او ،که مثلاً باباست

جوانا بیدار شد و دید که مویش روی بالش زنده شده است. از صدای پیر آن موجود کوچک و نازک بهت‌زده شده بود. «هر کار می‌کنی، فقط جیغ نزن دختر. گوشهای من تحملش رو ندارن.» صدایش، جوانا را به یاد مادربزرگ خدابیامرزش انداخت. جوانا، خوابیده به پهلو، به در اتاق …

روزی که تا ابد باران بارید

هتل، درست مثل یک استخوان خشک توخالی زیر آسمان کویر ،آنجا که آفتاب تمام روز سقف را می‌سوزاند، قرار داشت. تمام شب، یادمان آفتاب، شبیه روح جنگل قدیمی آتش‌گرفته‌ای در تک‌تک اتاقها تفت می‌خورد. از آنجا که نور به معنی حرارت بود، مدتها پس از گرگ و میش، چراغ‌های هتل همچنان خاموش

بازگشت به بالا