نور سوم

موقع بخیه زدن، من همیشه داوطلب می‌شوم. در فاصله‌ای که دو لبه پوست با هم مماس می‌شوند، پوست را به پوست گره می‌زنم و چیزی در من آرام می‌گیرد. به عقب برمی‌گردم، به پیش از خراش عمیق، پوستی که پاره شده، گوشتی که دریده شده. زخم را تمیز می‌کنم و خون را نگاه می‌کنم که بند می‌آید. یک لبه زخم را می‌گیرم و می‌کشم به سمت لبه دیگر. لبه‌ها مماس می‌شوند: اگر فاصله بگذاری، جای زخم می‌ماند. اگر بیشتر از اندازه بکشی، جای زخم می‌ماند. آن میان فضایی‌ست که باید آن را حفظ کنی و نگاه داری.

این تنها چیزی‌ست که درست کردنش از من بر می‌آید. خودم را در اتاق ساکت، زیر نورهای تند و داستان پشت زخم محاط می‌کنم. درمورد دعوایی می‌پرسم که باعث شکاف شده، یا علت عجله موقع رانندگی، و آن فکر حواس پرت کنی که باعث شده یک پله جا بیفتد. یک بار، مچ دست دختری را بخیه زدم. گفت که عمیق نبریده، چون نمی‌خواسته که بمیرد.

انگشتانم را می‌کشم روی پوستی که بخیه می‌زنم و به تمام آنچه سرانگشتانم لمس کرده‌اند فکر می‌کنم: سری که هنوز به دنیا نیامده، نبضی که دیگر آنجا نیست، روی فضای خالی اندامی قطع شده و روی دنده‌های خرد شده‌ی کسی که مرده، روی ملحفه‌های سفید و ظریف‌ترین بدن‌ها، روی سطح آب و برگ‌های شاتوت. و حالا، روی دست نازنین و پشت استخوانی فهیمه، روی همه‌ی چیزهای گفته شده و همه چیزهایی که هرگز شنیده نخواهند شد.  

با رنج دیگری، نشستن، برای خودم تکرار می‌کنم. من پزشک روستایی نزدیک و بالادستم و حالا اینجایم، با کودکانی که در لب مرز گم شده‌اند، از یک تاریکی قطعی فرار کرده به یک تاریکی احتمالی. چند ماه پیش، از پزشکی عمومی فارغ‌التحصیل شده بودم و حالا طرحم را در بیمارستانی دورافتاده در مرز ایران و افغانستان می‌گذراندم. حالا اینجاییم، با دختر بچه‌ای که تازه شناختم، در ماشین. نازنین خودش را به من می‌چسباند، در را می‌بندد و برای بچه‌های دیگر از پشت پنجره زبان درازی می‌کند.  

چند روز پیش، طالبان کابل را گرفت. ما موشک‌ها را در تاریکی شب ماه نو از حیاط بیمارستان نگاه کرده بودیم. صبحش گزارش سربازهای تیرخورده و مرده را نوشتم و با مادری گریه کردم که کودکش را موقع فرار در مرز گم کرده بود.

جیغ می‌زد “آتیش! آتیش! همه جا داره می‌سوزه…”. روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، اما پاهایش بنای دویدن داشتند. هنوز به خانه‌اش چشم دوخته بود که در آتش میسوخت. “جنگه جنگ!”. چشم دوخت به من. می‌توانستم زبانه‌های آتش را در مردمک‌هایش ببینم و با خودم فکر کردم: آیا روزی می‌رسد که شعله‌ها در چشم‌هایش خاموش شوند؟

در روزهای بعدی، سیلی از پناهنده‌ها از جایی که روزی تا قبل‌تر خانه صدا می‌کردند، سرازیر شد. از دیوار مرز در شب پایین می‌پریدند و صبح با پلی مرزی برمی‌گشتند پای دیوار. پایین دیوار، بهشان غذا می‌دادند و راهی آتششان می‌کردند. بعضی با دست و پای شکسته یا نوزادی در آغوش. تمام چیزی که من برایشان در کوله‌ام داشتم، باند و مسکن و شل‌کننده عضله بود.

نازنین، فهیمه و کودکان دیگر اینجا لب مرز گم شده‌اند. روپوش من زیادی سفید است و چشمم را می‌زند. می‌ترسم از نازنین بپرسم که پدر و مادرش کجایند. او هم در موردش چیزی نمی‌گوید. به جایش می‌گوید که می‌خواهد دستیارم شود. به دست‌هایم نگاه می‌کنم، که چه بیهوده و مستاصل‌اند. فهیمه به پنجره ضربه‌ای می‌زند و می‌خندد. چند دقیقه پیشش پریده بود بغلم و بعد دویده بود پشت سوله و گریه کرده بود. بعدا می‌فهمم که طالب‌ها پدرش را در خانه‌اشان دار زده‌اند، جلوی چشم‌هایش. پنج سال دارد. هیچکس نمی‌داند با این بچه‌ها چه کند. سربازها نمی‌توانند بگذارند از مرز رد شوند و هیچکس دل آن را ندارد که آنها را به افغانستان برگرداند. گیر کرده‌اند، در فضای میان دو کشور، و هیچ یک از دو کشور.

من گیر کرده‌ام، بین بدن نازنین و چشم‌های فهیمه و خجالت زده‌ام از غریزه‌ام که مرا از آنجا می‌راند، هر ذره‌ام که می‌خواهد از آنجا فرار کند. این جاست که برای اولین بار می‌شنومش: با رنج دیگری، نشستن. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم عضله‌های منقبض شده‌ام را رها کنم. به نازنین لبخند می‌زنم و می‌گویم: “خب دستیار کوچولو، اول کی رو ببینیم؟” با صدایی زیر جیغ می‌زند: “من میدونم!” و از ماشین بیرون می‌دود و با چند سرباز برمی‌گردد. “این یکی سرفه می‌کنه…این یکی هم مچ پاش درد می‌کنه…یکی از پسرهایی که باهامونه هردفعه یه چیزی میخوره میگه دلم درد میکنه”. در سرزمینی که دوردست و رها شده و خالی‌ست، او تک تک جزییات زندگی را نگاه داشته، سعی کرده از آن محافظت کند و حتی بهبودش دهد.

کار کردن به عنوان پزشک در مناطق محروم طاقت‌فرساست. سعی می‌کنی چیزها را درست کنی ولی از سمت دیگرش همه چیز فرو می‌ریزد. همیشه فضایی‌ست میان چیزی که می‌توانی درست کنی و چیزی که نمی‌توانی باقی می‌ماند. دومی همیشه از اولی جلوتر می‌ماند. صبرت تمام می‌شود ولی مردم تو را نگاه می‌کنند و دعوتت می‌کنند که تکه‌ای از صبوری آنها را برداری. نورِ چشمشان گاهی خسته است و گاهی خیس، اما همیشه آن‌جاست. ایرانیان قدیم می‌گفتند چشمی که می‌بیند به آنچه می‌بیند، نور می‌بخشد. وقتی دو چشم به یکدیگر نگاه می‌کنند نورشان در میانه باهم می‌آمیزد و نوری تازه‌ ساخته می‌شود، و چشمی و وجودی. در آن بیمارستان دوردست من یاد گرفتم که به زندگی با این نور تازه نگاه کنم: زندگی‌ای که بیشتر از بخاطر چیزیِ، علی رغم چیزی‌ست. بسیار بیشتر از درد، نیروی پیش برنده‌ی زندگی را دیدم، علی رغم هرچیزی.

نمی‌دانم چه اتفاقی برای نازنین افتاد. هرگز نتوانستم به آنجا بازگردم. اما بعد از آن روز از نازنین مشق برداشتم. پزشک، هر روز صدها چشم می‌بیند. زندگی را می‌بیند و مرگ را. رنج می‌برد و لبخند می‌زند و اطمینان خاطر می‌دهد- وقتی که می‌شود اطمینان خاطر داد- و خلق می‌کند، دوباره و دوباره، نور سوم را: نوری که از محل تلاقی نور دو چشم ساخته می‌شود. فضایی که بینشان پر می‌شود از فرصتی برای اعتماد و فرصتی برای ساختن: اگر فاصله بگذاری، جای زخم می‌ماند. اگر بیشتر از اندازه بکشی، جای زخم می‌ماند. فضایی‌ست که باید آن را حفظ کنی و نگاه داری.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا