مردی که ری‌بردبری را از یاد برد

  دارم چیزها را از یاد می‌برم و از این بابت می‌ترسم.

دارم  لغات را از یاد می‌برم. گرچه مفاهیم را بخاطر دارم. امیدوارم که بخاطر داشته باشم. اگر هم دارم مفاهیم را از یاد می‌برم، خودم متوجه‌اش نیستم. چطور باید بفهمم که دارم مفاهیم را از یاد می‌برم؟

که بانمک است چون حافظه من همیشه خوب بوده است. هر چیزی سر جای خودش بوده. گاهی اوقات حافظه‌ام به قدری خوب بود که حتا می‌توانستم چیزهایی را به یاد بیاورم که نمی‌دانستم. یادآوری آینده.

گمان نمی‌کنم کلمه‌ای برای توصیف‌ش باشد. هست؟ به خاطر آوردن چیزهایی که هنوز رخ نداده است. حس‌ش شبیه زمان‌هایی نیست که در ذهنم دارم دنبال لغتی می‌گردم که نیست. گویی یکی شبانه آمده و آن را با خود برده.

روزگار جوانی  در خانه اشتراکی بزرگی زندگی می‌کردم. آن موقع دانشجو بودم. هر کدام از ما قفسه‌های خودمان را در آشپزخانه داشتیم که اسامی‌مان خیلی مرتب و تمیز روی هر کدام نوشته شده بود. و طبقه‌های خودمان را در یخچال داشتیم. که براساس‌ش تخم‌مرغ و پنیر و ماست و شیر خودمان را داشتیم. 

من همیشه حواسم جمع بود که فقط از خوراکی‌های خودم استفاده کنم. بقیه خیلی……چیز.یک لغت را فراموش کردم. همان که معنایش می‌شود رفتار برپایه قوانین. بقیه اهل خانه….همان نبودند. می‌رفتم سر یخچال و می‌دیدم تخم‌مرغ‌هایم نیست.

به آسمانی فکر می‌کنم که پر شده از سفینه‌های فضایی. آن قدر زیاد که انگار طوفان ملخ نازل شده است. نقره فام میان ارغوانی شب سوسو می‌زنند. [1] 

همان دوران چیزهای دیگری هم از اتاقم گم می‌شدند. چکمه‌ها. رفتن چکمه‌هایم را به یاد دارم. یا بُردانده شدن‌شان را. باید اینطور بگویم چون هیچ وقت مچ‌شان را در حال انجام عمل رفتن ، نگرفتم. چکمه‌ها همین‌طوری نمی‌روند. یکی آنها را بُردانده است.

دقیقا مثل لغت‌نامه بزرگ‌م. همان خانه. همان دوره.

برگشتم سمت قفسه کتاب کوچکی که بغل گوشم بود ( همه چیز کنار تختم‌م بود. اتاق‌م  این شکلی بود که انگار یک تخت را گذاشته باشند وسط یک گنجه) چرخیدم سمت قفسه و لغت‌نامه غیب شده بود. روی قفسه به ابعاد یک لغت‌نامه خالی بود. که نشان می‌داد لغت‌نامه آنجا بوده است.

تمامی لغات و کتابی که شاملشان بود، غیب شده بودند.

طی ماه بعد رادیو‌ ام ، یک قوطی خمیر ریش‌تراش‌ام، یک یادداشت از دفترم و یک جعبه مدادم را بردند. و ماست‌م را هم. و وقتی برق‌ رفت فهمیدم شمع‌هایم را هم.

حالا دارم به پسرکی فکر می‌کنم با کفش‌های نو تنیس ، که باور دارد می‌تواند تا ابد بدود. [2]

نه این راه جواب نمی‌دهد. شهر خشکی که برای ابد بارانی‌ست.[3]

جاده‌ای میان بیابان که مردمانی نازنین در آن سراب می‌بینند [4]. دایناسوری که تهیه‌کننده سینما‌ست [5]. سراب ، حرمسرای قوبلای‌خان است.[6]

نه…

بعضی اوقات که لغات دور می‌شوند من از راه دیگری وارد می‌شوم.

مثلا فرض کنیم دارم دنبال یک لغت می‌گردم.  مثلا می‌خواهم درباره ساکنین سیاره مریخ حرف بزنم و می‌فهمم لغت ش گم شده. در عین حال می‌دانم که لغت کذایی در یک جمله یا عنوان هم استفاده می‌شود. مثلا وقایع‌نگاریِ ….  یا  ….ِ محبوب من. اگر این راه جواب ندهد. شروع می‌کنم گشتن حول ایده. مردمان کوچک سبز، گمانم، شاید هم قدبلندو با پوست تیره، باوقار:  تیره بودند و چشمان طلایی داشتند [7]  ….و ناگهان کلمه مریخی منتظر من است. مثل رفیقی یا عاشقی در پایان روزی دراز.

وقتی رادیوم رفت ، آن خانه را ترک کردم. خیلی طاقت‌فرسا بود. ناپدید شدن تدریجی چیزهایی که خیالم راحت بود که مال من هستند. مورد به مورد. دانه به دانه. تکه به تکه .لغت به لغت.

وقتی دوازده سالم بود ، پیرمردی که هرگز فراموشش نمی‌کنم، قصه‌ای برایم تعریف کرد.

بینوایی شب‌هنگام خود را میان جنگل یافت. و هیچ کتاب دعایی همراه نداشت که دعای شبانگاهی‌ش را بخواند. پس گفت: پروردگارا که داننده همه چیزی. من کتاب دعا ندارم و دعایی هم از بر نیستم! اما تو همه دعاها را بلدی. هر چه باشد خدایی. پس بیا این کار را بکنیم. من شروع می‌کنم الفبا را می‌گویم و می‌گذارم خودت باهاشان کلمه‌های مناسب را بسازی!

چیزهایی دارد از ذهنم غیب می‌شود و این مرا می‌ترساند.

ایکاروس! این‌طور نیست که همه اسامی را از یاد برده باشم. ایکاروس را یادم هست. او هنگام پرواز زیادی به خورشید نزدیک شد. در داستان‌ها، می‌ارزد چنین کاری کنی. همیشه به تلاش‌ش می‌ارزد. حتا اگر شکست بخوری. حتا اگر چنان شهاب‌سنگ برای همیشه سقوط کنی [8]. بهتر است میان تاریکی شعله‌ور باشی و به دیگران الهام ببخشی. زندگی را زندگی کنی. تا این که مجبور باشی میان تاریکی بنشینی و بد و بیراه بگویی به کسانی که شمع‌هایت را قرض گرفته‌اند اما پس نیاورده‌اند. 

البته من آدم‌ها را هم از دست داده‌ام.

چیز عجیبی‌ست. این جور نیست که گم‌شان کرده باشم. نه آنطوری که مثلا یک نفر والدین‌ش را گم می‌کند. نه آنجوری که یک بچه وسط جمعیت فکر می‌کند دست مادرش را چسبیده بعد سربرمی‌گرداند و می‌بیند مادرش نیست… یا بعدتر. آن طوری که مجبوری لغت پیدا کنی تا هنگام تشیع جنازه یا مراسم یادبود توصیف‌شان کنی. یا وقتی داری خاکستر‌شان را در باغ گلها یا داخل دریا پخش می‌کنی.

گاهی خیال می‌کنم که دوست دارم خاکسترم را در کتابخانه پخش کنند. اما بعد کتاب‌دارها ناچارند اول وقت روز بعد، قبل سر رسیدن مردم،  بیایند و همه جا را گردگیری کنند.

دوست دارم خاکسترم در کتابخانه پخش شود. یا شاید هم شهربازی. یک شهربازی دهه سی. جایی که سوار آن … سیاه  می‌شوی…. سیاه.

من لغت‌ش را فراموش کرده‌ام. سرسره؟ ترن هوایی؟ همان چیزی که سوارش می‌شوی و دوباره جوان می‌شوی. آها چرخ و فلک. کارناوال دیگری هم هست که به شهر می‌آید و با خودش شر می‌آورد.[9]

 از سوزش شست من پدیدار است. شکسپیر

من شکسپیر را به یاد دارم. نامش را به یاد دارم و آوازه‌اش را و آنچه می‌نوشت را. پس فعلا امن و امانیم.

شاید مردمی باشند که شکسپیر را از یاد برده باشند. آنها باید بگویند همان مردی که نوشت بودن یا نبودن. نه فیلمی که جک بنی درش بازی می‌کرد که اسم اصلی‌ش هم بنجامین کوبلسکی بوده و در واکئوگان ایلینوی بزرگ شده . یک ساعت یا بیشتر بیرون شیکاگو. واکئوگان ایلینوی که بعدا به عنوان گرین تاون جاودانه شد[10]. به واسطه مجموعه‌ای از قصه‌ها و کتابهای نویسنده‌ای که واکئوگان را ترک کرد تا در لس انجلس زندگی کند. منظورم همان مردی‌ست که دارم بهش فکر می‌کنم. وقتی چشمهایم را می‌بندم می‌توانم در ذهنم او را ببینم.  یک زمانی به عکس‌ش پست جلد کتابها نگاه می‌کردم. به نظر مردی معقول و خرمند و مهربان بود.

او داستانی درباره آلن پو نوشت. تا نگذارد که پو فراموش شود. درباره آینده‌ای که کتابها را می‌سوزاندند و فراموششان می‌کردند.  و ما در داستان روی مریخ‌یم [11]. همچنان که ممکن است در واکئوگان یا لس آنجلس باشیم به عنوان منتقدین. مثل همانها که کتابها را منکوب یا فراموش می‌کنند. مثل همانها که لغات را می‌گیرند. همه لغات را. حتا لغت‌نامه یا رادیو که پر از لغت است ، مثل همان مردمی که موقع عبور از خانه‌ای قتل‌عام می‌شوند. یکی پس از دیگری: توسط اورانگتان. توسط چاه و آونگ.  به خاطر خدا. مونترسر

پو. پو را می‌شناسم. و مونترسر را و بنجامین کوبلسکی را و زنش را سادی مارکس که  هیچ ربطی به برادران مارکس  ندارد و به عنوان مری لیوینگتن برنامه اجرا می‌کرد. همه این اسامی در کله‌ام هستند.

دوازده سالم بود.

کتابی خوانده بودم. فیلمی دیده بودم و نقطه اشتعال کاغذ [12] دقیقا لحظه‌ای بود که فهمیدم باید این را به بخاطر بسپارم. چون مردم باید کتابها را به یاد بیاورند. اگر دیگرانی باشند که آنها را بسوزانند یا فراموش کنند. ما چاره‌ای جز حفظ کردن کتابها نخواهیم داشت. ما به کتابها تبدیل خواهیم شد. ما به نویسندگان تبدیل خواهیم شد. ما به کتابهای آنها تبدیل خواهیم شد.

باید ببخشید. فراموش کردم چه می‌خواهم بگویم. انگار بیراهه رفتم و حالا تنهایم. گمشده میان جنگل. حالا اینجایم و اصلا نمی‌دانم اینجا کجاست.

تو می‌توانی یک نمایشنامه شکسپیر را یاد بگیری. آن وقت می توانم  به چشم تیتوس آندرانیکوس نگاهت کنم. یا تو دوست من! می‌توانی یک رمان آگاتا کریستی را یاد بگیری. می‌توانی قتل در قطار سریع‌السیر شرق باشی.  یکی دیگر می‌تواند یکی از شعرهای جان ویلموت را یاد بگیرد. تو می‌توانی یک کتاب دیکنز را یاد بگیری و هر وقت من بخواهم بفهمم چه بر سر بارنابی روج آمد سراغت خواهم آمد و تو به من خواهی گفت.

و مردمی که کتابها را خواهند سوزاند. مردمی که کتابها را از قفسه‌ها بیرون خواهند آورد. آتش‌افروزان و عوام‌الناس[13]. آنهایی که از قصه‌ها و کلمات و رویاها و هالووین می‌ترسند و مردمی که روی تن‌شان قصه‌هایی خالکوبی کرده‌اند [14]. و پسربچه‌ها! تو می‌تونی در سرداب‌ قارچ پرورش بدی [15]! و تا زمانی که لغاتت که  مردمند و روزهایند و زندگی منند، زنده بمانند پس تو هم زنده‌ای و مهمی و جهان را تغییر می‌دهی و من ناتوانم از این که نامت‌ را به یاد بیاورم.

من کتابهایت را آموختم. آنها را درون ذهنم سوختم مبادا آتش افروزان به شهر بیایند.   

اما آنچه تو هستی دیگر از دست رفته است. منتظرم که به سویم بازگردد. همچنان که منتظر بودم لغت‌نامه‌ام برگردد یا رادیو ام یا چکمه‌هایم . که البته بی‌فایده است.

در ذهنم فقط فضایی خالی باقی مانده که جای تو بود.

و حتا در مورد همین هم مطمین نیستم.

دارم با دوستی حرف میزنم. و گفتم ببین این قصه‌ها برای تو آشناست؟ همه لغاتی را که بلد بودم به او گفتم. آنهایی که درباره هیولاهایی‌ست که به خانه‌ای بازمی‌گردند که بچه آدمیزادی آنجاست [16]. آنهایی که درباره صاعقه فروش و کارناوال شری‌ست که به دنبالش می‌آید [17]. و مریخی‌ها و شهرهای ‌ آبگینه‌ای فروریخته‌شان و آبراهه‌های بی‌نظیرشان [18]. همه لغات را به او گفتم و او گفت هیچ‌کدامشان را نشنیده است. که چنین چیزهایی وجود ندارد.

و من نگرانم.

نگرانم که من آنها را زنده نگه می‌داشتم. مثل همان مردم میان برف انتهای قصه، در حال این سو و آنسو رفتن و به خاطر سپردن و تکرار کردن لغات قصه‌ها [19]. در تلاش برای واقعی کردن قصه‌ها. 

به گمانم تقصیر خداست.

منظورم این است که نمی‌شود از او انتظار داشت همه چیز را به یاد سپرده باشد. خدا نمی‌تواند. وقت سر خاراندن ندارد. پس احتمالا چیزها را به دیگران می‌سپارد. بعضی وقتها  فقط این جوری:  آهای تو! می‌خواهم که تاریخ‌ جنگ‌های صدساله را حفظ کنی! تو! جک بنی را همانی که بنجامین کوبلسکی بود از واکئوگان ایلینوی . و بعد وقتی تو چیزهایی را از یاد می‌بری که خدا تو را مسول به خاطر سپردن‌شان کرده، بوم. زرافه گردن کوتاه تمام. فقط یک جای خالی شبیه زرافه گردن کوتاه در دنیا می‌ماند. که چیزی بین غزال و زرافه‌ست. جک بنی تمام. واکئوگان تمام. به جای این چیزها و اشخاص فقط حفره‌های خالی در ذهنت می‌ماند.

نمی‌دانم.

نمی‌دانم کجا را بگردم. آیا صرفا یک نویسنده را گم کرده‌ام. همچنان که مثلا لغت‌نامه‌ام را؟ یابدتر: خدا همین یک وظیفه کوچک را به من داده بوده و حالا سرشکسته‌اش کرده‌ام؟ و چون من از یادش برده‌ام حالا از همه قفسه‌های کتاب ناپدید شده است. از همه منابع. و حالا فقط در خواب و خیالات ما باقی‌ست؟

خواب و خیالات من. درباره خیالات شما چیزی نمی‌دانم. چه بسا شما خواب علفزارهایی که کاغذدیواری‌اند اما دو بچه را می‌بلعند [20] نمی‌بیند. چه بسا شما نمی‌دانید که مریخ بهشت است. جایی که مردگان نازنین ما به آنجا می‌روند و منتظرمان می‌مانند و شباهنگام ما از ما تغذیه می‌کنند[21] .شما خواب مردی را نمی‌بینید که به جرم پیاده‌روی دستگیر شده است.[22]

من خواب این چیزها را می‌بینم.

اگر وجود داشته پس او را از یاد برده‌ام. نامش را از یاد برده‌ام. نام کتابهایش را از یاد برده‌ام. یکی پس از دیگری. قصه هایش را از یاد برده‌ام.

و می‌ترسم که در حال دیوانه شدن باشم. چون این فراموشی بخاطر سن و سال نیست.  

اگر در همین یک وظیفه شکست خورده‌ام، خدایا، پس بیا یک کاری بکنیم و تو قصه‌ها را به جهان برگردان.

اگر جواب بدهد  آنها او را به خاطر خواهند آورند. همگان او را بخاطر خواهند آورد. نام او بار دیگر یادآور هالووین خواهد بود در شهرهای کوچک امریکا -همان هنگام که برگ‌ها چونان مرغکان هراسان دو سوی خیابان فرو می‌ریزند. . یا با مریخ یا با عشق. و نام من فراموش خواهد شد.

من بهایش را می‌پردازم. اگر قبل رفتنم حفره خالی قفسه‌های کتاب ذهنم دوباره پر شوند.

خدای بزرگ. دعایم را بشنو:

الف….ب….پ….ت…..

[1] The Martian Chronicles

[2] The Sound of Summer Running

[3] The Long Rain

[4] A Miracle of Rare Device. The Ray Bradbury Theater

[5] Tyrannosaurus Rex. The Ray Bradbury Theater

[6] A Miracle of Rare Device

[7] The Martian Chronicles

[8] Kaleidoscope

[9] Something Wicked This Way Comes

[10] زادگاه بردبری

[11] The Exiles

[12] Fahrenheit 451

[13] Fahrenheit 451

[14] The Illustrated Man

[15] Boys! Raise Giant Mushrooms in Your Cellar! The Ray Bradbury Theater

[16] The Homecoming

[17] Something Wicked This Way Comes

[18] The Martian Chronicles

[19] Fahrenheit 451

[20] The Veldt

[21] The Martian Chronicles

[22] The Pedestrian

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا