‌ی زرده‌ی نور بر امواج کم‌رمق آب تیره افتاده‌بود که در دوردست، جایی از میانه‌ی حوض مصنوعی بزرگ چیزی خطِ دوار امواج را به هم زد. انگار جنبنده‌ای زیر …

راه حل دکمه‌ای

لحظه­ کندنِ تگِ لباس، لحظه­ زدن مهر تایید بر وجودِ لیاقت ما بود. ارزش ما با این تکه مقوا معلوم می­شد و میزان شق و رقی لباس نو که حالا قرار بود به تن زده شود، لباسی دست نخورده، آب­ندیده و در نوع خودش ایده­ آل. با اعتماد به نفس …

همه مردهای زندگی خانم رئوفی

خانم رئوفی با چند کیسه‌ حاوی انواع شوینده و سفیدکننده و دستمال و دستکش از سوپرمارکت بیرون می‌آید. کشان‌کشان تا ایستگاه اتوبوس می‌بردشان. یکی از جوانک‌های توی ایستگاه با دیدن او از جایش بلند می‌شود. خانم رئوفی سری به نشانه تشکر تکان می‌دهد و نفس‌نفس‌زنان می‌نشیند و کیسه‌ها را کنار …

شهر در تنش جاری بود

آبان هزار و سیصد و شصت و هشت بود. تمام خیابان‌های شهر از برف سنگین و بی‌سابقه‌ مسدود شده بود.  پدر که به سختی خود را تا آنجا رسانده، در ورودی شهر گیر می‌کند. قهوه‌خانه‌چی پیشنهاد می‌دهد که شب را در کاروانسرای قدیمی‌ چفت قهوه‌خانه بماند، تا صبح که شاید …

آقای نادری و پلنگ‌های خفته

     آقای نادری وارد اتاق خسرو، تنها پسرش می­شود. نگاهی به بچه پلنگ خفته روی تخت کنار او می­اندازد و به پسرش نهیب می­زند که تو چرا نه سر داری و نه ته. خسرو نگاهی از سر بی­‌تفاوتی به پدر می­اندازد. گفته‌­های پدر برای او مهم نیست، مهم کت و …

یکی زیر، دو تا رو

   کز کرده‌‌م کنج دفتر، برج دیدبانی شیشه‌ایی که تمام قلمرو‌ام از آن بالا، زیرپایم پیداست. خون پیشانی‌م بند آمده اما هنوز مثل صمغی لج‌باز، درد، نرم‌نرم از شیار ابرویم  بیرون می‌آید و می‌ماند. دلمه می‌شود و پایین نمی‌سرد. کوچکی را سپرده‌م اصلا نیاید. حال و حوصله‌ش را ندارم. اگر …

مشکلِ آسان کجا؟

حاتم خودش را از بین دوربین‌ها کشید بیرون، جلو آمد و با متانت جوری که بقیه بشنوند گفت: «سازتون رو کجا بذارم استاد کلهر؟» من همان وقتی باید می‌زدم زیر کاسه و کوزه همه چیز که به امید معروف شدن آمدم تهران! همان وقتی که در ترمینال جنوب از اتوبوس …

جغرافیای ذهن بابا

سوم بهمن سال هزار و سیصد و یک شمسی، تمام مردم روستای کوچک پدری‌ام یکباره ناپدید شدند. بابا آن‌ زمان، آن‌جا نبود. سال کودتا آمده بود تهران و آن‌طور که بعدها دستگیرم شد حسرتش تا همیشه گوشه‌ی دلش مانده بود. عادت داشتم دست بکشم روی سر زرد و بی‌مویش و …

نگاتیوهای مادربزرگ

وقتی مادربزرگ مرد من قشم بودم. آنجا یک مغازه‌ی لوازم آرایشی داشتم. توی مغازه بودم که خواهرم زنگ زد و گفت مادربزرگ مرده است. یک مشتری توی مغازه بود. یک زن میانسال که می‌خواست بداند کرمی برای رفع چروک پوست دارم یا نه. فردای آن روز سوار هواپیما شدم و …

بازگشت به بالا