او ،که مثلاً باباست

جوانا بیدار شد و دید که مویش روی بالش زنده شده است. از صدای پیر آن موجود کوچک و نازک بهت‌زده شده بود.

«هر کار می‌کنی، فقط جیغ نزن دختر. گوشهای من تحملش رو ندارن.»

صدایش، جوانا را به یاد مادربزرگ خدابیامرزش انداخت.

جوانا، خوابیده به پهلو، به در اتاق خوابش زل زده بود. صدای تنفس پنجره باز را بر پشتش احساس می‌کرد. یعنی مادر یادش رفته بود پنجره را ببندد؟ فکر کرد که باید ترسیده باشد. اما نبود. با آنکه هنوز خیلی بچه بود اما در ترس خبره بود و چیزهای کمی او را می‌ترساندند. این را به یاد آورد و زیر لب گفت: «تو کی هستی؟»

«من یک خفاش خون‌آشامم. اگه زحمت نگاه کردن به خودت بدی، متوجه می‌شی.»

با اینکه خفاش‌ها یکی از معدود چیزهای بودند که دخترک را مضطرب می‌کردند، نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. آنجا، روی بالش، خفاش پوزخند می‌زد. انگشتانش درست مثل سوزن، یک جفت شانه با دندانه‌های تیز. بینی سربالایش به شکل گلبرگ رز، گوش‌های نوک‌تیزش مثل گوش‌های جن‌های کوتوله‌ بودند.

خفاش، احتمالاً به منظور عذرخواهی، گفت «خیلی خسته بودم. باید کمی استراحت می‌کردم. می‌دونستی که ما خون‌آشام‌ها هم اگر چند روز بدون خون سر کنیم، توان پرواز کردن رو از دست می‌دیم؟»

دخترک با اینکه با فکر این چیزها هم چندشش می‌شد، گفت: «وحشتناکه.» و این را از ته دل گفت. او بدون دو روز غذا خوردن، هنوز می‌توانست راه برود. در واقع تجربه به او نشان داده بود که حتی چهار روز را هم می‌تواند سر کند قبل از اینکه اتفاق بدی بیفتد.

خفاش سری تکان داد انگار که تمام این مدت می‌دانست که جوانا اوضاع را درک می‌کند. من و کلونی‌ام، مدتهاست که یک غار برای زندگی نداریم. این طرف و آن طرف آواره شده‌ایم و این بسیار خسته‌کننده است.

«غار؟» دخترک به اتاقش نگاهی انداخت. هرگز پیش از این به چشم یک غار به آن نگاه نکرده بود. «چه بلایی سر غار قبلی‌تون اومد؟»

خفاش روی بالش لم داد؛ انگار که خانه‌اش است. انگار که همانجا روی ملافه‌های طرح ماه و ستاره به دنیا آمده. «حالا دیگه خیلی ازمون دوره. مکزیک.»

جوانا لبخندش را خورد و زیر لب گفت «من هم اهل مکزیکم. البته پدربزرگ و مادربزرگم[1]. یعنی اونا اهل مکزیکن.» می‌خواست بگوید که «خواهرم قبلاً اونجا بوده.» اما جلوی خودش را گرفت. قضیه خواهرش مفصل است. ممکن است که خفاش درک نکند.

خفاش زیر لب غرغری کرد «اونجا قشنگه. غار ما قشنگ بود. بعد آدما اومدن و اونجا رو آتیش زدن که ما رو بیرون کنن. اولین بار که چشمامو باز کردم انگار خورشید داشت نزدیک می‌شد که ما رو با خودش ببره. دستهای بی‌نهایت بلند سفیدش داشت ما رو گیر مینداخت. قبلاً که دیدی. البته می‌دونی سر و صدای شهر شما در برابر جیغ‌های خفه توی اون صخره هیچه.»

جوانا خودش را در آغوش گرفت و گفت: «خیلی متأسفم.» بعد به نرمی اضافه کرد که: «متأسفم خون‌آشام کوچولو[2].» قرار نبود که اسپانیایی حرف بزند. حداقل نه جایی که پدر ممکن است بشنود.

«این سر و صدای توی شهرتون رو می‌دونی بهش می‌گن سر و صدای سفید؟» خفاش سرش را جوری تکان داد انگار که بخواهد بگوید چطور تا به حال بهش فکر نکرده بودم.

«مثل اینه که هوا رو پر از پنبه کرده باشن. کی می‌تونه تو این هوا پرواز کنه؟ بعد پیش خودم فکر کردم دخترک مهربونی توی این اتاق هست. می‌رم اونجا. کمی استراحت می‌کنم و موهاشو شونه می‌کنم. اون هم کمی از خونش رو بهم می‌ده.»

«خونم رو بدم بهت؟» این جمله، جوانا را به یاد دکتر و سرنگ و لوله‌های آزمایشگاه انداخت. باید اعتراف می‌کرد که این چیزها هم هنوز از آنها بودند که می‌توانستند جوانا را بترسانند. خفاش در حالیکه که پایین بال چپش را می‌خاراند گفت: «نگران نباش. این کاریه که تمام خفاش‌های خون‌آشام مؤنث برای همدیگه انجام می‌دن. اگه یکی از ما مدت زیادی رو بدون خون سر کرده باشه، ما یه خواهر دیگه‌مون رو پیدا می‌کنیم و او مقداری خون رو برامون بالا میاره.»

دختر حالا کمی غمگین گفت: «اما من که خفاش نیستم.»

او از صدای پیر خفاش خوشش می‌آمد. همینطور از فکر داشتن خواهری که بتواند چیزی را با او قسمت کند، خوشحال می‌شد. قبلاً یکی داشت. از آن خواهرها که بقیه بچه‌ها دارند. از آن خواهرهایی که بقیه می‌توانند ببینند و درک کنند. اما بابا، مامان را از پله‌ها پایین انداخته بود.

«خب اشکالی نداره. می‌تونم فقط گازت بگیرم. نظرت چیه؟»

«خوشم نمی‌آد.» جوانا از سر واکنش غریزی به عقب جست. قبلاً گربه‌ها و حشرات، و حتی یک بار پسری به نام ساموئل توی مدرسه او را گاز گرفته بود. گاز گرفته شدن هم در فهرست معدود چیزهایی بود که او را می‌ترساندند.

خفاش گفت: «بی‌خیال! درد نداره. تازه بعدش به جز شونه کردن موهات من اندازه یه گاز بهت بدهکار می‌شم. نظرت چیه؟»

«بهم بدهکار می‌شی؟» هیچ‌کس تا به حال اعتراف نکرده بود که دِینی به جوانا دارد. او هنوز بچه بود. وقتی پشت میز می‌نشست، پاهایش توی هوا تاب می‌خورند.

هیچ‌کس هیچ‌وقت فکر نمی‌کند که دِینی به بچه‌ای به این سن و سال داشته باشد. بعلاوه، هنوز مشکوک بود. «واقعاً درد نداره؟»

تصاویر عجیبی در ذهن دخترک حلقه زدند: تن کوچک دخترک خشک آنجا زیر پتو افتاده بود. خون دخترانه‌اش توی جام‌هایی به اندازه جوندگان، درون جنگلی سبز و تاریک بالا آورده می‌شد. آنجا جغدها و کایوت[3]‌ها در مراسمی رسمی نشسته‌اند. صاریغ[4]‌ها مثل قطرات درشت اشک آویزانند و او را تماشا می‌کنند که خشک و سرد و بدون خون با پیراهنی پوشیده از شاپرک قدم به بیرون می‌گذارد. شاپرک‌های براق، قسمت‌های رسواکننده‌ی بدن را درخشان می‌کنند.

خفاش گفت: «قول می‌دم.» چشمان مهره‌ای‌اش خسته اما بی‌ریا بودند. «حتی یک نیشگون هم احساس نمی‌کنی.»

جوانا چشمهایش را بست و فشرد و آرام اما شجاعانه سری به علامت تأیید تکان داد. اگر می‌توانست که چشمهایش را باز نگه دارد احتمالاً از دست و پا زدن خفاش و چنگ زدن به او انگار که پیراهن خوابش نردبان است، خنده‌اش می‌گرفت. جوانا بازویش را گرفت اما خفاش زیرلب گفت: «نه. نه. اینطوری بهتره. بهم اعتماد کن اینطوری بهتره.» و قبل از اینکه جوانا بپرسد که چی بهتر است، دندانهای نیش خفاش در آن نقطه لطیف بدن جوانا درست محل تلاقی بازوی چپ، دنده‌ها و سینه هنوز بالغ نشده‌اش فرود آمدند.

معمولاً آنقدر قلقلکی بود که حتی نمی‌توانست فکرش را بکند که کسی آن نقطه بدنش را لمس کند. اما همین که گرمای غریب دندانهای خفاش بر پوستش را احساس کرد، درست مثل وقتی که دوستی دارد تو را خیلی شدید می‌خاراند، جوانا مطمئن شد که قرار نیست قلقلکش بیاید.

خفاش همین که شکمش را گرفته بود و لبخند می‌زد گفت: «وای خدا! چه هدیه‌ای!» آروغی زد و خودش را توی گودی آرنج جوانا جمع کرد.

دخترک بدنش را منقبض کرده بود. به خودش نگاهی انداخت و داشت سعی می‌کرد گریه نکند. همه‌جا پر از خون بود. از بازوها می‌لغزید و تا پایین پیراهن خواب ارغوانی با آن روبان بلند و روشنش می‌رفت.

خفاش گوشه‌ای از پتو را به دست جوانا داد و گفت: «پاکش کن. پاکش کن. بوسه من از لخته شدن خون جلوگیری می‌کنه. نگران نباش. لکه‌ش زیاد نمی‌مونه.»

جوانا دستی به زیربغلش کشید. واقعاً اندازه بقیه چیزهایی که او را می‌ترساندند، ترسناک نبود. درد نداشت. خفاش دروغ نگفته بود.

بیرون پنجره، آژیر ماشین اورژانس به صدا در آمده بود و از این سر تا آن سر شهر می‌رفت. حتماً کسی توی دردسر افتاده بود. داشت در آتش می‌مرد، تیر خورده بود یا احساس کرده بود که صورتش به سرعت دارد از ریخت می‌افتد. درست مثل اتفاقی که پارسال برای مادربزرگش افتاده بود. صدای ناله آژیر هر شب و هر روز در انتظار نجات جان کسی بلند می‌شد. اما هرگز این صدا برای مادربزرگ جوانا بلند نشد. فرقی نمی‌کرد چه اتفاقی افتاده است، کسی برای او ناله نکرد.

بعضی وقتها جوانا تصور می‌کرد که خواهر کوچکترش دارد یکی از آن ماشین‌های اورژانس را می‌راند. یک آمبولانس و یا یک ماشین آتش‌نشانی. (اما هرگز ماشین پلیس در تصورات او جایی نداشت. جوانا از تفنگ و آرایش خشمگین تفنگ‌ها در گاوصندوق پدر متنفر بود.)

گاهی تصور می‌کرد که خواهرش ماشین را جلوی خانه آنها کنار زده و صدای آژیر غوغا به پا کرده است. او نردبان آتش‌نشانی را به لبه پنجره اتاق جوانا تکیه داده و در حالیکه بچه گربه‌ای را از بالای درختی پایین می‌آورد، لبخند می‌زند. بعد همه چیز را داخل آن کامیون پر سر و صدا جمع می‌کردند و آن‌وقت راه می‌افتادند و می‌رفتند. به دور دست‌ها. خیلی دور !

جوانا یکبار در مورد شغل رانندگی خواهرش برای معلمش خانم سکستون تعریف کرد که چطور جان مردم را نجات می‌دهد. گفت که خواهرش حتی یکبار جان شهردار را هم نجات داده است. خانم سکستون با لبخند محوی گفته بود: «اورسی؟» صندل‌های باله مد روزش روی کف‌پوش صدا می‌دادند، موآ، موآ، موآ !

«فکر می‌کردم اسم خواهرت جاسمینه.»

خفاش خودش را بیشتر در آغوش جوانا جمع کرد و جوانا نخودی خندید. او تا آن‌وقت به آغوش خواهرانه و شیرینی‌اش فکر نکرده بود. خفاش به سمت کاشی‌های مس مصنوعی سقف خمیازه‌ای کشید و گفت: «حالا برگردیم به کار خودمون.» تعدادی از اتاق‌های خانه قدیمی آنها سقف‌های کاشی‌کاری زیبایی با طرح‌ تاک‌های پیچ در پیچ، بته جقه و نقش گل زنبق داشتند. آنجا محبوب‌ترین بخش خانه برای جوانا بود. شبها وقتی دراز کشیده بود و به صداهای اطراف گوش می‌داد، همراهش می‌شد. آژیرها، صداهای بالا رفته مردم، شبح پوچی که اتاق مادر را اشغال کرده بود، جوانا به همه این صداها گوش می‌داد. او با خودش فکر کرد نظر خفاش در مورد سقف اتاق چه بود؟ آیا کاشی‌ها شباهتی به سنگ‌های مچاله شده دیواره غار داشتند؟ «خب حالا چطور می‌تونم لطفت رو جبران کنم دختر کوچولو؟»

اینکه کسی مدیون جوانا شده بود هنوز برایش عجیب بود. کسی به او دینی داشت و شدیداً علاقمند به وفاداری به قول و جبرانش بود.

آنها کمی در سکوت لمیدند، به این معمای جالب فکر کردند و نگاه‌های خیره‌شان به کاشی‌ها، تار شد و طرح‌ها را زنده کرد. نسیم و نور چشمک‌زن ستاره از پنجره احساس می‌شد. جوانا یواشکی آرزو کرد که پیتر پن یا روح پسرکی دیگر که گریه نمی‌کند پرواز کند و او را ناپدید کند.

خفاش گفت: «فهمیدم. یکی که دوست نداری رو اسم ببر. اون وقت من و کلونی‌ام تمام خونش رو برات می‌مکیم.»

«چکار می‌کنی؟»

«تمام خون بدنش رو می‌مکیم. تا قطره آخر. فقط کافیه اسمش رو بگی. بعدش کار تمومه.»

بابا اولین کسی بود که به فکر دخترک رسید و او را وحشت‌زده کرد. چقدر سریع به ذهنش رسید. غم‌انگیز بود. انگار که آنجا، گوشه ذهن دخترک، منتظر نشسته بود. جوانا نمی‌توانست چنین چیزی را بخواهد. او نمی‌خواست. نه … نه . او …

او هیچ‌وقت کسی را نکشته بود. البته که نه. اما او می‌دانست که مرگ چه شکلی است و به قدر کافی در موردش فکر کرده بود. درست شبیه مادربزرگش، مثل یک شاهزاده پیر در تابوت. (چرا پدربزرگ او را با بوسه‌ای از خواب بیدار نکرده بود؟) شبیه آن‌ وقت که مادر به زمین نگاه می‌کرد و به شکم متورمش چنگ می‌زد و ناله می‌کرد: «چیکار کردی؟ چیکار کردی؟»

جوانا وحشت‌زده گفت: «مجبور نیستی چیزی به من بدی. مسئله‌ای نیست.»

دستگیره در تلق تلق صدا کرد. در اتاق در چارچوبش هم همینطور. صدای در زدن بلند و عصبانی بود. بنگ بنگ بنگ. جوانا از جا پرید و خودش را زیر ملافه محکم جمع کرد. باز هم یکی از موارد فهرست کوتاهش داشت اتفاق می‌افتاد. صدای کوبیدن به در. صدای بلند و خشن یک غریبه. صدایی که آدم را تکان می‌دهد. انگار که آدم همان در است که دارد کوبیده می‌شود.

صدای پدر از آن طرف می‌آمد: «داری با کدوم خری حرف می‌زنی؟» اسم پدر، پل بود. سفید پوست و قدبلند بود و بازوهایی بلند و قوی داشت درست مثل یک ریسمان محکم.

گاهی جوانا او را تصور می‌کرد که مادر را در میان بازوهایش اسیر کرده و پایین می‌کشد و روی ریل قطار می‌بندد. «چرا این در لعنتی قفله؟»

جوانا به خفاش اشاره کرد که قایم شود.

او از شانه‌های جوانا بالا رفت و زیر لب گفت: «خودم رو لای موهات چفت می‌کنم. بهت مشاوره می‌دم. اینطوری دینم رو جبران می‌کنم.»

دستگیره در جوری چرخید که انگار پل داشت گردنش را فشار می‌داد. «جوانا ماریا! چرا این در لعنتی قفله؟»

«من قفلش نکردم بابا.» جوانا به زور خودش را از روی تخت تا دم در کشاند و رفت که قفل را باز کند. قلبش، قلبش، قلبش، قلبش؛ می‌توانست توی دستش، پشت صورتش احساسش کند.

خفاش پریشان و عصبانی از پشت گردن جوانا گفت: «می‌خوای راهش بدی تو؟»

جوانا گفت: «مجبورم.» ما هیچ‌وقت از دست او راحت نمی‌شیم. شبح پوچ اتاق مادر، گریان، این را زیرلب گفت. اما آنجا در آن تاریکی سرخ گمان نمی‌کرد که جوانا یا هیچ‌کس دیگر صدایش را بشنود. ما هیچ‌وقت از دست او راحت نمی‌شیم. پدر هر چه بیشتر پشت در منتظر می‌ماند، عصبانی‌تر می‌شد.

خفاش بیشتر لای موهای دخترک فرو رفت و انحنای پایینی جمجمه‌اش را در آغوش گرفت. جوانا انگشتان باریک خفاش را روی شانه‌هایش احساس می‌کرد. درست همانجا که مادرش تتویی به شکل یک گل سیاه‌رنگ داشت. جوانا گاهی جای آن تتو را با انگشتان کوچکش نوازش می‌کرد. مادرش گفت که آن گل، یک کوکب مکزیکی است. این تنها چیزی بود که گفت. آنا مادر جوانا پر از رمز و راز بود.

خفاش به جوانا قول داد: «فقط هر چی که من بهت می‌گم رو انجام بده. امن می‌مونی.»

«فقط هر کاری که می‌گم رو بکن خواهر کوچولو[5]

در تکانی خورد و جوانا تقریباً توانست پدرش را ببیند که پشت آن ایستاده است. دست‌هایش درست مثل وزنه‌های بزرگ توی ساعت پدربزرگ، کنار پهلو مشت شده بودند. صدای گریه شبح پوچ اتاق مادر از دور می‌آمد. انگار هنوز باور نمی‌کرد که فقط یک شبح تنهاست.

جوانا موقع تماشای لرزش در، یکهو احساس کرد که هنوز دراز کشیده و به بالا نگاه می‌کند. انگار اوست که به در می‌کوبد؛ به در تابوتش. او حس کرد که خواهرش هم همینکار را می‌کند. از درون بدن مادرش به بیرون می‌کوبد. آنا لبخند زده بود و اجازه داده بود که جوانا شکمش را لمس کند تا ضربه خواهرش را حس کند. بذار بیام بیرون! بذار بیام بیرون!  خواهر جوانا به بدن مادر می‌کوبید و لگد می‌زد. در همان حال آنا می‌گفت: «اینجا عزیزم. می‌تونی حسش کنی؟ دقیقاً اینجاست. احساسش می‌کنی؟»

پدر به در می‌کوبید. تق تق تق. «جوانا»

جوانا دوباره گفت: «من قفلش نکردم بابا.» وقتی می‌خواست قفل را بچرخاند، دستهایش مثل دود می‌لرزیدند. تق … تق. و صدای آرام قفل.

او تصور کرد که در زیر دستش به بیرون جهیده می‌شود. درست مثل یک جعبه اسباب‌بازی غول‌پیکر. اما پدرش صبر کرده بود. همه‌چیز ساکت بود. بیرون در، بیرون پنجره، درون سینه‌اش و برای لحظه‌ای جوانا از خودش پرسید که آیا دارد همه اینها را خواب می‌بیند؟ اما نه پاهای برهنه سردش روی زمین بودند. خفاش زیر موهایش جا خوش کرده بود و دست‌های کوچکش روی گردن جوانا بودند. سرآخر جوانا بلند شد و بار دیگر دستگیره در را لمس کرد. او فکر نمی‌کرد که واقعاً بتواند بازش کند. اما آن را لمس کرد. اول فقط لمسش کرد شاید بعداً آنقدری شجاع بشود که کار دیگری کند.

زیر لب گفت: «بابا؟»

صدای سنگین و خفه سقوط چیزی آمد. درست مثل وقتی که مادر کیسه‌ خرید پر از سیب را روی میز آشپزخانه ولو می‌کرد. اما بزرگتر و بلندتر بود.

«توی اتاقت بمون جوانا.» اصلاً انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت.

«مامان؟»

«توی اتاقت بمون عزیزم. توی اتاقت بمون و در رو باز نکن. فهمیدی چی گفتم؟ برو رو تختت.»

جوانا به عقب رفت. وقتی پاشنه پای برهنه‌اش روی یک چیز مرطوب فرود آمد، نزدیک بود جیغ بزند. به پایین نگاه کرد. خون جاری از زیربغلش قطره قطره روی تمام کف پخش شده بود. درست مثل خون مادرش پایین پله‌ها وقتی که پدر او را به بیمارستان رسانده بود. یک اثر دنباله‌دار لاغر. شبیه آنچه شکارچی‌ها در جنگل برای پیدا کردن طعمه دنبال می‌کنند. ما هیچ وقت از دست اون خلاص نمی‌شیم. اون همیشه آخرسر ما رو پیدا می‌کنه.

خفاش جوانا را محکم‌تر گرفت. «انگار که امشب به مشاوره من نیازی نداری.»

خفاش مدتی پیش جوانا چرت زد. احتمالاً امیدوار بود که او زودتر خوابش ببرد. اما جوانا آن شب اصلاً نخوابید. همینطور که به سقف خیره شده بود، کاشی‌ها و بعد بقیه تزئینات سقف را شمرد. سعی می‌کرد صدای کشیده شدن بیرون در را نشنود. درست مثل وقتی که مادرش موقع کشیدن بسته‌های کود و مالچ باغبانی ناله می‌کرد. سعی می‌کرد به سازنده‌های اصلی ساختمان فکر نکند. اینکه چطور آن همه کاشی را آن بالا نصب کردند. درست مثل عنکبوت روی سقف می‌خزیدند و کاشی‌های مربعی حلبی را آنجا جوش می‌دادند. تمام خانه درست مثل یک تار عنکبوت بزرگ بود.

 همین که زیر نگاه خیره جوانا کاشی‌ها شروع به لرزیدن و کنده‌شدن از سقف کردند، او سریع پلک زد. یک عالمه بچه عنکبوت ، صف کشیده و منتظر غذا بودند.

جوانا با پدر و مادرش سر میز صبحانه نشسته بود. کورن‌فلکس، شیرکاکائو و تکه‌های انبه . آنا حتی گذاشت جوانا کمی عسل هم روی کورن‌فلکس بریزد. جوانا همه را توی کاسه هم زد. از صدای خرت خرت آن خوشش می‌آمد. او را به یاد صدای خفاش می‌انداخت.

مادرش گفت: «چرا چیزی نمی‌خوری تپلی؟»

جوانا به پدرش که طرف دیگر میز نشسته بود نگاه کرد. چطور می‌توانست غذا بخورد در حالیکه پدرش به آن شکل آنجا نشسته بود؟ نمرده بود اما انگار خودش نبود. در یک طرف سرش، یک فرورفتگی بزرگ وجود داشت.  

آنا اول سعی کرد که فرورفتگی را زیر کلاه پنهان کند اما فایده‌ای نداشت. پل هیچ وقت کلاه بر سر نمی‌گذاشت. بنابراین اینطوری بیشتر جلب توجه می‌کرد. بعد از کلاه، سعی کرد که حفره را با خمیر بازی پر کند اما آن هم مدام می‌افتاد روی میز. به هر حال در خانه فقط خمیر بازی سبزرنگ داشتند که اصلاً در کنار موهای بلوند پل طبیعی به نظر نمی‌رسید.

فرورفتگی به اندازه یک آووکادوی بزرگ بود. درست بالای گوش راستش. آنقدری به گیجگاهش نزدیک بود که پوست دور چشم چپش را محکم کشیده بود. جوانا داشت با خودش فکر می‌کرد که آیا بالاخره یک روز آن تکه پوست، شل و افتاده می‌شود؟ آن وقت حدقه چشم‌های پل می‌افتد و روی زمین قل می‌خورد.

گوشه آن چشم کشیده شده مدام اشک می‌آمد و آنا با دستمال آن را خشک می‌کرد. یک کپه دستمال روی میز کنار دستهای پل جمع شده بود. انگار همه‌اش داشت به یک چیز خیلی غم‌انگیز فکر می‌کرد.

جوانا گفت: «شاید اگه دماغش رو بگیری و مجبورش کنی فوت کنه، مثل اون بار که یادم دادی تا گوشام باز شه، مشکل حل بشه.»

«بابا خوبه.» مادر برای هجدهمین بار تأکید کرد. «بابا الان به کمک احتیاجی نداره.»

اما جوانا می‌توانست حدس بزند که این شکل تازه پدر هم درست مثل قبلی مادر را اذیت می‌کند. بابایی که دولا راه می‌رود. بی‌حرکت می‌نشیند و هیچ نمی‌گوید و دستان بی‌نهایت بلندش بی‌حرکت روی رومیزی است. بابایی که مامان مجبور بود درست مثل اثاث خانه مرتبش کند و چشمهای آبی‌اش خالی از هر نگاه به جایی خیره می‌مانند. جوانا گمان می‌کرد ممکن است حالا خزیدن عنکبوتها از زیر کاغذدیواری‌های قدیمی را هم ببیند. فکر اینکه قرار نیست هرگز از شر این تصویر رها شود، تنش را می‌لرزاند. مادرش آنجا کنار میز آشپزخانه ایستاده بود و اعصابش از جوانا که ظرف غذا را هم می‌زد اما نمی‌خورد، خرد بود. از زیر سینک، سطل نظافت آشپزخانه را برداشت و احتمالاً با نیرویی بیش از آنکه لازم بود بر سر پل کوبید و گفت: «بیا! حالا بهتره؟» جوانا در معده‌اش کمی احساس درد کرد. دیدن این صحنه که پدر قدرتمندش حالا تبدیل به یک احمق، یک خرفت با سطلی روی سر شده حالش را بد کرد. به همین خاطر بعد که به خنده افتاد، تعجب کرد. خنده‌اش بند نمی‌آمد. بند نمی‌آمد. بند نمی‌آمد. آنقدری که مجبور شد قاشقش را زمین بگذارد. از چشم‌هایش اشک می‌آمد، پاهایش به بیرون لگد می‌زدند و صندلی‌اش با شدت از کنار میز به عقب می‌رفت و زمین را خراشیده می‌کرد.

مادر گفت: «همین حالا تمومش کن و صبحونه‌ت رو بخور!» اما مادر هم در آن لحظه خنده‌اش گرفته بود.

تا موقعی که جوانا به طرف اتوبوس مدرسه راه افتاد، آن دو هنوز داشتند می‌خندیدند. آنقدر شدید و بلند که انگار داشتند جیغ می‌کشیدند. دو زن، جیغ‌کشان، در خانه‌ای که توسط یک مرد قدبلند و توخالی اشغال شده بود.

جوانا تمام روز را در مدرسه به پدرش، تورفتگی روی سر او، خفاش آویزان زیر موهای خودش و دستهای کوچک خفاش که پس گردن او را می‌خاراند، فکر می‌کرد. آیا جوانا هم آنجا پشت گردنش تتو داشت؟ تتویی که از آن بی‌خبر بود؟ یعنی همه دخترها یک جا از بدنشان تتو دارند؟ برای چیزی نشانه‌گذاری شده‌اند؟

او نمی‌فهمید که چرا مادرش طرح گل کوکب را انتخاب کرده. اینطور نبود که او کوکبی توی باغچه کاشته باشد. آن طرح وسط گل چه بود دیگر؟ یک جمجمه؟ صورت خندان یک نوزاد کوچولو؟ (آیا اصلاً آنا از وجود این بخش پنهان وسطی خبر داشت؟) چرا اصلاً اینجا را تتو کرده بود وقتی خودش نمی‌توانست ببیند؟ و چرا با اینکه می‌دانست بابا را عصبانی می‌کند باز به او نشانش داد؟ آن شب او چراغ خواب را به آن طرف اتاق پرت کرده بود. اینطور می‌توانست بازویش را به مایکروویو تکیه بدهد تا تعادلش را حفظ کند. صورتش قرمز و خیس از اشک بود.

مدت زیادی این سؤالات برای جوانا وجود نداشتند. پدر و مادرش همیشه بودند، هستند. چراغ‌های خیابان در شب روشن می‌شوند، آژیرها جیغ می‌کشند و آسمان، خاکستری هولناکی است. اوضاع هنوز همینطور است. اما جوانا می‌دانست که پدر و مادرها دیگر مثل قبل نیستند. دیگر نمی‌شود کارهایشان را پیش‌بینی کرد. او همانقدر که از مدرسه می‌آموخت، از تلویزیون هم چیزهایی یاد گرفته بود. (جوانا خیلی زیاد تلویزیون تماشا می‌کرد.)

طلاق و مرگ و «جدایی». آن پسرک،ساموئل، هیچ‌وقت پدرش را ندیده بود. مادرش با او به هم زده بود. ساموئل اینطوری تعریف می‌کرد. به هم زده بود! البته جوانا مطمئن نبود که منظور ساموئل از «او» پدرش است یا خودش؟ مادر ساموئل به خودش تعلق داشت. ساموئل این حقیقت را مثل نشانی سر و ته روی لباسش حمل می‌کرد. مادر به خودش تعلق داشت. ساموئل این را مدام به بقیه یادآوری می‌کرد. وقتی به بچه جلویی‌اش لگد می‌زد، ناهار کسی را دور می‌ریخت یا وقتی همه مدادهای توی جامدادی ا می‌شکست . مادرش به خودش تعلق داشت و مهم بود که پسرها اینطور تربیت شوند که یادبگیرند زنها فقط به خودشان تعلق دارند و نه هیچ‌کس دیگر. چیزی در مادر ساموئل تغییر کرده بود. پس چرا برای جوانا تغییر نکند؟ و یا مامان؟

جوانا زیربغلش را لمس کرد. جای صورتی رنگ زخمی که امروز صبح توی حمام وقتی جلوی آیینه به خودش پیچیده بود، پیدا کرد. خصوصی‌ترین جای بدنش که تا به حال لمس کرده بود.

توی کلاس، همین که خانم سکستون داشت در مورد موضوعات احمقانه‌ای سخنرانی می‌کرد، جوانا روی تمام کاغذهایش عکس خفاش کشید. نیاز داشت که برای ایجاد یک کلونی صدها خفاش بکشد. توی خانه ، در موردش تحقیق کرده بود: به خانواده خفاشها، کلونی می‌گویند. صدها خفاش، هزارتا ! آنها از طریق پژواک صدا با هم حرف می‌زنند و شبها مثل تزئینات درخت کریسمس، آویزان، می‌خوابند. آنها می‌توانند بدوند، بپرند، پرواز کنند و با هر زاویه‌ای سر و ته شوند. جوانا آنها را در حال اوج گرفتن، فرود آمدن، آویزان بودن، نشستن و تقسیم کردن خون با همدیگر نقاشی کرده بود (انگار که داشتند همدیگر را می‌بوسیدند.)

او آنها را خوشحال توی کاخ غارمانندشان کشیده بود. کاخی پر از صخره‌های تیز مثل دندان، آماده برای جویدن هر غریبه!

سه روز اوضاع همینطور پیش رفت: شبح پوچ اتاق مادر گاهی آرام و گاهی بلند و تلخ زاری می‌کرد. (یعنی دور خانه حرکت می‌کرد؟ میان دیوارها می‌لغزید و گروهی از عنکبوتها را سواری می‌داد؟) آنا، پل را در گوشه گوشه خانه و در شکل‌های مختلف تکیه می‌داد و انگار که دارد به یک جور گیاه دردسرساز آب می‌دهد، مایعات به گلویش می‌ریخت. جوانا بعد از مدرسه به رختخواب می‌رفت و منتظر خفاش خسته می‌ماند تا بیاید و از زیربغل او غذایش را بخورد. آن موجود عجیب را هر شب در آغوش می‌گرفت انگار که نوزاد کوچک خود اوست که از پنجره بال‌بال‌زنان آمده آنجا.

امروز هم مطمئناً تفاوتی نخواهد داشت. البته نه … تا همینجا هم متفاوت بود. روزی متعلق به خود.

جوانا می‌خواست که درست مثل قبل در اتاقش منتظر خفاش بماند. قصد داشت که این بار خون بیشتری را به او تعارف کند و برایش هم مهم نبود اگر خفاش دیگر نخواهد که دینش را به او ادا کند. البته این بار اگر خفاش هنوز به جبران کردن علاقمند باشد، جوانا می‌دانست که باید چه درخواستی بکند. او می‌خواست که جای دیگری برود. از خفاش تقاضا می‌کرد که او را با خود ببرد و پیش او و کلونی‌اش زندگی کند. او می‌خواست از خانواده‌اش جدا شود درست همانطور که مادر ساموئل از پدرش جدا شد. جوانا برای خفاش توضیح می‌داد:  «من فکر می‌کنم که مامان، بابا رو اذیت می‌کنه. یهو جوش میاره و اصلاً نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه. نمی‌تونی اندازه مامان داشته‌هات رو از دست بدی. کاری که اون می‌کنه از دست دادنه چیزاییه که داره.»

اما مادر جوانا نمی‌خواست این کار را بکند. او فقط می‌خواست که دیر به رختخواب برود «درست مثل یه دورهمی دوستانه دخترونه. به نظرت خوش نمیگذره؟»

در تمام خانه جوانا سایه سنگین حضور پدرش را احساس می‌کرد. اگرچه او پدر را پایین پله‌ها، مچاله روی مبل و تا شده روی صندلی ،انگار که نشسته باشد، نمی‌دید. موقعی که داشت از مدرسه برمی‌گشت، با خودش فکر می‌کرد که پدر احتمالاً در طول روز بهتر نشده. فرورفتگی توی سرش درست مثل بطری نوشابه پلاستیکی بیرون زده و همه چیز مثل قبل است.

اما ماشین پدر توی خیابان پارک بود. بوی مردانه پدر در هوا احساس می‌شد.

مادر به جوانا گفت: « طبقه بالا خوابه.» او مدام تکرار می‌کرد: «بابا خوبه. طبقه بالا خوابه.»

جوانا هم می‌خواست و هم نمی‌خواست که بداند. او نمی‌خواست که بابا را آن بالا روی تخت تصور کند در حالیکه دراز کشیده و جای فرورفتگی سرش طرح مسخره‌ای روی بالش به جا گذاشته. اما از طرفی هم دلش نمی‌خواست پدر را ببیند که در گوشه‌ای از اتاق پشت به ساعت پدربزرگ تکیه داده، نور آباژوری قدیمی روی سرش افتاده انگار که یک شخصیت کارتونی مست در مهمانی است. یا از آن بدتر وقتی مادر او را در حالت خاموش قرار می‌داد و صندلی‌اش را رو به کنج اتاق می‌گرداند. چشمهایش به دیوار خیره می‌شوند و درست مثل یک پسر بد دستهایش را روی ران‌هایش جمع می‌کند، پاهایش روی زمینند و اشکی از گوشی کشیده چشم چپش سر می‌خورد پایین.

جوانا دانسته یا نادانسته نمی‌توانست انتخاب کند که کدام بدتر است. البته هیچ‌کدام از اینها حقیقت را تغییر نمی‌داد: مهم نبود که بابا کجاست. او همه جا بود.

مادر گفت: «بدو بیا.»

با ملافه‌ها و کوسن‌های روی مبل توی اتاق پذیرایی یک قلعه درست کرده بود. «بیا چس‌فیل بخوریم و داستانهای ترسناک تعریف کنیم!»

یک جور تیزی توی صدای مادر بود. جوانا اسمش را نمی‌دانست. اینطور نبود که بخواهد او را سرزنش کند اما دلش نمی‌خواست توی اتاقی که در آن، او که مثلاً باباست، حضور داشت بخوابد.

مادر زیر ملافه‌های آویزان دولا شده بود. یک چراغ قوه و یک کاسه ذرت و یک پک کامل دوازده‌تایی ماءالشعیر هم آنجا بود. طوری نشسته بود که پیراهن خواب صورتی‌‌اش تا بالای پاهای تیره رنگش بالا رفته بود. جوانا تا به حال پوست برهنه مادرش را ندیده بود. آنا حتی در تابستان  هم همیشه خودش را می‌پوشاند. با این حال تنها چیزی که جوانا به آن فکر می‌کرد، اتاقش در طبقه بالا و پنجره‌های بازش بود. نکند خفاش تخت‌خواب خالی او را ببیند و تصمیم بگیرد که هیچ‌وقت برنگردد؟ اگر تا همیشه در این خانه پیش مادر غمگینش و شبح گریان و صدها خواهر غیرقابل توصیف و او که مثلاً باباست که مثل یک زامبی دیلاق بود، گیر کرده باشد چه؟

جوانا گفت: «فکر کنم ترجیح می‌دم بخوابم. زیاد حالم خوش نیست.» این جمله هیچ‌وقت دروغ نبود. دل‌درد مدام او را از پا در می‌آورد. او به فشار بازوهایش روی شکم و بوی تند درمانگاه مدرسه عادت کرده بود.

اما مادر گفت: «اوه. داری الکی می‌گی.» و جوانا واقعاً نمی‌دانست چطور باید به این بحث ادامه دهد. «بی‌خیال. بیا ببینم. چه قصه‌ای دوست داری بشنوی؟ اونی که در مورد مومیایی بود؟ اون گرگه[6]؟ یا اشباح یتیم؟»

جوانا کمی بلندتر از آنقدر که نیاز بود گفت: «در مورد خفاش‌ها» شاید اگر بلند حرف می‌زد، خفاش از طبقه بالا صدایش را می‌شنید و او را ترک نمی‌کرد. به بلندی یک فریاد گفت: «یه قصه در مورد خفاش‌های خون‌آشام برام بگو.»

آنا کمی تعلل کرد و به پیشانی‌اش دست کشید. «چته جوانا؟ بیرون که نیستیم. آروم‌تر.» آنا گردنش را خاراند یا داشت تتویش را می‌خاراند؟ «خفاش‌های خون‌آشام؟»

این بار شاید کمی آرام‌تر گفت: «آنها که خون می‌نوشند.»

«من قصه‌ای در مورد خون‌آشام‌ها بلد نیستم تپلی. یه چیز دیگه انتخاب کن. اول بشین. بعد بیا اینجا ببینم. بیا بغل مامان.»

جوانا نفس گرفت و با غیظ قلپ قلپ از ماءالشعیرش نوشید. نمی‌توانست چشم از راه‌پله بردارد. «پس یه قصه واقعی برام تعریف کن. یه قصه در مورد بابا.»

او مطمئن بود که مادرش این کار را نخواهد کرد. مطمئن بود که مادرش بی‌خیال هوسِ بازی کردن با دخترکش می‌شود و به او اجازه می‌دهد تا به اتاقش برگردد. معمولاً زیاد طول نمی‌کشید تا مادر را منصرف کند.

آنا به عقب تکیه داد و نوشابه و چس‌فیل را جلوتر کشید. انگار که قرار بود آنها از او محافظت کنند. «یه داستان در مورد بابا؟»

خانه جیرجیر کرد. باد مثل مشتی بود که آن را درونش هی فشار می‌داد. باد و شاید هم خواهرش، کایلی، بزرگتر از هر طوفان سهمگینی.

پدر در مورد صداهای اینچنینی می‌گفت: «درست مثل یه زن هرزه نق‌نقو!»

آیا هنوز هم از گفتن چنین چیزهایی خوشش می‌آمد؟ آیا این بابای جدید اصلاً از چیزی خوشش می‌آمد؟ یا اینکه فقط به خاطر اینکه مجبور بود، وجود داشت. انگار دنیا هم به خوبی مادر می‌دانست: ما هیچ‌وقت از دستش راحت نمی‌شیم.

مادر گفت: «خیلی خب.» و این جمله آنقدر جوانا را متعجب کرد که بالاخره نشست. «باشه. یه قصه در مورد خون‌آشام‌ها برات تعریف می‌کنم.»

«بعدش می‌تونم برم تو تختم؟»

صورت آنا در هم فشرده شد و جوانا می‌دانست که نباید این جمله را می‌گفت. او احساسات مادر را جریحه‌دار کرده بود اما فرصتی برای ناراحتی نبود. فرصتی نبود. چرا مامان نمی‌توانست این را بفهمد؟

آنا دستهایش را جوری بالا برد که انگار به شخصیت قصه شکل می‌داد و گفت: «خون‌آشام یک مرد قدبلند و خوش‌تیپ بود.»

«آنقدر خوش‌تیپ بود که نمی‌توانست لباس‌های ابریشم یا مخمل یا کت و شلوار رسمی بپوشد چرا که پارچه آنقدر به او حسودی می‌کرد که همانجا روی تنش از روی بغض می‌پوسید.»

جوانا خم شد و جلوتر آمد.

«اما خون‌آشام مشکلی داشت: هیچ‌کس او را جایی دعوت نمی‌کرد. چون همه فهمیده بودند که او خون می‌نوشد. زنها می‌گفتند : «چقدر ناشی!» قیافه‌ای که آنا از خودش درآورد تا اینجای داستان را تعریف کند جوری بود که جوانا را به خنده انداخت. مردها می‌گفتند: «او باعث می‌شود آدم سیگار را به خاطرش خاموش کند.»

بنابراین خون‌آشام مجبور بود برای سرگرمی و همینطور نوشیدن، دنبال همراه بگردد. او سابقاً خون‌آشام مهربانی بود. هرگز کسی را نکشته بود و تنها در صورتی که اجازه داشت، به مؤدبانه‌ترین شکل ممکن جرعه‌ای می‌نوشید. اما تنهایی سخت است. شخصیت آدم را ساییده می‌کند. تنهایی او را عصبانی کرد. کاری کرد که به نظر رمانتیک‌تر برسد و باعث شد که عصبی شود. تمام دختران جوان فکر می‌کردند که او درست مثل صخره‌ای شیبدار در کنار اقیانوس است. طوفانی، خطرناک و جذاب.

جوانا به خود لرزید؛ باد، خواهرش، داشت از پنجره‌های اتاق خواب به داخل می‌آمد. آیا واقعاً نسیم می‌توانست تمام راه را تا اتاق پذیرایی بیاید و او را پیدا کند؟ او صدای خش‌خشی شنید. صدایی آرام مثل راهپیمایی سوزنها روی چرخ خیاطی. خانه بار دیگر نالید و جوانا بار دیگر مور مورش شد. بابا نبود. جوانا به خودش یادآوری کرد. او طبقه بالا خواب است.

«خیلی زود دخترکی جوان از راه رسید. او درست همانی بود که باید باشد. رویایی و تشنه عاشقی. او هرگز آزاری ندیده بود. حتی خرده‌های چوب هم هرگز فکر آزار او را به ذهن راه نداده بودند. یکبار خون‌آشام او را متقاعد کرد تا در مراسمی با او برقصد. او به دختر گفته بود که قرار است فقط برقصند. شام در کار نخواهد بود.

مادر طوری پوزخند زد که انگار این یک شوخی مقدس بود. یک شوخی که قرار است آنها را نجات دهد. او لبخند زد اما نمی‌توانست جلوی لرزش لب‌هایش را بگیرد.

جوانا دوباره و چندباره لرزید. آن صدای خش‌خش و سرخوردن طوری بود که انگار تمام برگ‌های خشک یک درخت بزرگ توی چاله‌ای می‌افتادند و نسیم شبانگاهی همه آنها را روی کف‍‌پوش چوبی تکان می‌داد. او که مثلاً باباست آن بالا به تنهایی تکان نمی‌خورد. تمام بعد از ظهر از اتاق تکان نخورده بود.

اما این که او که مثلاً باباست تا حالا تکان نخورده بود، چه اهمیتی داشت؟ آرامش آن روز با آرامش‌ روزهای قبلی فرقی نمی‌کرد. آن وقتهایی که جوانا خودش را متقاهد کرده بود که روزهای بهتری بودند. و قرار بود بهتر هم بشوند اصلاً انگار از اول آنقدرها هم بد نبوده. آن زمانهای آرامی که بابا لبخند می‌زد و قصه‌های خودش را تعریف می‌کرد و پنکیک درست می‌کرد –به آنها می‌گفت کیک ماهی‌تابه‌ای- یا وقتهایی که به جوانا چیزهای مختلف یاد می‌داد مثلاً اینکه چطور می‌تواند اشپاتزل[7] بپزد و یا چطور مثل یک خانم جوان به درستی از کامپیوتر استفاده کند. بابا او را به آکواریوم هم می‌برد. او همه‌چیز را در مورد دلفین‌ها و اختاپوس‌ها می‌دانست. او می‌دانست که چرا لاک‌پشت دریایی غول‌پیکر آکواریوم فقط سه باله داشت.

حتی خانم سکستون –پسرها توی کلاس خانم سکسی صدایش می‌کردند؛ چون موهای بلوندش را با بند صورتی و بنفش بافته بود.- روی تک‌تک کلمات پدر در مورد موجودات دریایی مختلف مکث می‌کرد . کدام حیوان گاز می‌گیرد، کدام نیش می‌زند. کدام سمی و کدام بی‌خطر است. داستان‌های پدر در مورد کوسه سرچکشی آنقدر خانم سکستون را ترسانده بود که او دستهای پدر را می‌فشرد. هر سه آنها زیر آن حجم سنگین آبی‌رنگ دست‌های هم را گرفته بودند. و اگر احساس بدی به وجود می‌آمد، جوانا مضطرب‌تر از آن بود که چیزی بگوید تا مدت زمان آرامش بابا را کوتاهتر نکند. چون تمام آن زمانهای آرامش یکجور تمام می‌شدند.

مادر گفت: «پس دختر برای رقص با خون‌اشام همراه شد.»

«خون‌آشام به دختر گفت که قرار است به یک جای خاص بروند. یک سالن رقص خاص در جایی دورافتاده. جایی در تاریکی عمیق که می‌گویند ستاره‌ها در آن مثل شمع در آب شناورند. آنها راه افتادند و از شهر، خانه‌ها و چراغ‌های خیابان گذشتند تا در حومه شهر به جایی رسیدند که باید از ماشین پیاده می‌شدند و بقیه مسیر را با اسب و کالسکه می‌رفتند. و در تمام مدت مسیر دختر به این فکر می‌کرد که تا آن موقع کسی را ملاقات نکرده بود که به اندازه خون‌آشام در کنارش احساس فوق‌العاده‌ای داشته باشد. و در تمام مدت خون‌آشام با خودش فکر می‌کرد که آیا ممکن است این دختر همانی باشد که دنبالش می‌گردد؟ کسی که بالاخره قلب سرشار از خشمش را لبریز کند!»

صدای خش‌خشی بلند شد. انگار که پایی روی اتاق پذیرایی پر از برگ‌های خشک قدم می‌زد و برگ‌ها را خرد می‌کرد. جوانا مبهوت به اطراف نگاه کرد. گاهی خواهرش دوست داشت که خودش را ناپدید کند و یواشکی بیاید و دستهای خنکش را روی کمر جوانا بلغزاند. یک جور حقه‌بازی. اما جوانا او-خفاش- را آنجا توی قفسه کتاب دید. حیوان پنجه‌ای برای او تکان داد و بعد دخترک به سمت مادرش چرخید. اگر آنا خفاش را می‌دید، از ترس فریاد می‌کشید و گوش‌های پیر حیوان را می‌آزرد. بعد هم دنبالش می‌دوید تا از خانه بیرونش کند.

«جوانا؟ چی … ؟»

جوانا پرسید: « بعدش چی شد؟ توی سالن رقص قصه!»

آنا چشمانش را ریز کرد و با شک به دخترک نگاه کرد. انگار که او دارد جلوی چشمهای آنا به آدم دیگری تبدیل می‌شود. به یک آدم مرموز. شاخصه‌هایش تغییر می‌کردند. مادر چه کسی را دیده بود؟ جوانا دست‌هایش را محکم گرفته بود تا صورتش را لمس نکند و متوجه تغییر نشود. یعنی داشت به یک خفاش خون‌آشام تبدیل می‌شد؟ آیا زخم‌های گردنش مثل زخم گرگینه‌ها عمل می‌کردند؟ مادر چه کسی را دیده بود؟ بینی‌اش به پدرش رفته بود. این را می‌دانست. (همه می‌گفتند.)

تازه بعضی وقتها هم می‌گفتند که دهان و خنده‌اش هم به پدرش رفته. حتی یک بار زنی گفت که پیشانی‌اش هم شبیه پیشانی پدرش است. اما نمی‌شد که یکهو به به او که مثلاً باباست تبدیل شود. همان که در طبقه بالا دراز کشیده. اینطور نمی‌شد. دختر پدر بودن با تبدیل شدن به او فرق می‌کرد. نه؟

ما هیچ‌وقت از دست او راحت نمی‌شیم. جوانا داشت به گریه می‌افتاد. فکر این جمله آزارش می‌داد.  ما هیچ‌وقت از دست او راحت نمی‌شیم.

آنا تکرار کرد: «بعدش چی می‌شه؟» پژواکی سرد و انگار در پاسخ به اشک‌های دختر، بعد چشمهایش خیس شدند. او لبخند زد. لبخندی بدجنس و لرزان. «خب، خون‌آشام همونجا توی کالسکه، اول دختر و بعد هم اسب رو به عنوان دسر خورد.»

جوانا خواست فرار کند به هر جای دیگری به جز آنجا که هست. اما مادر مچ دست‌هایش را گرفت و آنجا نگهش داشت.

«جوانا ! باید به من گوش بدی. داستان اینطوری تموم می‌شه. می‌فهمی؟ داستانها همیشه اینطوری تموم می‌شن. فرقی نمی‌کنه که دخترا برای کمک گرفتن کجا می‌رن. مهم نیست که چه شکلی‌ان یا چی می‌خوان. اونها یا بلعیده و یا تکه تکه جویده می‌شن. داستان اینطوری تموم می‌شه.»

جوانا خودش را از میان بازوهای مادر کشید و گفت: «خفاش‌های خون‌آشام اینطوری نیستند!»

دخترک روی پاهایش تلوتلو خورد و گفت: «خفاش‌های خون‌آشام غذا را با هم قسمت می‌کنن. اونا مراقب همن.»

مادر سر تکان داد. «خون‌آشام‌ها انگل‌ن و تا آخرین قطره خون تو رو می‌مکن.»

بابا. این تنها چیزی بود که به ذهنش آمد. بابا. بابا.

«یعنی بابا واقعاً طبقه بالا بود؟» جوانا با هق‌هق می‌گفت: «یعنی قراره تا ابد اونجا بمونه؟»

آنا نوشیدنی‌اش را تمام کرد و بطری آلومینیومی آن را هم مچاله کرد. «نه برای همیشه. باید ببرمش بیرون و تمیزش کنم. مجبورم یه شغل بهتر پیدا کنم تا اون بتونه شغلش رو رها کنه.»

«من حالم خوب نیست مامان.» و این بار حقیقت داشت. او به خفاش نگاه کرد و او هم فهمید. از این سایه به آن یکی سایه جهید و راهش را تا طبقه بالا پیدا کرد. «من می‌خوام برم توی تختم.»

مادر، قوطی نوشیدنی را توی کیسه جا داد. استخوانهای دستش درست مثل یک پرنده سرد و خشک بودند. بی پر و پرواز.

«رویای یه جای دور رو ببین. یه جای زیبا.»

جوانا اول با سرعت با سمت طبقه بالا دوید، بعد سرعتش را کم کرد و سرآخر ایستاد. –اگر او که مثلاً باباست از تخت بیرون آمده باشد چه؟

جوانا در مورد دویدن توی خونه چی بهت گفته بودم؟ او همیشه فراموش می‌کرد. چطور همیشه فراموش می‌کرد؟

پاورچین پاورچین توی راهروی تنگ و باریک به سمت اتاق خوابش حرکت می‌کرد. دنبال خفاش می‌گشت اما نتوانست پیدایش کند. گوشهایش را برای شنیدن باد، صدای خواهرش، تیز کرد اما نتوانست چیزی بشنود. شبح پوچ دوباره توی دیوار رفته بود و صدای غمگینش را اینطرف و آنطرف می‌کشاند و آژیرهای توی خیابان با هماهنگی ناله می‌کردند. جوانا این صداها را می‌شنید که از بالا تا پایین خیابان سرگردانند. درست مثل یورونا[8] یکی دیگر از آن قصه‌های ترسناک و غم‌انگیزی که مادر تعریف می‌کرد. روح مادری که محکوم به شیون بود تا بچه‌هایش را پیدا کند. چرا که آنها را در آب انداخته و کشته بود و بعد از آن هم رفت و خودش را غرق کرد. همه اینها برای راضی کردن یک خون‌آشام خوش‌قیافه‌ بود. جوانا با خودش فکر کرد که شاید صدای این آژیرها هم یک جور جهت‌یابی از طریق پژواک صدا بود. اما از نوع غم‌انگیزش. آیا دعا کردن هم همینطوری عمل می‌کرد؟ تا با پژواک صدا فکری را به خدا منتقل کنیم؟ شاید مشکل همین بود. او هرگز آنقدر که باید با صدای بلند دعا نکرده بود.

در اتاق پدر و مادر جوانا بی‌حرکت در چارچوب بود. درست مثل یک قلب مرده. قلبی که ممکن است هر لحظه شروع به تپش کند. پدر قدرت این را داشت که قلبها را به تپش وادارد.

اگر آرام و پاورچین حرکت می‌کرد، شاید کسی را بیدار نمی‌کرد. خفاش از درگاهی کمی دورتر از هال آهسته گفت: «خواهر کوچیکه!» خفاش اشاره کرد که عجله کند و جوانا درست همانطور که مادربزرگ یادش داده بود، نفس را حبس کرد و با عجله رفت. هر وقت از کنار یه قبر عبور می‌کنی، نفست رو حبس کن. اینطوری روحها به نفس‌کشیدنت حسودی نمی‌کنن و درونت آروم می‌گیرن.

ممکن است که بابا نمرده باشد اما جوانا قبرها را می‌شناخت.

تا جایی که می‌دانست شبح پوچ هیچ‌وقت علاقه‌ای به او و نفسش نداشت. او به چیزهای مادرش علاقمند بود. مادر درست مثل یک شبح لاغر بود و به جای قدم زدن، انگار که روی هوا شناور می‌ماند. بنابراین شاید مسئله همین بود. شاید شبح، مادر را یکی از خودشان می‌پنداشت. کسی که قرار است به شبح تبدیل شود. گاهی جوانا به مادرش فکر می‌کرد که پای پله‌ها دراز کشیده و به جای حبس کردن نفس، شکم برآمده‌ و بچه‌درونش را گرفته است. نفس نفس می‌زند و قلبش به تپش افتاده . جوانا با خودش فکر می‌کرد که خواهرش چقدر به او حسادت خواهد کرد که می‌تواند نفس‌کشیدن گور خود را احساس کند. در حالیکه او هرگز نمی‌توانست نفس بکشد.

آرام آرام در اتاق را پشت سر بست. اما این ملاحظه در حفظ آرامش نزدیک بود نابود شود چون همین که به آن طرف چرخید صدای جیغش را در گلو خفه کرد.

تمام اتاق پرشده از خفاش، می‌درخشید. آنها روی همه‌چیز می‌خزیدند. از دیوار پایین می‌آمدند، زیر تخت می‌رفتند. گوشهای نوک‌تیزشان از توی کشوی میز آرایش بیرون زده بود، نیش‌های تیزشان درون حباب شیشه‌ای آباژور و بام خانه عروسکی فرو می‌رفت.

خفاش کوچک گفت: «تمام کلونی رو با خودم آوردم.» صدایش آرام گرفت: «هر چی ازمون باقی مونده بود.»

حضور خفاش‌ها، جوانا را به سمت در اتاق هل داد. یک دستش را روی سینه گذاشته بود درست مثل زنهای توی تلویزیون وقتی می‌ترسیدند. یک دانه خفاش خوب بود. اشکالی نداشت. اما این همه ! خیلی بودند. نمی‌توانست نفس بکشد. انگار که روی ریه‌هایش خم شده بودند.

«چرا؟» جوانا سعی کرد به یاد بیاورد که باید آرام باشد. مادرش توی پذیرایی بود و او که مثلاً باباست پایین همین راهرو. «چرا آوردیشون اینجا؟»

خفاش گفت: «باید تو رو بهشون نشون می‌دادم. اون دختری رو که خونش رو با من تقسیم کرده بود رو باید می‌دیدن.»

جوانا زیر لب گفت: «من برای این همه خفاش به اندازه کافی خون ندارم.» از سر ترس، اشک روی گونه‌هایش جاری شد.

خفاش گفت: «عزیزم. عزیزم. ما برای این نیومدیم اینجا. من فقط می‌خواستم که اونا تو رو ملاقات کنن.»

قلب جوانا به سر جایش در سینه او برگشت و آرام شد. «فقط به خاطر این که منو ملاقات کنن؟»

یکباره اشک‌های جوانا که از سر ترس جاری شده بودند به اشک شوق تبدیل شدند. داشت حقیقت پیدا می‌کرد. رویایش! قرار بود آنها جوانا را با خود ببرند. درست همانطور که آرزو داشت. او را به خانه تازه‌اش می‌بردند و از آن پس جوانا هرشب با خفاش‌ها در جنگلها، غارها و در آتشگاه اردوگاهها زندگی می‌کرد. به خفاش‌ها یاد می‌داد که همه آتش‌ها بد نیستند. شلپ شلپ توی گل و لای راه می‌رفت و می‌رقصید. و فقط وقتی مجبور بود پاورچین پاورچین راه برود که می‌خواست غذا شکار کند و گوزنی را پشت درختان تعقیب می‌کرد یا لی لی می‌کرد و با نیزه‌ای که خودش ساخته بود، ماهی شکار می‌کرد. او تبدیل به زنی متعلق به خودش می‌شد. دور و بر خودش را با هزاران خواهر وحشی پر می‌کرد.

یکباره با صدایی آرام، بزرگسالانه و کمی تو دماغی گفت: «بانو[9]؟ هنوز هم برای خونی که به شما دادم، به من دینی دارید؟»

خفاش چشمک زد و با تعجب از پای چپ پیژامه جوانا بالا آمد. «بله. البته که دارم. البته.»

«پس من می‌دونم که چی می‌خوام. من می‌خوام با شما بیام. می‌خوام عضوی از کلونی شما باشم. اگه اجازه بدین که باهاتون بیام هر وقت بتونم از خونم بهتون می‌دم.»

خفاش روی شانه‌های جوانا آرام گرفت و همین که دسته‌ای از موهای جوانا را می‌بافت آه کشید و گفت: «متأسفم دختر مهربون. این کار رو نمی‌تونم بکنم.»

جوانا دلش می‌خواست که جیغ بکشد و خفاش را به آن طرف اتاق پرت کند. می‌خواست پایش را روی یکی از آنها بکوبد و بعد همه آن سی خفاش را زیر پا له کند. دلش می‌خواست دیوارهای اتاق از خونی که نوشیده بودند، پوشیده شود و برق بزند. اما در عوض، دستهایش روی در به پایین سر خوردند و جوانا همانجا نشست. دست و پایش کنار بدن ولو شده بودند.

خفاش سعی کرد توضیح دهد: «تو که خفاش نیستی. نمی‌تونی پرواز و تولیدمثل کنی. نمی‌تونی کارهایی رو که یه خفاش لازمه انجام بده رو بکنی.»

«دخترها چی پس؟ اونها باید چیکار کنن؟ » کلمات را به همراه سطلی اشک پرت می‌کرد بیرون. «آخه من نمی‌دونم.»

«من نمی‌دونم. نمی‌دونم. من نمی‌تونم تا آخر عمر هر جا می‌خوام برم یواشکی و پاورچین پاورچین قدم بردارم. نمی‌تونم. یادم نمی‌مونه. بالاخره فراموش می‌کنم. می‌میرم. می‌میرم. می‌میرم.»

«چی داری می‌گی؟» خفاش جوری برآشفته شده بود که انگار جوانا داشت او را جلوی دوستانش خجالت‌زده می‌کرد. «این حرفا دیگه چیه جوانا؟»

جوانا سرش را تکان داد و تمام زحمت خفاش برای بافتن موهای او به باد رفت. او هیچ‌وقت مثل خانم سکستون نمی‌شد. آن سنجاق‌های زیبا توی موهای بلوندش و کفشهای باله که روی زمین موآ موآ صدا می‌دادند انگار که زمین داشت پاهایش را می‌بوسید.

جوانا زیر لب گفت: «من نمی‌تونم اینجا بمونم. باید قبل از اینکه او، که مثلاً باباست، از خواب بیدار بشه فرار کنم. قبل از اینکه فرو رفتگی توی سرش به حالت اولش برگرده.»

خفاش برای بقیه دوستانش دست تکان داد تا دور هم جمع شوند. انگار که قرار بود قصه‌ای بشنوند. «اون که مثلاً باباست؟»

«همین الان توی تخته.» اما جوانا جوری برگشت که احتمال می‌داد دیگر آنجا نباشد. انگار که او ،که مثلاً باباست، گوشهایش را محکم به در چسبانده بود. «مامان می‌گه که خوابه.»

خفاش زیر لب گفت: «بهمون نشون بده. بهمون نشونش بده شاید کاری ازمون بر بیاد. شاید این کاری باشه که بتونیم برات انجام بدیم.»

جوانا دوباره پدر را خالی از خون با بدنی شبیه گل خشک میان صفحات کتاب، تصور کرد. با خودش فکر کرد که این بار چه فرقی با بلایی که مامان بر سرش آورد، می‌کند. اما نه. بی‌تحرک بودن با مردن فرق می‌کند. آدمها از مرده‌ها مراقبت و آنها را تمیز نمی‌کنند. مامان درست مثل یکی از بوته‌های گوجه‌فرنگی‌اش به بابا رسیدگی می‌کرد. آدمها برای مرده‌ها از این کارها نمی‌کنند. مرده‌ها را دفن می‌کنند. جوانا قبلاً دیده بود که چطور مادربزرگ را دفن کرده‌اند.

شاید هم مامان از مردن بابا خوشحال می‌شد. اما جوانا گمان می‌کرد که او خوشحال نشود. احساسات مامان برای جوانا مرموز بودند و درست مثل رنگ صورتش مدام تغییر می‌کردند.

بعلاوه، آدمهایی که آدمهای دیگر را می‌کشند، به زندان می‌روند. اگر بابا بمیرد، آژیرها این بار به دنبال او راه می‌افتند. با سر و صدا به در خانه‌ آنها می‌آیند و او را در حال جیغ‌زدن با خود می‌برند. نه. نه. نه. ما هیچ‌وقت از دست او راحت نمی‌شویم.

جوانا آرام به خفاش‌ها گفت: «شما نمی‌تونید.» صدایش آنقدر آهسته بود که خودش هم به سختی می‌توانست بشنود. «شما نمی‌تونید تمام خون اون رو بمکید و بکشیدش. اونوقت من توی دردسر می‌افتم.»

خفاش‌ها به هم نگاه کردند. دهها سر سیاه‌رنگ به اینطرف و آنطرف چرخید. جوانا به یاد شب سال‌ نو و برق‌زدن چراغ‌های کریسمس روی لباس پولکی مادرش افتاد. برای هم جیرجیر کردند. آنقدر تند حرف می‌زدند و صدایشان آنقدر زیر بود که دختر حتی نتوانست بخشی از آن را بشنود.

خفاش کوچک حق داشت. او هرگز در کلونی پذیرفته نمی‌شد. آنها خانواده‌ای با عقاید و تاریخ، زبان سری پر از رمز و القاب و شوخی‌های مخصوص به خود بودند. یکهو دل جوانا به شدت درد گرفت و احساس کرد که بازوهایش به طرز آزاردهنده‌ای سنگین شده‌اند. انگار که به عنوان اعضایی از بدن از تعلق به او سرباز زده بودند. چرا باید خودش را اذیت کند. چرا باید پاورچین پاورچین قدم بزند وقتی می‌تواند به سادگی دراز بکشد و بمیرد.

خفاش بار دیگر تکرار کرد : «بهمون نشونش بده.» بقیه خفاش‌ها ساکت بودند.

«اون که مثلاً باباته رو به ما نشون بده.»

قبل از اینکه به مدرسه برود، جوانا مچ مادرش را گرفت که داشت با تلفن حرف می‌زد. گوشی موبایلش را به گوش چسبانده بود و خیلی آرام صحبت می‌کرد.

آنا پشت تلفن گفت: «رفت.» احتمالاً داشت با خانم کلوئه مادر یکی از دانش‌آموزان مدرسه حرف می‌زد. مامان می‌گفت آنها با هم دوستان صمیمی هستند. اما تا به حال خانم کلوئه را برای شام یا به هیچ مناسبت دیگری به خانه دعوت نکرده بود. (هیچ‌کس تا به حال به خانه ما دعوت نشده بود.)

جوانا از او خوشش می‌آمد. خانم کلوئه سفیدپوست و کمی از مادرش بزرگتر بود. و روی تمام بدنش تتو داشت. شاید به خاطر اینکه تتوی اولش به چشم کسی نیاید. آن یکی که همه دخترها دارند و آنها را از بقیه مجزا می‌کند.

جوانا هر روز صبح توی آیینه دستشویی به دنبال تتوی خودش می‌گشت. هنوز چیزی پیدا نکرده بود. او فکر می‌کرد که تمام بدنش یک تتوی بزرگ است. یک سقف بزرگ که موقع تولد روی بدنش کاشی‌کاری شده بود. چه کسی می‌توانست حدس بزند که زیر چنین چیزی، چه می‌تواند باشد. شاید خفاش اشتباه می‌کرد. شاید باید چند تا از آن کاشی‌ها را می‌شکست تا یک جفت بال سیاه‌رنگ از زیر آن بیرون بزند.

آنا یکبار دیگر گفت: «اون … یکهو رفت.» با اینکه صدایش کمی گرفته بود اما لبخند می‌زد. اما بعد دیگر لبخند نزد. داشت گریه می‌کرد. دوباره یکجوری شد انگار دارد همزمان لبخند می‌زند و گریه می‌کند. «هنوز هم نمی‌تونم باور کنم. هیچ یادداشتی هم نذاشته. هیچی. حتی ماشین رو هم با خودش نبرده. یعنی باید گم‌شدنش رو به پلیس گزارش بدم؟»

جوانا هنوز هم مطمئن نبود که مادر از بیرون رفتن بابای قلابی خوشحال و یا ناراحت است. دو روز به همین منوال گذشت. دو روز بدون آهسته حرف زدن و پاورچین راه رفتن یا کنج اتاق را آرام گرفتن و رد شدن. با این حال شاید بخشی از وجود آنا اصلاً برای بابا دلتنگ نبود. جوری که بابا لبخند می‌زد یا قیافه جنگلی‌اش. اینکه هیچ‌وقت شل و وارفته نبود و همیشه مثل شوالیه‌ها چهارشانه و قدبلند به چشم می‌آمد. اگر اتفاقی به سمت یکی از شانه‌هایش می‌آمدی، این تو بودی که یک جای بدنت ضربه می‌خورد و دچار تورفتگی می‌شد. حتی خانم سکستون هم آمد تا سراغ بابا را بگیرد. او یکی از دستان لاغر و سفیدش را روی شانه جوانا گذاشت –آنها توی مدرسه با هم دست نمی‌دادند . خانم سکستون قبلاً توضیح داده بود که هرگز در مدرسه نباید این کار را بکنند.- بعد لبخند مسخره‌ای زد و دندانهای سفید و مرتبش را نشان داد و اول پرسید: «اوضاع توی خونه چطوره جوانا؟» و بعد گفت: «بابا توی تکالیف بهت کمک می‌کنه؟» و بعد «شنیدم که یه سرماخوردگی تازه اومده. حال پدر و مادرت خوبه؟ بابات چطور؟»

همه چیز خوبه خانم سکستون. نه. تکالیف رو خودم تنهایی انجام می‌دم. و نه فکر نمی‌کنم که سرما خورده باشن. همه‌مون قبلاً توی سوپرمارکت واکسن آنفولانزا زدیم.

خانم سکستون قبل از رفتن، شانه‌های جوانا را فشرد و بعد صدای کفش‌های باله‌اش بلند شد، موآ موآ موآ، این بار محکمتر از قبل. تقریباً مثل یک نیشگون.

حقیقتش این بود که جوانا دیگر نمی‌دانست که او ،که مثلاً باباست، حالا کجا بود. حداقل در طول روز خبری از او نداشت.

خفاش‌ها، خیلی هیجان‌زده، وضعیت او را اینطور گزارش داده بودند: «خالی درست مثل یک غار. به هیچ وجه شبیه یک آدم نبود.» آنها حتی دریغ کردند که به جوانا بگویند که مقصد بعدی‌شان کجاست. نه اینکه خبر دادن به او را وظیفه خود می‌دانستند. حداقل حالا نه که داشتند یواشکی او ،که مثلاً باباست، را از آنجا می‌بردند. چقدر بدنش بزرگ بود. با خود ریز ریز می‌گفتند: «یک عالمه جا برای همه‌مون.» و بعد یکی بعد از دیگری خود را درون او جا دادند. روی زبانش لغزیدند و توی گلو خزیدند. یک عالمه دست کوچک از درون دل و روده او دیواره بدن را هل می‌دادند. درست مثل دستهای خواهر جوانا. او وقتی این را فهمید بسیار تحت تأثیر قرار گرفت. درست مثل دستهای خواهرش که از درون به شکم مامان فشار می‌آوردند. او ،که مثلاً باباست، حالا به غار خونی قابل حملی تبدیل شده بود که خفاش‌ها می‌توانستند به راحتی اینطرف و آنطرف ببرندش. هیچ کس نمی‌توانست آن را بسوزاند و آنها را بیرون کند. کت وشلوار تازه‌ای ازجنس  مردی سفیدپوست !

مادامی که می‌توانستند قلب او را به تپش وادارند، متعلق به خودشان بود.

جوانا همین که داشت آنها را تماشا می‌کرد، آهسته زیرلب گفت: «مادربزرگ اشتباه می‌کرد. مادربزرگ اشتباه می‌کرد.»

ارتشی از عروسک‌گردانان کوچک، چند دقیقه‌ای را به تلاش برای بیرون آوردن غار تازه‌شان گذراندند. اما به محض اینکه کار تمام شد، دیگر بابا مال آنها بود. توده‌ای حبابی و نامنظم که دهان مرطوبش در تاریکی می‌درخشید.

«نگامون کن جوانا. ما بابا دراکولاییم.» خفاش‌ها همه درون بابا به جک تازه‌شان خندیدند. «بابا دراکولا صدامون کن.»

جوانا سرش را روی میز گذاشت و به ساموئل نگاه می‌کرد که از داخل جعبه‌ای که مادرش به او داده بود، مدادها را یکی بعد از دیگری می‌شکست. چشم‌هایش شکل پنبه شده بودند. مطمئن نبود که دیگر چقدر می‌تواند گریه کند. او مطمئن نبود که تا چند شب دیگر می‌تواند حضور بابا دراکولا، آن مرد ولگرد با صورت مواج، بیرون پنجره‌ اتاقش را نادیده بگیرد. کسی که هیچ‌وقت نمی‌توانست از دستش راحت شود. کسی که خفاش‌های زیبا را به موجوداتی نفرت‌انگیز و ترسناک تبدیل کرده بود. کسی که توی پیاده‌رو می‌ایستاد و به پنجره مهتابی اتاق او خیره می‌شد گویی که سقف کاشی‌کاری شده دیگری است. شاید جوانا باید منتظر شبی باشد که بالاخره از زیر کاشی‌ها بیرون بیاید و به پدر ملحق شود.


[1] bisabuelos

[2] Lo siento, vampirita

[3] گرگ صحرایی آمریکای شمالی

[4] جانور کیسه‌دار (شبیه به موش صحرایی) بومی استرالیا

[5] hermanita

[6] La loba

[7] یک جور غذای آلمانی

[8] افسانه مکزیکی در مورد زنی که به دلیل خشم از رفتار همسرش فرزندانش را در آب انداخت و غرق کرد و از آن پس شکل روحی سرگردان، شیون می‌کرد تا بچه‌هایش را پیدا کند و اجازه ورود به دنیای پس از مرگ را بگیرد.

[9] Señora

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا