همه مردهای زندگی خانم رئوفی

خانم رئوفی با چند کیسه‌ حاوی انواع شوینده و سفیدکننده و دستمال و دستکش از سوپرمارکت بیرون می‌آید. کشان‌کشان تا ایستگاه اتوبوس می‌بردشان. یکی از جوانک‌های توی ایستگاه با دیدن او از جایش بلند می‌شود. خانم رئوفی سری به نشانه تشکر تکان می‌دهد و نفس‌نفس‌زنان می‌نشیند و کیسه‌ها را کنار …

شهر در تنش جاری بود

آبان هزار و سیصد و شصت و هشت بود. تمام خیابان‌های شهر از برف سنگین و بی‌سابقه‌ مسدود شده بود.  پدر که به سختی خود را تا آنجا رسانده، در ورودی شهر گیر می‌کند. قهوه‌خانه‌چی پیشنهاد می‌دهد که شب را در کاروانسرای قدیمی‌ چفت قهوه‌خانه بماند، تا صبح که شاید …

آقای نادری و پلنگ‌های خفته

     آقای نادری وارد اتاق خسرو، تنها پسرش می­شود. نگاهی به بچه پلنگ خفته روی تخت کنار او می­اندازد و به پسرش نهیب می­زند که تو چرا نه سر داری و نه ته. خسرو نگاهی از سر بی­‌تفاوتی به پدر می­اندازد. گفته‌­های پدر برای او مهم نیست، مهم کت و …

او ،که مثلاً باباست

جوانا بیدار شد و دید که مویش روی بالش زنده شده است. از صدای پیر آن موجود کوچک و نازک بهت‌زده شده بود. «هر کار می‌کنی، فقط جیغ نزن دختر. گوشهای من تحملش رو ندارن.» صدایش، جوانا را به یاد مادربزرگ خدابیامرزش انداخت. جوانا، خوابیده به پهلو، به در اتاق …

تسلسل باغ‌ها

مرد از چند روز پیش، رمان را به دست گرفته بود. چند جلسه‌ی کاری ضروری باعث شد کنارش بگذارد؛ در قطار، در راه بازگشت به املاکش، باز کتاب را از سر گرفته بود؛ گذاشته بود داستان و شخصیت‌پردازی‌هایش کم‌کم او را در خود غرق کنند. بعدازظهر آن روز، بعد از …

برف

یادم است آن شب سرد را که کپه‌ای هیزم آوردی توی خانه و وقتی آن را زمین می گذاشتی، سنجابی از لابه‌لای هیزم‌ها پرید بیرون. دوید وسط اتاق و تو یک‌دفعه گفتی: «تو دیگر از کجا پیدایت شد؟» از جلوی کتابخانه گذشت و خودش را به در ورودی رساند، انگار …

یکی زیر، دو تا رو

   کز کرده‌‌م کنج دفتر، برج دیدبانی شیشه‌ایی که تمام قلمرو‌ام از آن بالا، زیرپایم پیداست. خون پیشانی‌م بند آمده اما هنوز مثل صمغی لج‌باز، درد، نرم‌نرم از شیار ابرویم  بیرون می‌آید و می‌ماند. دلمه می‌شود و پایین نمی‌سرد. کوچکی را سپرده‌م اصلا نیاید. حال و حوصله‌ش را ندارم. اگر …

مشکلِ آسان کجا؟

حاتم خودش را از بین دوربین‌ها کشید بیرون، جلو آمد و با متانت جوری که بقیه بشنوند گفت: «سازتون رو کجا بذارم استاد کلهر؟» من همان وقتی باید می‌زدم زیر کاسه و کوزه همه چیز که به امید معروف شدن آمدم تهران! همان وقتی که در ترمینال جنوب از اتوبوس …

جغرافیای ذهن بابا

سوم بهمن سال هزار و سیصد و یک شمسی، تمام مردم روستای کوچک پدری‌ام یکباره ناپدید شدند. بابا آن‌ زمان، آن‌جا نبود. سال کودتا آمده بود تهران و آن‌طور که بعدها دستگیرم شد حسرتش تا همیشه گوشه‌ی دلش مانده بود. عادت داشتم دست بکشم روی سر زرد و بی‌مویش و …

روزی که تا ابد باران بارید

هتل، درست مثل یک استخوان خشک توخالی زیر آسمان کویر ،آنجا که آفتاب تمام روز سقف را می‌سوزاند، قرار داشت. تمام شب، یادمان آفتاب، شبیه روح جنگل قدیمی آتش‌گرفته‌ای در تک‌تک اتاقها تفت می‌خورد. از آنجا که نور به معنی حرارت بود، مدتها پس از گرگ و میش، چراغ‌های هتل همچنان خاموش

بازگشت به بالا