شعر مونا

لرزش و تکان‌های دستگاه خیلی زیاد بودند. وسط محفظه‌ای فلزی روی یک صندلی، پیچیده در کمربند و حفاظ نشسته بود و با خودش فکر می‌کرد واقعاً این چند پاره آهن می‌تواند او را جایی ببرد؟ می‌تواند او را به آرزویش برساند؟ دفترش را با دو دست محکم گرفته و به خودش چسبانده بود. امروز صبح وقتی از خانه بیرون می‌آمد فقط دفتر را با خودش برداشته بود و هر چه پول داشت. به هیچ‌کس نگفته بود کجا می‌رود، می‌دانست سرزنش خواهد شد. دیروز از فروشگاهی که در آنجا صندوقدار بود اخراج شده بود چون دیگر در تهران هم هزینه‌ی فروشگاه کاملاً رباتیک، کمتر از حقوق و مزایای چند صندوقدار برای صاحب فروشگاه تمام می‌شد. خوش‌آمدگویی به جهان آزاد. آنچه باید پس از بیکار شدن انجام می‌داد واضح بود؛ حتی دستورالعمل‌های مشخص و بسته‌های برنامه‌های پیشنهادی هم برای آن وجود داشت. می‌توانستی همزمان با اعلام بیکاری به مراکز کاریابی آنلاین، میزان پس‌اندازت را هم اعلام کنی و در عرض چند لحظه، لیستی از هزینه‌ها و نوع و مقدار خریدهای پیشنهادی روزانه و پیش‌بینی‌های وضعیت‌های مختلف را برای مدت حداقل دو ماه دریافت کنی. چند بار دیگر هم در این وضعیت قرار گرفته بود. همیشه اولین چیزهایی که جیره‌بندی می‌شد میوه و شکلات بود.

صبح که از خواب بیدار شده بود و در اولین لحظه‌ی هوشیاری صدای همیشگی توی سرش را شنیده بود: «این عاقلانه نیست، محافظه‌کارانه‌ست.» همان موقع تصمیمش را گرفته یود و کمتر از یک ساعت بعد توی خیابان و در مسیر سفر ایده‌آل‌ش بود. ساختمانِ تمام شعبه‌های مؤسسه، تمامْ‌شیشه‌ای بودند اما طوری ساخته شده بودند که از زوایای مشخصی، نما آجری به نظر بیایند. در ساعت‌‌های خاصی از روز و در بازی نور و سایه، می‌شد ترکیبی از آجر و شیشه را دید که شبیه هیچ‌کدامشان  به طور جداگانه نبود. او شیفته‌ی آن زمان‌ها بود. امروز ابری بود و وقتی مقابل ساختمان رسید کاملاً آجری به نظر می‌آمد. تهران پر از این ساختمان‌ها بود، با این حال وقتی با وارد کردن عدد پس‌اندازش برای مناسب‌ترین شعبه جستجو کرده بود این ساختمان که در حاشیه‌ی شهر و در محاصره‌ی مراکز بازیابی زباله قرار داشت تنها گزینه‌ی معرفی‌شده به او بود. اسکن چشم در طبقه‌ی همکف ساختمان، همه‌ی مشخصات و همچنین میزان اعتبار او را مشخص کرده بود. سپس مدت سفر از او پرسیده شده بود و بعد از آن به سمت زیرزمین هدایت شده بود. می‌توانست ببیند که همه‌ی مسیرهای دیگر ساختمان به روی او بسته می‌شدند.

تنها درِ توی زیرزمین را کوبید. در بی هیچ تشریفاتی باز شد. گوشه‌ی سمت چپ دیوارِ روبرو، اولین جایی بود که چشم را هدایت می‌کرد. مرد جوانی پشت یک مانیتور نشسته و به آن زل زده بود. ظاهری -کمی بیشتر از حد انتظار- مرتب داشت. بدون آنکه به مونا نگاه کند با حرکت دستش او را به نقطه‌ای از اتاق که تقریباً روبروی میز خودش بود فراخواند. جایی برای نشستن نبود. مونا بی‌اختیار با چند قدم مستقیم و هم‌اندازه و با تمام دقتی که می‌توانست به خرج دهد خود را به نقطه‌ی مورد نظر رساند. مرد جوان هیچ حرکتی که نشان دهد قصد تغییر وضعیت دارد از خود نشان نمی‌داد. سکوت و قوانین قابل پیش‌بینی آنجا هم به مونا اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. دفترش را که در انتهای دست آویزانش نگه داشته بود با دو دست محکم گرفت و به سینه چسباند و با قدرتی که در اثر این حرکت احساس کرد سر چرخاند و اطراف اتاق را پایید. پیش از آنکه فرصت کند شباهت اتاق به یک بایگانی کوچک قدیمی را تشخیص دهد، مرد جوان با صدایی که نارضایتی‌ در آن آشکار بود پرسید:« چه سالی؟» و بدون آنکه منتظر پاسخ مونا بماند دوباره با لحنی که آمیخته به کمی تهدید و دستوری بود ادامه داد:« قوانینو که می‌دونی!؟» و تازه اینجا بود که سر بلند کرد و نگاهی به او انداخت. دلسردی عمیقی در نگاهش بود که باعث شد مونا احساس کند هر چیزی که می‌داند- اگر چیزی بداند- بی‌فایده و به درد نخور است. مرد جوان راضی از بند آمدن زبان او و با دقت و اشتیاق یک معلم کارکشته که از کودن بودن شاگردش مطمئن شده از روی صندلی بلند شد و با قدم‌هایی یک اندازه، طول و عرض اتاق را مثل حلقه‌ای که مونا در مرکز آن ایستاده باشد طی ‌کرد.

»اشاره‌‌ای به زمان خودمون نمی‌کنی، سؤالات گیج‌کننده و شک‌برانگیز نمی‌پرسی، از محدوده‌ی تعیین شده دور نمی‌شی، به طور خلاصه عادی رفتار می‌کنی و… از همه مهمتر تلاش نمی‌کنی تغییری ایجاد کنی، اگر به هر دلیلی حتی اگر اون دلیل برات مشخص نبود مأموران ما بهت نزدیک شدن بدون پرسش باهاشون همکاری می‌کنی ‌و اگه لازم دونستن بلافاصله برمی‌گردی، پس مقاومت بی مقاومت، تو یه مسافری، به میزبان‌هات احترام بذار و بدون ایجاد نگرانی و مزاحمت برای اونا از سفرت لذت ببر. بسیار خب، حالا جواب بده.» و ابروهایش را بالا برد و همانجا نگه‌داشت و به صورت مونا خیره شد. رسیده بود درست روبروی او. انگار می‌دانست دقیقاً چند کلمه خواهد گفت و چند قدم در حین گفتن آن کلمات برخواهد داشت و باید از کجای اتاق قدم‌هایش را شروع کند و در چه مسیری برود که وقتی حرفش تمام می‌شود درست مقابل مونا رسیده باشد. مونا تحت‌تأثیر این نمایش هماهنگی، در احساس شلختگی غرق شده بود و هیچ چیز یادش نمی‌آمد. با فشاری که ابروهای مرد به او تحمیل می‌کرد فقط توانست بگوید:« چی!؟» مرد انگار که تأیید نهایی دلسردی‌اش را گرفته باشد آهی کشید:« چه سالی می‌خوای بری؟…نه صبر کن، اینطوری به جایی نمی‌رسیم. با دقت گوش کن و جواب بده.» مونا با خوشحالی از اینکه کودنی‌اش پذیرفته شده و دیگر به او سخت گرفته نمی‌شود لبخند کجی زد و سر تکان داد و سعی کرد با تنگ کردن چشم‌هایش، با دقت گوش دادن را به نمایش بگذارد. مرد پرسید: «ملاقات با یه شخص به خصوص؟» مونا با سر تأیید کرد. احساس می‌کرد حتی یک کلمه بیشتر از آنچه پرسیده می‌شود نباید جواب بدهد. برای همین مرد با تکان دادن سرش او را تشویق به ادامه کرد. مونا با صدایی لرزان اسم او را گفت و همزمان با بالا گرفتن سرش و دوختن نگاه به روبرو تلاش کرد در مقابل نگاه سرزنش‌گر مرد متصدی ایستادگی کند. خودش خوب می‌دانست چقدر این مقصد، خصوصاً برای دختران جوان، کلیشه‌ای و سطحی قضاوت می‌شود؛ اما این دانستن هم او را از سرزنش مرد جوان حفظ نکرد. مرد پوزخند آشکاری زد و خودش را تقریباً روی صندلی ولو کرد، انگار به این نتیجه رسیده بود مشتری تازه‌اش ارزش به نمایش گذاشتن آن همه نظم و هماهنگی و همه چیز تمامی را ندارد. مونا صاف‌تر ایستاد و تلاش کرد وا ندهد. مرد گفت:« می‌تونیم شروع کنیم، فقط یه مشکلی هست.» و دوباره به او خیره شد بی‌آنکه چیزی از تحقیر نگاهش کم شده باشد. « با این پولی که تو داری فقط می‌تونیم تا سال ۴۵ عقب بریم.» چشم‌های مونا گرد شد. خواست چیزی بگوید اما مرد اجازه نداد:« جای چونه زدن نداره، خودم یه تاریخ  رو توی اون سال برات انتخاب می‌کنم.» و به مانیتورش نگاه کرد. مونا ناگهان پراند:« بیست و چهارم بهمن.» مرد از بالای مانیتور نگاهش کرد و مونا خیال کرد می‌خواهد بپرسد آیا مطمئن است و به او اطلاعاتی را بدهد که از قبل می‌دانست اما مرد با شیطنت واضحی در نگاه با حالتی کشدار گفت:«باااشه.» و اینطور بود که مونا پس از چند دستکاری کوچک در ظاهرش و موافقت با شرایط شرکت که در یک متن بلندبالا درج شده بود و بدون هیچ تشریفات اضافه‌تری‌ وارد کابین فلزی شد و مرد کمربندهای حفاظتی را با دقتی کم‌نظیر برای او بست و در را به روی او قفل کرد.

کمی بعد از شروع سفر، تکان‌های محفظه کم شد و آهنگی یکنواخت گرفت. مونا داشت تمام مصاحبه‌هایی که از مسافران با مقصد مشابه خوانده بود توی سرش مرور می‌کرد که احساس خواب‌آلودگی به سراغش آمد. ترکیب تکان‌های خفیف یکنواخت و غرق شدن در تصور تجربه‌های دیگران، باز نگه داشتن پلک‌هایش را سخت می‌کرد. ناگهان ترسید و فکر کرد به این علت که به اندازه‌ی کافی مشتاق نیست کسل شده و بلافاصله احساس گناه کرد. وقتی محفظه ساکن شد او آنقدر غرق در این کلنجار بود که تا چند لحظه متوجه نشد. به او نگفته بودند رسیدن به مقصد چقدر طول می‌کشد و او هم فراموش کرده بود بپرسد. در مصاحبه‌ها خوانده بود که این زمان برای آدم‌های مختلف و البته با توجه به نوع سفرشان که شامل زمان و جغرافیای مورد نظر می‌شد متفاوت است. به نظرش برای او کوتاه و مختصر بود؛ مثل همه‌ی چیزهای دیگر این سفر، متناسب با پولش. مثل همان وقتی که مرد جوان او را به سوی اتاقک کوچکی هدایت کرده بود تا لباس‌هایش را با لباس‌های زمستانی مناسب سفر عوض کند و به بی‌قوارگی لباس‌ها بر تن او توجهی نکرده بود مگر برای مسخره کردنش.

صدای ضبط شده‌ای که زن یا مرد بودنش به سختی قابل تشخیص بود به او دستور داد محفظه را ترک کند و تأکید کرد یک ساعت فرصت دارد. مونا کمربندها را باز کرد و سعی کرد بایستد؛ به طرز ناآشنایی احساس سنگینی می‌کرد و چند لحظه طول کشید تا به وضعیت جدیدش عادت کند. درِ فلزی محفظه به سوی یک اتاق وسیع با دیوارهای آجری کهنه و به وضوح غیرمسکونی باز شد. آسانسورِ زمان به مقصد رسیده بود. از قرار معلوم، شرکت در زمان‌ها و مکا‌ن‌های متفاوتی از تاریخ سیاره، ساختمان‌های متروکه‌ای را برای کارگذاشتن درِ خروجی کابین‌هایش نشان کرده بود و این مأموریت که شامل شناسایی محل و کارگذاری کابین با تکنولوژی خاص شرکت بود به وسیله‌ی اولین مسافران به هر نقطه انجام می‌شد. شرکت میلیون‌ها نفر از این مأموران آغازگر را در خدمت خود داشت. مقصد سفر مونا آن‌طور که او در مقالات بسیار خوانده و در تبلیغات همه جا حاضر شرکت دیده بود از اولین مأموریت‌های شعبه‌ی تهران شرکت بود.

مونا با وجود لباس‌های مناسب فصلی که پوشیده بود و بخشی از خدمات شرکت برای مسافران محسوب می‌شد، می‌توانست سرمای بهمن تهران سال ۴۵ را احساس کند. یک لحظه از تصور اینکه دارد آرزویش را زندگی می‌کند پوست تنش مورمور شد و سعادتی ناآشنا توی دلش احساس کرد. کافی بود از این ساختمان متروکه خارج شود و احتمالاً کمی منتظر بماند؛ فقط چند لحظه‌ی دیگر می‌توانست او را ببیند، شاید با او حرف بزند، حتی شاید با هم دوست شدند- آنقدری که می‌شد در عرض یک ساعت با کسی دوست شد- و شاید حتی او فرصت می‌کرد و می‌پذیرفت چند تا از شعرهایش را بخواند و دفترچه‌ی زرد رنگش را به عنوان هدیه قبول کند؛ و مونا به او می‌گفت چقدر باعث افتخارش است و شاید حتی بر خلاف آنکه آن همه منعش کرده بودند به او می‌گفت از کجا که نه، از چه سالی آمده تا او معنای افتخار و سپاسگزاری‌اش را بهتر درک کند. میانه‌ی این افکار بود که یادش آمد چه تاریخی را انتخاب کرده و همه‌ی احساس افتخار و شادی‌اش ناپدید شد. اضطراب گرفت. برای یک لحظه خودش را برای انتخاب این تاریخ به خصوص سرزنش کرد و حتی نگاه متعجب و پوزخند متصدی دستگاه را به عنوان تأیید این سرزنش، شاهد گرفت. می‌توانست برگردد. منعی برای بازگشتِ بلافاصله نبود. در واقع اتفاقی بود که برای خیلی از مسافرها می‌افتاد. آنها از نظر روانی آماده‌ی روبرو شدن با امکان این سفر نبودند؛ اما نه. او آماده بود. فقط کمی ترسیده بود و این برای کسی که در آستانه‌ی افشای تمام و کمال خودش بود طبیعی به نظر می‌آمد. مونا هرگز شعرهایش را به کسی نشان نداده بود. حالا می‌خواست آنها را به کسی نشان دهد که آن همه خواندن شعرهایش متحیرش کرده بود و قابل احترام و دارای نبوغ می‌دانستش. اگر به مونا می‌خندید چه؟ اگر می‌گفت کل زحمت این سفر که مونا تمام پولش را برای آن داده بود کار بیخودی بوده چه؟ راهی برای فهمیدنش نداشت جز آنکه از این ساختمان خارج شود و خودش را در معرض قرار دهد. حالا که تا اینجا آمده بود برگشتن بدون امتحان کردن این فرصت، بزدلانه‌ترین کار ممکن بود. قدم به بیرون گذاشت. به آسمان نگاه کرد. هوا ابری بود ولی برف و بارانی در کار نبود و به نظر می‌آمد یکی دو ساعتی از ظهر گذشته باشد. شاخه‌های درختان دو طرف خیابان از بادی زمستانی تکان می‌خوردند. به چپ و راستش نگاه کرد و خودش را در میانه‌ی یک خیابان کاملاً خلوت دید. می‌دانست باید جایی حوالی شمال تهران باشد. یک جیپ سفید چند متر آن‌طرف‌تر پارک شده بود. متعلق به او بود. تصمیم گرفت کنار جیپ منتظر بماند. او می‌آمد. در واقع مونا به طرز افسرده کننده‌ای می‌دانست امکان ندارد زن سوار این ماشین نشود.

چطور باید شروع می‌کرد؟ «من از طرفداران شما هستم، ممکن است کمی از وقتتان را به من بدهید؟» خودش هم بدش آمد. اصلاً برای او مرسوم بود طرفدارانش سر راهش سبز شوند؟ تعجب نمی‌کرد؟ مونا یادش نمی‌آمد چیزی در این باره خوانده یا شنیده باشد. فکر کرد نیازی نیست کلمات مشخصی را از قبل آماده کند. کافی بود با همه‌ی قلبش در این  لحظه حاضر باشد. چشم‌هایش را بست و همه‌ی توجهش را داد به احساس تماس باد با پوست صورتش. ناگهان وحشت کرد؛ بادی احساس نمی‌کرد. چشم‌هایش را باز کرد و به شاخه‌های درختی که روی جیپ خم شده بود نگاه کرد. تکان می‌خوردند؛ حتی می‌شد گفت به شدت. صدای باز شدن دری را در همین لحظه شنید. خودش بود. داشت به سمت ماشین می‌آمد. موهای مشکی‌اش را پشت سرش بسته بود. کت پشمی سبز و دامنی به همان رنگ پوشیده بود و بسته‌ای توی دستش بود. همان چشم‌ها، همان بیضی صورت و همان نگاه که همیشه به نظر مونا می‌آمد می‌تواند در هر چیزی و هر کسی به آرامی نفوذ کند. قدم‌هایش تند بودند و معلوم بود اصلاً مونا را ندیده است. مونا پیش از آنکه فکر‌کند پرید سر راهش. زن جا خورده ایستاد و به مونا خیره شد. نترسیده بود. در نگاهش بیشتر کنجکاوی بود. مونا گفت: «خیلی خوشحالم بالاخره از نزدیک می‌بینمتون.» این زنگ توی صدایش برای خودش هم ناآشنا بود. زن یک قدم عقب رفت اما لبخند کمرنگی روی لبش نشست. مونا تازه فهمید خیلی به او نزدیک شده است. او احساس می‌کرد لااقل صد سال است زن را می‌شناسد و به کل‌ فراموش کرده بود که خودش برای زن کاملاً غریبه است. زن گفت:« مرسی، من قبلاً شما رو ندیدم ، درسته؟» صدایش بم و دورگه بود. مونا اسمش را گفت و خودش را یکی از خوانندگان شعرهای او معرفی کرد. همین اشاره به شعرها کافی بود تا زن کمی از سر محبت و بیشتر از سر ادب دستش را به سوی او دراز کند. مونا چند ثانیه‌ای دست او را توی دستش نگه داشت. می‌خواست احساس این لحظه را بدون لطمه در ذهنش ثبت کند. آنچه به او جرأت می‌داد این بود که در تجربه‌ی هیچ‌کدام از مسافران طرفدار او نخوانده بود که زن رفتاری نامحترمانه داشته باشد. زن دستش را عقب کشید و با فرض تمام شدن کار مونا، خواست به سمت ماشین برود که مونا تقریباً فریاد زد:« من شعر می‌گم.» زن ایستاد. حالا تقریباً شانه به شانه‌ی مونا بود. هم‌قد بودند و مونا بی آنکه دلیل موجهی داشته باشد از فهمیدنش احساس شادی کرد. زن به سمت او برگشت. صورتش در اثر تلاش برای مهربان بودن در هم رفته بود؛ تلاشی که به نظر ناکام می‌آمد. مونا همین‌که متوجه چشم‌های تنگ شده‌ی زن که آماده‌ی بهانه آوردن بود، شد به او فرصت نداد چیزی بگوید و با لحنی التماس‌آمیز و مصرانه گفت:« فقط یکی‌شون رو بخونید.» و سرش را پایین انداخت. این همه پافشاری‌اش بر سر چیزی، برای خودش هم تازگی داشت. مونا با خودش فکر کرد الان به ساعتش نگاه می‌کند و بعد قبول می‌کند. ناگهان خودش از این فکر جا خورد. از کجا می‌دانست؟ روایت تکرارشونده‌ی همه‌ی مسافران بود و او ناگهان در این لحظه متوجه این پیشگویی قلابی‌ خودش شده بود. زن به ساعتش نگاه کرد و گفت که ساعت چهار باید بسته‌ای را به جایی تحویل دهد و فقط کمی وقت دارد. به بسته‌ی توی دستش اشاره کرد و همزمان مونا را با گفتن این جمله که اینجا توی خیابان سردمان می‌شود به داخل جیپ سفید دعوت کرد.

 مونا هرگز سوار چنین ماشینی نشده بود. آنجایی که او از آن می‌آمد این ماشین‌ها را فقط می‌شد توی موزه‌ها یا انبار کلکسیونرها پیدا کرد. دلش می‌خواست همه چیز این سفر را مو به مو به خاطر بسپرد. کاش می‌شد عکس بگیرد اصلاً اما می‌دانست با پولی که او پرداخته ممکن نیست. عکس گرفتن از خدمات گران‌قیمت سفر محسوب می‌شد. اگر چه منطقی به نظر نمی‌آمد اما شرکت دلایل خودش را در تبلیغاتش برای این مسئله می‌آورد. زن دستش را به سمت او دراز کرد. مونا تازه متوجه شد که در تمام این مدت دفترچه‌اش را به سینه چسبانده بود. زن با چرخش مهربان چشم‌هایش به دفتر اشاره کرد و گفت:« اجازه هست؟» مونا دفتر را از آغوشش جدا کرد و با نگاه  یک مادر نگران به دست زن سپرد. چقدر دفترچه و مدادش را به سختی از نگاه همه پنهان کرده بود تا از سرزنش‌های آنها در امان باشد و چقدر حالا که دفترش را توی دست‌های زن می‌دید بابت این تصمیم که شعرهایش را با مداد واقعی و روی کاغذ بنویسد خوشحال بود. زن مدت کوتاهی دفترچه را ورق زد و بعد آن را رو به مونا گرفت:« خودت یکی‌ش رو انتخاب کن و بخون.» ترس و شوق همزمان تنش را پر کرد. دفترچه را از زن گرفت و یک صفحه را باز کرد، نگاهی به آن انداخت و بعد بی‌آنکه نیاز داشته باشد کلماتش را از روی کاغذ بخواند، خواند: « در سایه، آجر بود و در آفتاب، شیشه و تو ازمیان آجر و آفتاب آمدی…» صدایش می‌لرزید. وقتی تمام شد به زن نگاه کرد. تمام آن مدت به جاده‌ی روبرویش نگاه کرده و جرأت نکرده بود به زن نگاه کند تا عکس‌العملش را ببیند. از نگاه زن چیزی نمی‌توانست بخواند اما نه به این دلیل که چیزی بروز نمی‌داد، مونا غرق در سرمستی این ملاقات، توان رمزگشایی‌اش را باخته بود. می‌خواست به زن بگوید این قطعه را به او تقدیم کرده است اما خجالت کشید و حتی سرخ شد. زن پرسید:« چند سالته؟» مونا با حاضرجوابی یک شاگرد زرنگ، فوری گفت:« بیست.» زن طولانی نگاهش کرد و بعد نفس بلندی بیرون داد و گفت:« یکی دیگه برام بخون.» مونا بی آنکه به دفترش نگاه کند از حفظ خواند: «خورشید شکاف‌های تو را خواهد ستود و در عبور درد به خود خواهد لرزید…» زن این بار فرصت نداد شعر تمام شود و ناگهان پرسید: «چی می‌خوای بگی؟» ضربان قلب مونا بالا رفت. توی سرش جستجو کرد. نه. جواب این سؤال را نمی‌دانست. خواست برای خودش کمی وقت بخرد پس گفت: «چی؟» زن با نگاهی نوازشگر و پس از چند لحظه مکث که به مونا ثابت می‌کرد او متوجه اضطرابش شده است به آرامی گفت: «چشم هاتو ببند و اون لحظه‌ای که این شعر رو می‌گفتی رو به ذهنت بیار.» و خودش هم چشم‌هایش را بست. مونا هم به تقلید از او چشم بست. زن ادامه داد: «یه حرفی داشتی که می‌خواستی به دیگران بزنی. اون چیه؟» مونا چند لحظه در آن حالت ماند. صدای زن راهنما و نوازشگر بود. مکث کرد. ناگهان درخشش نوری از میان تاریکی را پشت پلک‌هایش دید. جواب را می‌دانست. گفت: «درد داشتم.» زن با نگاهی مشتاق و لبخندی گشوده، دعوتش کرد ادامه دهد. «احساس تنهایی می‌کردم و داشتم از درد منفجر می‌شدم.» و انگار پاسخ معمایی را یافته باشد ذوق کرد. زن حالا به روبرو نگاه می‌کرد. «همینو بگو. اگه احساس می‌کنی چیزی داره منفجر می‌شه بنویس منفجر شد. مهم نیست بهت بگن این کلمه مناسب شعر نیست.» مونا با تمام وجود دلش می‌خواست زن را بغل کند. کاش این همه خجالتی نبود‌. هنوز در سرگیجه‌ی لذت بود که زن گفت: « خب، مرسی.» و دوباره در قالب زن غریبه‌ی مؤدب به ساعتش نگاه کرد. مونا گفت این اوست که باید تشکر کند و خواست از ماشین پیاده شود که ناگهان گفت: « برگردید خونه.» و از پیاده شدن پشیمان شد. زن با حیرت نگاهش می‌کرد اما نگران یا وحشتزده به نظر نمی‌رسید. مونا با سماجت ادامه داد: «امروز جایی نرید. با این ماشین جایی نرید.» از خط قرمز شرکت عبور کرده بود. حالا او بود که وحشت کرده بود. زن آمرانه گفت: «از ماشین پیاده شو عزیزم.» مونا دستگیره‌ی در را محکم توی دستش گرفت و به سمت زن چرخید. سراسیمه گفت: «امروز اتفاق بدی می‌افته. من می‌دونم.» یاد مأموران شرکت افتاد که دیگر باید سر و کله‌شان پیدا می‌شد. اما آنها چطور خبردار می‌شدند؟ یعنی حالا داشتند همه چیز را می‌شنیدند؟ برایش عجیب بود که در این حالت داشت به سوراخ‌های تبلیغات شرکت فکر می‌کرد. زن دستی روی شانه‌اش گذاشت: «تو از کجا میدونی؟» و ادامه داد: «نگران نباش، اصلاً می‌تونیم بازم همدیگر رو ببینیم.» و کمی به سمت در هلش داد. مونا مقاومت کرد و تصمیم آخرش را گرفت: «مهم نیست حرفمو باور نکنید، فرض کنید من از جایی میام که از یه چیزایی خبر دارم، فقط کافیه امروز با این ماشین جایی نرید، فقط امروز، خواهش می‌کنم، من نمی‌تونم اجازه بدم…» و احساس کرد اشکش دارد درمی‌آید. زن سر جایش خشک شده بود و همانطور به مونا خیره مانده بود. مونا نمی‌دانست با احساس اضطرار برای راضی کردن او باید چه کند. دوباره به اطراف خیابان نگاه کرد و این بار می‌توانست نزدیک شدن چند نفر را به ماشین ببیند. احساس ‌کرد می‌شناسدشان. لباس‌هایشان مشابه یونیفورم‌های نگهبانان فروشگاهی بود که تا دیروز آنجا کار می‌کرد. گیج شده بود. پیش از آنکه فرصت کند عکس‌العمل زن را بسنجد آن احساس سنگینی و گیجی هنگام خروج از کابین را دوباره احساس کرد و خواب به سراغش آمد.  

روی یک تخت راحت بیدار شد. پیش از آنکه چشم‌هایش را باز کند هوشیار شده بود. نمی‌خواست بی‌هوا چشم باز کند تا دیگرانِ احتمالی، متوجه بیداری‌اش شوند؛ نه قبل از آنکه برای روبرو شدن با چیزی که نمی‌دانست چیست آماده شود. تکان نامحسوسی به دست‌ها و پاهایش داد؛ آزاد بودند. وقتی فهمید روی شکم خوابیده است یعنی همانطور که همیشه عادت داشت تعجب کرد. آخرین تصویر را به ذهنش آورد. مثل یک خواب بود. مخصوصاً که اینجا از گرما عرق کرده بود و آن خواب مثل یک رؤیای دور زمستانی به نظر می‌آمد. بالاخره چشم باز کرد و اولین چیزی که با چشمِ در تشک فرو نرفته‌اش دید یک صندلی خالی بود. صندلی نزدیک تخت و درست روبروی صورت او گذاشته شده بود. غلت زد، نشست و پاهایش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد. احساس خطر یا وحشت نمی‌کرد. به شکلی غیرمنتظره آرام و البته منتظر بود. صدای دری را از پشت سرش شنید اما برنگشت. بزودی زنی با کت و شلوار مشکی که راه‌های باریک و عمودی سفید داشت روبرویش ایستاد. سپس زن صندلی را با یک دست روی زمین کشید و روبروی مونا قرارش داد. زن میانسالی بود که سنش کمتر از آنچه بود نشان می‌داد. نشست و لبخند مطمئن و قانع‌کننده‌ای تحویل مونا داد. مونا بی‌مقدمه گفت: «واقعی نبود، نه؟» زن بدون کاستن از غلظت لبخندش جواب داد: «متأسفم عزیزم.» مونا سر برگرداند و به در نگاه کرد: «می‌تونم برم خونه‌م؟» زن پای راستش را روی پای چپش گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد: «یه ماشین دم در ورودیه که به محض تموم شدن کارمون تو رو می‌رسونه خونه.» مونا در عوض جواب گفت: «دفترم کجاست؟» زن جواب داد:« همه‌ی وسایلت پیش ماست و قبل از رفتن تحویلشون می‌گیری، دفترچه، لباس‌ها و مدارک همراهت.» مونا تازه متوجه شد هنوز لباس‌های زمستانی مخصوص سفر را به تن دارد. زن ادامه داد: «من چند تا سؤال ازت دارم و بعد از اون هم متأسفانه مجبوریم بخش کوچیکی از خاطراتت رو که مربوط به سفر اخیرت و البته این مصاحبه‌ست به وسیله‌ی یه خواب مصنوعی کوتاه و کاملاً بی‌خطر پاک کنیم و بعدش تو می‌تونی بری خونه.» مونا متوجه شد زن روی کلمات متأسفانه، سفر، کاملاً و خانه تأکیدهای تحریک‌آمیزی می‌کند. خواست اعتراض کند که زن به او اطلاع داد پیش از سفر در رضایت‌نامه‌ای که شخصاً امضا کرده با همه‌ی این موارد موافقت کرده و همه چیز کاملاً قانونی است. مونا متن بلندبالایی را که عجولانه و زیر نگاه‌های آمرانه‌ی متصدی جوان از روی مانیتور او، نخوانده امضا کرده بود به خاطر آورد. جایی برای بحث نمی‌ماند، بنابراین گفت: «حرف‌های من به چه درد شما ممکنه بخوره؟» زن دوباره لبخند غلیظش را ظاهر کرد و گفت: «تو به ما کمک می‌کنی ایرادهای برنامه‌مون رو پیدا و رفع کنیم و ما هم بی‌نهایت بابتش ممنونیم.» مونا پوزخند زد. آرامشی که پس از بیدار شدن در خودش حس می‌کرد کم‌کم داشت کمرنگ می‌شد و جایش را به خشم و البته غم می‌داد. «برنامه‌تون بی‌نقصه، من و همه فریبتون رو خوردیم، دیگه چه حرفی می‌مونه؟» زن مشوقانه گفت: «اما تو شک کرده بودی، بهم بگو چی احساس کردی؟» مونا پرسید: « اون تصاویر خواب بودن؟ شما منو وادار می‌کردین خواب مشخصی ببینم؟» زن برای اولین بار با صدای بلند خندید، کف هر دو پایش را روی زمین گذاشت، آرنج‌هایش را روی زانوها ستون کرد و به سمت مونا کج شد و با لذت گفت: «خیلی خب، تو به سؤال‌های من جواب بده و منم در عوض…چطوره؟ قبوله؟» مونا احساس می‌کرد دارد با دشمنش معامله می‌کند اما زور کنجکاوی‌اش بیشتر بود. سری به نشانه‌ی موافقت تکان داد اما حرفی نزد تا به زن نشان دهد اول خودش باید پیش‌قدم این معامله‌ی نابرابر شود. زن مطیعانه گفت: « بخش زیادی از اونچه که دیدی برگرفته از ناخودآگاه خودِ تو بود، البته ما متخصصانی داریم که کمی توی تصاویر ذهنی تو دست می‌برن تا قانع‌کننده‌تر به نظر بیان. طراحان صحنه و متخصصان تاریخ و مردم‌شناس‌ها و … و آدمای دیگه که مطمئنم خودت می‌تونی حدسایی در موردشون بزنی.» مونا گفت: «حس همه چیز اونجا عجیب بود اما خب آدم هم غیر از این انتظار نداره.» زن انگار بخواهد مونا را به جای مشخصی از حافظه‌اش هدایت کند گفت: «قبل از ورود سوژه، وقتی داشتی به محیط اطرافت نگاه می‌کردی ما متوجه یه افزایش ناگهانی در ضربان قلبت شدیم.» و طوری به مونا نگاه کرد انگار سؤالی پرسیده باشد. مونا به یاد آورد که: «شاخه‌های درختا داشتن تکون می‌خوردن ولی من نمی‌تونستم باد رو روی پوستم احساس کنم.» و بعد انگار نوبتی در کار باشد ناامیدانه پرسید: «یعنی اون رو فقط از روی تصاویر ذهنی من بازسازی کردین؟» زن با خوشحالی ساختگی جواب داد:« ابداً، ترکیبی از هوش مصنوعی و تصاویر ذهن تو. در واقع تصاویر تو بیشتر به کار ظاهر سفر ‌‌میان.» و وقتی دید هنوز در صورت مونا ناامیدی و دلسردی غالب است ادامه داد: «ببین، ما تا حد زیادی مطمئنیم اگه واقعاً می‌تونستی باهاش ملاقات کنی همین حرف‌ها رو بهت می‌زد.» صورت مونا از خونی که به آن دویده بود کمی رنگ گرفت. زن برخاست که اتاق را ترک کند. مونا به نشانه‌ی قدردانی گفت: « یه فکری هم باید برای اون مأمورها بکنید، شبیه نگهبان‌های فروشگاهی بودن که اونجا کار می‌کردم.» زن دوباره بلند خندید و گفت: «البته. گاهی با بعضی مسافرها این مشکل پیش میاد، یعنی دقیقاً اون‌هایی که تصاویر ذهنی خودشون رو به سیستم ما تحمیل می‌کنن.» زن، حین گفتن این جمله دستش را به سوی مونا دراز کرد و دست او را چند لحظه در دستانش نگه داشت و وقتی داشت به تحمیل مونا اشاره می‌کرد دست او را فشار داد. بعد ادامه داد: «بزودی یک سفر در قالب تسهیلات از محل کار جدیدت بهت هدیه می‌شه، از طرف ما برای جبران و تشکر، اگرچه ماجراهای امروز رو به خاطر نخواهی آورد.» زن کت و شلوار پوش، دست مونا را با احترام رها کرد و به سمت در رفت. پیش از انکه کاملاً از اتاق خارج شود مونا گفت: « ببخشید؟» زن بی آنکه برگردد سر جایش ایستاد. مونا با اطمینان گفت:« نمی‌خوامش، ممنون.» زن از در عبور کرد و صدای بسته شدن آن توی گوش مونا پیچید. مونا دوباره روی تخت، این بار به پشت دراز کشید و بدون آنکه به چیز مشخصی فکر کند منتظر خواب مصنوعی‌اش ماند.

یک دیدگاه

  1. خانم یوسفی عزیز، داستانتان بسیار خواندنی و باورپذیر بود. توضیح کامل صحنه‌های این ژانر تخیلی به همراه تم جذاب داستان ،خواننده را با لذت به دنبال خود می کشاند. از تلاش و صبری که برای خلق این داستان داشته‌اید تشکر میکنم. موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا