شعر مونا

لرزش و تکان‌های دستگاه خیلی زیاد بودند. وسط محفظه‌ای فلزی روی یک صندلی، پیچیده در کمربند و حفاظ نشسته بود و با خودش فکر می‌کرد واقعاً این چند پاره آهن می‌تواند او را جایی ببرد؟ می‌تواند او را به آرزویش برساند؟ دفترش را با دو دست محکم گرفته و به …

جغرافیای ذهن بابا

سوم بهمن سال هزار و سیصد و یک شمسی، تمام مردم روستای کوچک پدری‌ام یکباره ناپدید شدند. بابا آن‌ زمان، آن‌جا نبود. سال کودتا آمده بود تهران و آن‌طور که بعدها دستگیرم شد حسرتش تا همیشه گوشه‌ی دلش مانده بود. عادت داشتم دست بکشم روی سر زرد و بی‌مویش و …

بازگشت به بالا