جغرافیای ذهن بابا

سوم بهمن سال هزار و سیصد و یک شمسی، تمام مردم روستای کوچک پدری‌ام یکباره ناپدید شدند. بابا آن‌ زمان، آن‌جا نبود. سال کودتا آمده بود تهران و آن‌طور که بعدها دستگیرم شد حسرتش تا همیشه گوشه‌ی دلش مانده بود. عادت داشتم دست بکشم روی سر زرد و بی‌مویش و به شوخی بگویم: «اومده بودی تهران رو اشغال کنی؟» نمی‌خندید ولی. می‌گفت: «هیچ خونه‌ای دست نخورده بود.»

 مامان تهرانی‌ام بابت این قضیه‌ی روستا هیچ‌وقت دل به دلش نداده بود و بی قوم و خویشی شوهرش را گذاشته بود پای یتیمی‌اش. در اصل در حضور مامان این صحبت‌ها قدغن بود و بابا هم کم‌کم به جبر مامان پا پس کشیده بود و در شلوغی چهل و پنجاه سالگی‌ و رفع و رجوع عائله به ترکیبی از فراموشی و ناباوری رضایت داده بود. از من بپرسید می‌گویم مامان، کفه‌ی واقعیت را در زندگی بابا سنگین کرده بود و بدون این توازن، بابا خیلی سال پیش از پشت‌بام بلند عجایبش سقوط می‌کرد.

 همین بود که هنوز یک ماه از مردن مامان نگذشته بود که حافظه‌ی بابا با سرعت خرگوشی که از ترس شکارچی به سمت لانه ‌بدود به عقب برگشت و ناگهان در آستانه‌ی هزار و سیصد و یک ایستاد. از آنجا که من تنها پسر بابا بودم پنج سالِ آخر بابا را به تاریخ هزار و سیصد و یک و در جغرافیای ذهنی او که مغرب‌تر از تهران بود در کنارش زندگی کردم.

 همزمان با زوال حافظه، ستون فقرات و ماهیچه‌هایش هم هر روز ناتوان‌تر می‌شدند و بابا هر روز کوچکتر می‌شد. کم‌کم توان بلند شدن از رختخواب را از دست داد و ذره ذره به ملحفه‌هایش چسبید و به رنگ آن‌ها درآمد. به مرور هر دومان به آیین بی‌تغییری از هم‌نشینی عادت کردیم که در کمال تعجب، تکرار هر روزه‌اش هیچ‌کدام‌مان را خسته‌ نمی‌کرد و به این ترتیب نزدیکی و رفاقت بی‌سابقه‌ای میان‌ من و پدر هفده ساله‌ام آغاز شد.

 آیین‌مان از این قرار بود که هر روز صبح بعد از بیدار شدن، لباس‌های روز قبل را از تنش درمی‌آوردم و همراه یک کاسه آب ولرم که کمی گلاب هم در آن می‌ریختم و یک پارچه‌ی نرم، تمام تنش را تمیز می‌کردم. بعد از شست‌و‌شو، چند قطره روغن بادام کف دستم می‌ریختم و همه جای بدنش را مشت و مال می‌دادم تا از دست رفتن ماهیچه‌ها و زخم بستر را به تأخیر بیندازم. ملحفه‌هایش را عوض می‌کردم، لباس‌های تمیز تنش می‌کردم و بعد با هم صبحانه می‌خوردیم. فقط بعد از خوردن شیر گرم و نان و خرما بود که شروع به حرف زدن می‌کرد و چهاردیواری اتاق‌مان تبدیل می‌شد به روستایی که قبرستان کوچکش بعد از هزار و سیصد و یک، دیگر هیچ قبری نداشت.

 بابا به روستایشان می‌گفت محل. دستم را می‌گرفت و با هم به همه‌ی پانزده خانه‌‌ی محل، تک به تک سفر می‌کردیم. اهالی هر خانه را نفر به نفر احضار می‌کرد و با اسم و نسبت صدای‌شان می‌کرد و من از میان گفت‌و‌گوهایی که اغلب مخاطب‌شان خودم نبودم می‌شناختمشان و می‌فهمیدم اهل محل همه به شکلی با هم قوم و خویش هستند. حتی اسم و رسم دام‌های محبوب‌شان را هم یاد گرفته بودم و گاهی بوی طویله‌ را هم احساس می‌کردم و آن‌وقت بود که نصیحت‌های آخر مامان یادم می‌آمد که سفارش کرده بود نگذارم بابا غرق شود و من که پشت گوش انداخته بودم حالا همراه بابا در مرداب گذشته دست و پا می‌زدم و گاهی هم فرو می‌رفتم.

 آن‌قدر قدم به قدم بابا، محل را گز کرده بودم که می‌توانستم نقشه‌اش را روی کاغذ بکشم و جای هر خانه را دقیقاً مشخص کنم. خانه‌های روستا روی محیط یک مثلث باریک که دو ضلع تقریباً مساوی داشت بنا شده بودند و خانه‌ی پدری بابا دقیقاً روی نوک تیز مثلث بود. بابا پنج خواهر و برادر کوچکتر داشت. تمام آن پنج سال هر روز صدای‌شان می‌کرد و باهاشان بازی می‌کرد و هر شب ازشان خداحافظی می‌کرد و گاهی که می‌دیدم بغض می‌کند می‌فهمیدم دنیای بی‌نقصش شکاف خورده و قدر چند لحظه‌ی کوتاه، ملتفت شده که آنها اینجا نیستند و بدتر از آن، نمی‌توانند باشند.

 هرگز نفهمیدم آن مدت برای بابا چه کسی بودم؛ توی هفده‌سالگی‌اش خبری از زن و فرزند نبود، مامان را اصلاً یاد نمی‌کرد و هیچ‌وقت هم اسم من را صدا نکرد اما همان‌طور که گفتم مثل یک رفیق صمیمی، من را بی‌خجالت کنار خودش می‌پذیرفت و حتی می‌خواست.

سال هزار و سیصد و یک، چهارشنبه تحویل می‌شد؛ در خانه‌ی من و بابا، اولین چهارشنبه‌ی هر ماه. بابا همان بهار هفده ساله می‌شد. چون کمی حساب و کتاب می‌دانست، دو سال پیش از آن، همزمان با کودتا مسافر تهران شده بود تا شاید بتواند در یک حجره شاگردی کند و کم‌کم راه و رسم حجره‌داری را هم یاد بگیرد. در شلوغی آن سال‌ها، تهران دامن‌گیرش شده بود و تا پایان زمستان هزار و سیصد و یک به محل برنگشته بود. برف زمستان که فروکش کرده و یخبندان که تمام شده بود بالاخره عزم دیار کرده بود.

 چهارشنبه‌ی آخر هر ماه روز بدمان بود؛ روز مواجهه‌ی بابا با روستای خالی. از صبح‌اش‌ حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد. نزدیکی‌های ظهر گریه‌هایش شروع می‌شد و تا غروب بند نمی‌آمد. هوا که تاریک می‌شد دیگر هق‌هق‌هایش هم تمام شده بود و تازه آن موقع بود که شروع می‌کرد به حرف زدن. من تمام چهارشنبه‌های آخر کنارش ‌نشستم و به اشک‌ها و تقلاهایش نگاه ‌کردم. اوایل تلاش می‌کردم آرامَش کنم اما کم‌کم به تجربه فهمیدم هر گونه دخالت من، مصداق تلاش برای تغییر گذشته و دست‌درازی به زمان است و هیچ فایده‌ای ندارد؛ بنابراین فقط می‌نشستم و نگاه می‌کردم.

 بابا به محل می‌رسید و کل فضای داخلی مثلث، همه‌ی کوچه‌های شکل گرفته بین خانه‌ها از آدم و حیوان خالی بود. بهت جوان هفده ساله‌ای که روستای خالی‌اش را ذره ذره کشف می‌کرد مصادف بود با سکوت صبحگاهی پدر هفتاد ساله‌ی من. می‌رفت سمت نوک مثلث، وارد خانه‌ی پدری می‌شد. می‌ایستاد و به دقت نگاه می‌کرد؛ هیچ‌ جنبنده‌ای نمی‌دید. حتی باد هم نمی‌آمد. به دقت گوش می‌کرد؛ مطلقاً هیچ صدایی نمی‌شنید. در این نقطه، اولین نشانه‌های تبدیل بهت به وحشت را تجربه می‌کرد. کفش‌هایش را درمی‌آورد، پا می‌گذاشت روی گلیم‌های عزیزکرده‌ی مادرش، همه چیز شبیه همان روزی است که رفته بود؛ کپه‌ی رختخواب‌های ماشته‌پیچ کنج اتاق، پشتی‌های قرمز و آفتابه و لگن محبوب مادرش. آثار خواهر و برادرهایش همه جا بود؛ لباس‌ها و اسباب‌بازی‌های سنگی و چوبی دست‌سازشان اما خودشان و صدایشان هیچ‌جا نبود. تک به تک همه‌ی خانه‌های دیگر را وارسی کرده بود و هیچ موجود زنده‌ای ندیده بود. طویله‌ها هم خالی بودند. مستأصل برگشته بود خانه‌ی خودشان تا منتظر بماند شاید خبری برسد و آنجا بود که روزشمار دست‌نویس پدرش را روی پیش‌بخاری پیدا کرده بود. می‌دانست پدرش هر روز صبح با وسواس، دور عدد روزِ آمده یک دایره‌ی کامل می‌کشید و شب پیش از خواب، روزِ رفته را خط می‌زد. سوم برج دلو فقط دایره داشت و بعد از آن، تقویم خالی بود.

 این، پایان ماجرا برای من بود. بابا همزمان با غروب روز چهارشنبه‌ی‌ آخر هر ماه، زبانش بسته می‌شد و جز پریشان‌گویی‌ها و گاهی فریادهای موقع خوابش، حرف دیگری نمی‌زد. آن چند روزِ بعد از چهارشنبه، بابا انگار با من نبود. فاصله‌مان حتی از کیلومترهای میان تهران و محل هم بیشتر می‌شد و من احوالاتش را فقط از میان هذیان‌های شبانه‌اش تشخیص می‌دادم؛ گاهی با عصبانیت داد می‌کشید، گاهی در نهایت درماندگی زار می‌زد و گاهی به التماس کمک می‌خواست. این وضع تا چهارشنبه‌ی اول ماه بعد ادامه پیدا می‌کرد و در این مدت من بارها با فریادهای بابا که می‌گفت مثلث، بیدار می‌شدم و شب‌هایی هم بود که ساعت‌ها، بی‌وقفه این کلمه را در خواب تکرار می‌کرد.

البته بابا بالاخره آرام‌تر شد. اگر چه در روزهای پایانی حافظه‌اش به کلی از دست رفته بود و گاهی حتی جویدن لقمه‌ی توی دهانش را هم فراموش می‌کرد اما یک روز صبح که انگشتانش را توی دستم گرفته بودم و داشتم آرام آرام تنش را می‌شستم، دستم را فشار داد. این ارتباط ناچیز چنان خوشحالم کرد که به سرعت به صورتش خیره شدم و خواستم بپرسم آیا چیزی نیاز دارد که لحظه‌ای، فروغی در چشم‌هایش دیدم که در پنج سال گذشته بی‌سابقه بود. حتی دهانش هم کمی جنبید و من برای یک لحظه احساس کردم اسمم را از زبانش شنیده‌ام؛ تمام این اتفاق اما در چشم به هم زدنی تمام شد و تاریکی و بی‌حالتی به چشم‌هایش برگشت. من فقط بعد از رفتن بابا بود که فهمیدم آن اتفاق، نشانه‌ی کوچکی بود برای من تا بدانم وقتش رسیده است.

 روزآخر وقتی با پاکت‌های پر از خرما و نان، که تنها خوراکی بود که بابا در آن روزها به خوردنشان رضایت می‌داد به خانه برگشتم همه چیز همانطوری بود که برایم گفته بود؛ پنجره باز بود و باد پرده‌ی کیپ شده را می‌رقصاند. کتاب نیمه خوانده‌ی من، شبیه پرنده‌هایی که در بچگی نقاشی می‌کردیم، دست نخورده کنار رختخواب افتاده بود. ملحفه‌ و پتو و بالش‌اش، چروک و به هم ریخته بود و خودش هیچ‌جا نبود.

2 دیدگاه

  1. دستمریزاد،از خوندنش خیلی لذت بردم
    روز جمعه با خوندن این داستان با روایت قوی رنگ و فضای خیلی دلچسبی پیدا کرد. ممنونم🌿🙏🏻

  2. جغرافیای ذهن بابا ، جغرافیای ذهن مرا نیز به هم ریخت . گیرم انداخت و موقع عوض کردن ملحفه ها بوی گلاب به مشامم رسانید .
    نثر محکم و‌منسجم با طرحواره ای خلاق بسیار ستودنی ست . دست مریزاد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا