چاقو به‌ سر

     بچه‌های محله اسمش را گذاشته بودند “چاقو به سر”. یک چاقوی بزرگ تا دسته توی مغزش فرو رفته بود و همانجا مانده بود. نمی‌دانم چاقو کجای مغزش را شکافته بود یا کدام عصب و نورون را قطع کرده بود ولی انگشت‌هایش بی وقفه تکان می‌خوردند؛ مثل کسی که مدام …

چطور آمدیم اینجا؟

ما خانوادگی توی تلویزیون زندگی می‌کنیم. نه تلویزیون خانه شما یا خانه آقای فرجی، همسایه طبقه بالایی‌مان یا چه می‌دانم، تلویزیون خانه عین‌الله که سالی به دوازده ماه روشنش نمی‌کند. نه نه، ما توی تلویزیون قدیمی خانه بابابزرگ زندگی می‌کنیم. وقتی که مرد، وصیت کرد تلویزیونش را تنها نگذاریم. اوایل …

معرفی قصه : یک روز عالی برای موز ماهی

«… با فرچه مخصوصش یک لایه لاک دیگر روی ناخن انگشت کوچکش مالید تا هلال سفید انتهای آن بیش‌تر به چشم بیاید. بعد درِ شیشۀ لاک را بست، بلند شد و دست چپش را که هنوز مرطوب بود مثل بادبزن تکان داد. با دست خشکش، زیرسیگاری لبریز از ته‌سیگار را …

موبیوس

کنار دریاچه قدم می‌زدم. مثل دیروز. مثل هر روز این هفته. آسمان هنوز ته‌رنگ غروب جمعه را داشت. نگاهم به انعکاس چرک‌مرده‌ی زرده‌ی نور بر امواج کم‌رمق آب تیره افتاده‌بود که در دوردست، جایی از میانه‌ی حوض مصنوعی بزرگ چیزی خطِ دوار امواج را به هم زد. انگار جنبنده‌ای زیر …

راه حل دکمه‌ای

لحظه­ کندنِ تگِ لباس، لحظه­ زدن مهر تایید بر وجودِ لیاقت ما بود. ارزش ما با این تکه مقوا معلوم می­شد و میزان شق و رقی لباس نو که حالا قرار بود به تن زده شود، لباسی دست نخورده، آب­ندیده و در نوع خودش ایده­ آل. با اعتماد به نفس …

همه مردهای زندگی خانم رئوفی

خانم رئوفی با چند کیسه‌ حاوی انواع شوینده و سفیدکننده و دستمال و دستکش از سوپرمارکت بیرون می‌آید. کشان‌کشان تا ایستگاه اتوبوس می‌بردشان. یکی از جوانک‌های توی ایستگاه با دیدن او از جایش بلند می‌شود. خانم رئوفی سری به نشانه تشکر تکان می‌دهد و نفس‌نفس‌زنان می‌نشیند و کیسه‌ها را کنار …

شهر در تنش جاری بود

آبان هزار و سیصد و شصت و هشت بود. تمام خیابان‌های شهر از برف سنگین و بی‌سابقه‌ مسدود شده بود.  پدر که به سختی خود را تا آنجا رسانده، در ورودی شهر گیر می‌کند. قهوه‌خانه‌چی پیشنهاد می‌دهد که شب را در کاروانسرای قدیمی‌ چفت قهوه‌خانه بماند، تا صبح که شاید …

آقای نادری و پلنگ‌های خفته

     آقای نادری وارد اتاق خسرو، تنها پسرش می­شود. نگاهی به بچه پلنگ خفته روی تخت کنار او می­اندازد و به پسرش نهیب می­زند که تو چرا نه سر داری و نه ته. خسرو نگاهی از سر بی­‌تفاوتی به پدر می­اندازد. گفته‌­های پدر برای او مهم نیست، مهم کت و …

او ،که مثلاً باباست

جوانا بیدار شد و دید که مویش روی بالش زنده شده است. از صدای پیر آن موجود کوچک و نازک بهت‌زده شده بود. «هر کار می‌کنی، فقط جیغ نزن دختر. گوشهای من تحملش رو ندارن.» صدایش، جوانا را به یاد مادربزرگ خدابیامرزش انداخت. جوانا، خوابیده به پهلو، به در اتاق …

چقدر بشکنیم؟

نگاهی به شکسته‌نویسی در فارسی مدتی پیش در جستجوی رمانی برای ترجمه، به اثری از نویسنده محبوبم برخوردم که تازه منتشر شده‌بود. یک بار کامل خواندمش. به نظر رمان روانی بود و قصه‌اش را دوست داشتم. با خودم گفتم از پسش برمی‌آیم؛ زیاد با کار قبلی‌ام متفاوت نیست. شروع به …

بازگشت به بالا