ما چیزی‌مون نمیشه

روایتی از سقوط افغانستان


۱.

– این صدای تک تیرانداز است، این خمپاره، این موشک، این رگبار.

آدم ذاتا استعداد دارد برای یاد گرفتن اینها‌. موشک آنی‌ست که زیر پات روی زمین حس می‌کنی، خمپاره از صدایش دورتر است، صدای تیر در شب پخش می‌شود و تشخیص جهتش سخت است‌. این‌ها را آقای سارانی، نگهبان پیر مهربانمان از حافظه تاریخیش یادم می‌دهد و مغزم آن را با چیز‌های دیگری از جاهای دیگر و چند تا فیلمی که دیده‌ام مخلوط می‌کند. ما جمع شده‌ایم توی حیاط بیمارستان‌. من مثل اینکه آقای سارانی به بصیرتی ماورایی دسترسی دارد، چسبیده‌ام به او. “ما چیزیمون نمیشه خانم دکتر” من این جمله را مثل یک حکم فورا قبول می‌کنم. و بهانه‌گیری می‌کنم تا او بیشتر این جمله را تکرار کند. ساعت ۱:۳۰ صبح است. ما به دیوار انتهای حیاط خیره شده‌ایم. که کمی پشت‌ترش دیوار مرز است، که کمی پشت‌ترش جنگ‌. ما ایستاده‌ایم و به صداها گوش می‌کنیم. گاهی نور‌هایی شناور در هوا می‌بینیم، گاهی خسته می‌شویم و سر برمی‌گردانیم به ستاره‌ها ولی با صدای موشکی دوباره برمی‌گردیم به دیوار. ماه یک هلال خیلی نازک نارنجی‌ست. شب ماه نو بهترین زمان حمله است چون چشم چشم را نمی‌بیند. این را شیرین از پدرش که جنگ عراق رفته تعریف می‌کند‌. آدم در مورد جنگ همه اطلاعات مغزش را کنار هم‌ می‌چیند، ولی این کنار هم گذاشتن سر آخر خیلی ناقص و بیشتر اشتباه از کار در می‌آید. یک ساعت پیش، از خانه که بیرون می‌آیم وسط زار زدنم فکر می‌کنم چطوره غذا برداری. بعد به خودم می‌آیم که این فقط صدای جنگ است، من در جنگ نیستم. چند دقیقه پیش فهمیدم صدایی که بیدارم نگه داشته، صدای جنگ است. نمی‌دانستم اسمش این است و حالا می‌دانم و همه چیز فرق کرده. به جایش کتاب برمی‌دارم و هنوز نمی‌دانم چرا کتاب برمی‌دارم. حالا ساعت ۱:۳۰ صبح است و صداها قطع نمی‌شوند. ما سعی می‌کنیم روند جنگ را از روی صداها و جهت‌ها پیگیری و تحلیل کنیم. “هر صدا، چند آدمند که می‌میرند که تو گوش می‌کنی” به خودم می‌گویم خفه شو. بعد دوباره تکرارش می‌کنم. ساعت می‌شود ۲ و بعد ۳. صداها تکراری شده‌اند. می‌نشینیم کنار جدول‌. نزدیک‌تر از حد معمول به هم‌. شوخی می‌کنیم. نیاز داریم که شوخی کنیم و شنیدن صدای چند تیر را جا بیندازیم. ساعت می‌شود ۴. صداها کم شده است. ۳ ساعت گذشته؟ هیچ معیاری از زمان ندارم. بعدش چی ؟ آقای سارانی گفته که “هیچی نمیشه”. گفت “حتما برجک را گرفتند. طالبان از افغان‌ها”. از سقوط افغانستان حرف می‌زند. تا نزدیک 5  که انگار جنگ تمام شده برای امشب با تک و توک صدای تیر‌. تا اتاقم می‌چسبم به آقای سارانی. و تا سرم را می‌گذارم روی بالش، از هوش می‌روم.

۲.

جنگ یک روایت گزارش شده دارد، همان اخباری که می‌خوانیم، همانی که من تا امروز می‌دانستم جنگ است. و یک روایت جاری، تکه اخبار محلی سینه به سینه، تکه پازل‌هایی که روز بعد در محل پخش شده است. تکه‌هایی که هر آدمی در شعاع بزرگی از جنگ حامل آن است. ترکش‌ها، ترکش‌هایی که راه می‌روند و حرف می‌زنند. پیرمردی که به عصایش تکیه میدهد و می‌گوید: “دیشب شمام حتما شنیدید، ما هم که دورتر بودیم منزل شنیدیم. خیلی بد بود. تو ده سال این بدترین بود. حالا دکتر اومد که بگم ته گلوم می‌خاره و گاهی درد می‌گیره. ما بهش میگیم خار خار، شما چی میگید؟” همان حالتی‌ست که هیچ‌کس نمی‌تواند از سقوط افغانستان حرف نزند. پرسیدن است از تک‌تک افراد نظامی حتی عابر در بیمارستان، حتی سربازی که بخاطر تکه براده چوب در کف پایش آنجاست: ببخشید شما دیشب اونجا بودید؟ خرده اطلاعاتی‌ست که از حالت چهره‌ها جمع می‌کنی.

-دوباره اتفاق میفته؟

-نمی‌دانیم. و اغلب: نه بابا!

جنگ همین ندانستن است و تمایل عمیق به نه بابا و وسواس و علاقه بیمارگون به بازگشت به روال طبیعی زندگی انگار که اتفاقی نیفتاده است. بالاخره یک کله گنده‌ترش را پیدا می‌کنم: “ببخشید، شما می‌دونید که دوباره تکرار میشه؟”

افسر می‌زند زیر خنده. در دو سه نوبت دیگر هم که این را از این و آن می‌پرسیدم، آنجا بوده و شنیده. می‌کشدم کنار: “معلوم نیست، ممکن است. به هر حال عادت می‌کنی.” به شنیدن کلمه عادت می‌خواهم داد بزنم، بالا بیاورم، در سرم جریان داغی از جملات ساخته می‌شود: آنجا آدم کشته شده، می‌گویند حداقل بیست و پنج نفر! همان دیشب که ما گوش می‌دادیم به مردنشان. چطور شرمت نمیاد که بخندی بگی عادت؟ اما به جای جریان داغ، این کلمات از دهانم خارج می‌شود: “بازم ببخشید، برای ما جای نگرانی داره؟” – نه اصلا نداره، فقط صداهاست که عادت می‌کنی.

ساکت می‌شوم. حق با اوست، احتمالا عادت می‌کنم. احتمالا هربار که داغ می‌شوم، می‌پرسم ما چی؟ و وقتی مطمئن می‌شوم که امنیم، آرام می‌شوم. به طور رقت‌انگیزی آرام می‌شوم، و همه جریان‌های داغ زیر آن قرار می‌گیرد.

جنگ، صف طولانی پسران نوزاد، صبح توی همان حیاطِ دیشب است برای عمل ختنه جهادی.

با یک روستایی اهل تربلینکای در دوره نسل کشی یهودیان مصاحبه کرده‌اند که نزدیک یک اردوگاه کار اجباری زندگی و کشاورزی می‌کرده.

– کار وسط اون جیغ و دادها سخت و آزاردهنده نبود؟

– اولش قابل تحمل نبود، اما کم کم عادت می‌کنی!

صبح، پرونده سرباز تیرخورده افغانستانی را پر می‌کنم برای اعزام. پناه آورده‌اند اینجا. پشت وانت آوردنشان. یک تیر از یک پهلو رفته و از پهلوی دیگر در آمده است. سعی می‌کنم این را علمی‌تر بنویسم ولی همین را بلدم و می‌فهمم از تیر خوردن. می‌فرستیمشان زابل. “خدا رو شکر که حداقل اینا زنده موندن!”. بعد، عصر می‌فهمیم که یکی‌اشان در راه تمام کرده است. جزو آن بیست و پنج نفر شمرده نمی‌شود. ده‌ها ده‌ها آدم جزو آن بیست و پنج نفر شمرده نمی‌شوند.

۳.

مورد هیستریک است- ضعف اعصاب، مجموعه‌ای از علایمی که در بدن پیدا می‌شوند چون کلماتی دیگر برای انتقال پیدا نکرده‌اند. می‌روم بالای سرش که همان کارهای همیشگی را انجام دهم‌. حوصله ندارم و جیغ‌هایش غیرقابل تحمل است. ۳۶ ساعت است درست نخوابیده‌ام و نصفه شب است، اولین شب پس از شب موشک‌ها و خمپاره‌ها. گوشم تیز است به صداهای بیرون. یک مادر و پسر افغان‌اند. مادر خیره است، متناوب جیغ می‌زند، گریه می‌کند و دوباره خیره از حال می‌رود. پسر با لهجه افغانش مدام می‌گوید مادر، مادر جان. او هم گیج و منگ است.

-چی شده؟ دعوا شده؟ ناراحت شده؟

– از مرز فرار کردیم

با پرستار همدیگر را نگاه می‌کنیم.

– از همین جنگ دیشب؟

– آره، طالبان اومد

مادر با زور از تخت بلند می‌شود و انگار که بخواهد به بقیه هشدار دهد فریاد می‌زند که جنگ، جنگ شده! خدایا جنگ شده. در چشم‌هایش آتش است، و خون، و تفنگ و همه چیز‌های دیگر، آسمان سیاه، و جنگ. همه شرهای دنیا که برای یک اتاق زیاد است، برای همه‌ی دنیا زیاد است. پسرش انگار فقط بلد است بگوید مادر جان و بس. و روی تخت نگهش دارد. پاهایش بنای دویدن و فرار کردن دارند و خودش را از تخت جدا می‌کند. اینجا نیست، هنوز در جنگ است، هنوز دارد فرار می‌کند. آرامبخش بیشتر می‌زنیم. بعد دوباره جیغ می‌زند که مجتبی. و هی می‌گوید مجتبی. از پسر می‌پرسم مجتبی تویی؟ می‌گوید نه برادرمه، فرار که می‌کردیم گمش کردیم.

-چند سالشه؟

-هشت

– اصلا نمیدونی که رد شده؟

– نه، خواهرمم گم کردیم

پرستار بی‌اختیار می‌پرسد خواهرت دختره؟ – آره دختره‌.

حالا همه دور تخت جمع شده‌ایم. پرستارها و خدمه و همراه‌های بیمارهای دیگر‌. و خود بیمارهای دیگر که مریضی خودشان را یادشان رفته و نیم‌خیز روی تخت مادر و پسر را نگاه می‌کنند.

به دیالوگ مجتبی گفتن و مادر جان گفتن گوش می‌دهیم و دوز آرام‌بخش را بالاتر می‌بریم. بعد زن می‌نشیند و هق هق می‌کند، من هم بی صداتر، پرستار هم.

– تلفنی هست که زنگ بزنی؟

– نمیدونم، شاید

– بیا امتحان کنیم

گوشی را وصل می‌کنیم به افغانستان. توی تلفن اول اپراتور با همان لهجه در مورد کرونا و ماسک هشدار می‌دهد که بی‌ربطتر از این چیزی به نظر نمی‌رسد. بعد وصل می‌کند. پسر شماره می‌گیرد. انگار که تازه مغزش راه افتاده، انگشتانش روی صفحه می‌لرزد و تند تند شماره می‌گیرد، از این شماره به آن شماره. سر آخر پای تلفن می‌گوید مجتبی. ما نفسمان را می‌دهیم بیرون. تند تند چیزهایی می‌گوید و قطع می‌کند، بعد اشک می‌ریزد.

– مجتبی پیدا شد؟

– آره فرار کرده، هست

همه به هم تو اورژانس خبر می‌دهند که مجتبی پیدا شده. فقط مادر مجتبی باور نمی‌کند. هنوز گریه می‌کند و جیغ می‌کشد که جنگ‌.

جنگ همینطور همراه مریضی‌ست که می‌رود سمت پسر و می‌گوید: برادر می‌خوای شب پیش ما بمونید؟ چیزی می‌خواید براتون بیاریم؟

یکی دیگر سعی می‌کند پسر را دلداری بدهد اما کلمه‌هایش را ندارد: با مردم کاری ندارن شاید…

پسر می‌گوید: چرا، ریش نداشته باشی با تیر می‌زنن. و به صورت نتراشیده خودش اشاره می‌کند، با صدایی که به زور شنیده می‌شود.

صبح با صدای تلفنم از خواب می‌رم. صدای دختریست

-سلام…برادر و مادرم دیشب اونجا بودن؟

-تو خواهرشونی؟ خوبی؟

-آره ایرانم، اونا رفتن؟ سالمن؟

-آره هر دو خوب بودن، مجتبی هم پیدا شده

-اگر برگشتن اونجا بهم میگی؟

-قول میدم.

جنگ، آدم‌های تکه پاره است، از اعضای بدن خودشان یا کسانی که دوستشان دارند. که اگر خوش‌شانس باشند، شاید روزی به هم وصل شوند. جنگ، چرک و پول و سیاست است. و شر، شرهای همه‌ی دنیا، آن‌قدری که در آن جا می‌شود. که باورم نمی‌شود این همه باشد.

۴.

کانال به کانال را که عوض میکنم، آدمها را نگاه میکنم دور میزهای قرمز بزرگ: سرخط خبرها. هیجان زده به نظر میرسند، با اخمهای درهم و گاهی مغرور از اینکه این فیلم از این زاویه از ویرانه اول به دست آنها رسیده است. لکه های خون را تار میکنند. و خون روی آسفالتها با تار کردن، کمرنگتر نمیشود. فقط پررنگتر میشود. اخبار کلمه مردن را جا به جا میکند، اسمهایش را برحسب محل خبر و یا اینکه چه کسی آن را میگوید، عوض میشود. هیچ اسمی ندارد: از زندگی به بیرون پرت شدن. دیگر نیازی به اعداد و جزییات احساس نمیکنم تا چشمهایی را به یاد بیاورم که میترسم به آن نگاه کنم. و خون روی آسفالتها با تار کردن کمرنگ نمیشود، فقط بیشتر میشود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا