هاستل

من هیچوقت این داستان را برای شوهرم تعریف نکرده‌ام، اما به گمانم بالاخره این کار را خواهم کرد؛ مثلاً در یک شب شرجی، در فوریه، در حالیکه برهنه در تخت دراز کشیده‌ایم و پنکه سقفی روی بالاترین سرعت تنظیم شده است. در انتظار طوفانی خواهیم بود که از جنوب با …

دختر جان

لباس‌های سفید را دوشنبه‌ می‌شوری و روی سنگ‌ پهنشان می‌کنی؛ بقیه‌ی لباس‌ها را سه‌شنبه می‌شوری و روی بند می‌اندازی تا خشک شوند؛ زیر آفتاب سوزان، سربرهنه قدم نمی‌زنی؛ پیراشکی کدوحلوایی را در روغن‌زیتون خیلی داغ سرخ می‌کنی؛ لباس‌زیرهایت را، به‌محض این‌که از تنت درآوردی، در تشت آب می‌اندازی؛ وقتی می‌خواهی …

وقتی اوضاع عوض شد

کِیتی مثل دیوانه‌ها رانندگی می‌کند؛ گمانم داشتیم آن پیچ‌ها را با بالای 120 کیلومتر در ساعت رد می‌کردیم. ولی خوب است، خیلی خوب، و دیده‌ام چطور یک‌روزه کل ماشین را پایین می‌آورد و دوباره سرهم می‌کند. محل تولدم در وایل‌اِوِی[1] را تا حد زیادی ماشین‌های کشاورزی قبضه کرده بودند و …

کلّه پوک

مرد مقابل ردیفی از بطری‌ها و گیلاس‌ها ایستاد. او می‌دانست تک‌تک آن بطری‌ها چه مزه‌ای می‌دهند و هر کدام را با چی باید ترکیب کرد. او یک متصدی بار بود. اگر می‌خواستی، می‌توانست یک نوشیدنی برای تو درست کند. فقط لازم بود کمی به جلو خم شوی و درخواست کنی. …

مردی که ری‌بردبری را از یاد برد

  دارم چیزها را از یاد می‌برم و از این بابت می‌ترسم. دارم  لغات را از یاد می‌برم. گرچه مفاهیم را بخاطر دارم. امیدوارم که بخاطر داشته باشم. اگر هم دارم مفاهیم را از یاد می‌برم، خودم متوجه‌اش نیستم. چطور باید بفهمم که دارم مفاهیم را از یاد می‌برم؟ که …

طوطی که پاپا را ملاقات کرد

طبیعی بود که خبر دزدی در سرتاسر جهان پخش شود. چند روزی طول کشید تا جزئیاتش از کوبا برسد به ایالات متحده، به کرانه چپ در پاریس و آخر سر به کافه‌های کوچک در پامپلونا، آنجا که نوشیدنی‌ها گوارا و هوا، به نحوی، همیشه آن است که باید. ولی وقتی …

او ،که مثلاً باباست

جوانا بیدار شد و دید که مویش روی بالش زنده شده است. از صدای پیر آن موجود کوچک و نازک بهت‌زده شده بود. «هر کار می‌کنی، فقط جیغ نزن دختر. گوشهای من تحملش رو ندارن.» صدایش، جوانا را به یاد مادربزرگ خدابیامرزش انداخت. جوانا، خوابیده به پهلو، به در اتاق …

تسلسل باغ‌ها

مرد از چند روز پیش، رمان را به دست گرفته بود. چند جلسه‌ی کاری ضروری باعث شد کنارش بگذارد؛ در قطار، در راه بازگشت به املاکش، باز کتاب را از سر گرفته بود؛ گذاشته بود داستان و شخصیت‌پردازی‌هایش کم‌کم او را در خود غرق کنند. بعدازظهر آن روز، بعد از …

برف

یادم است آن شب سرد را که کپه‌ای هیزم آوردی توی خانه و وقتی آن را زمین می گذاشتی، سنجابی از لابه‌لای هیزم‌ها پرید بیرون. دوید وسط اتاق و تو یک‌دفعه گفتی: «تو دیگر از کجا پیدایت شد؟» از جلوی کتابخانه گذشت و خودش را به در ورودی رساند، انگار …

روزی که تا ابد باران بارید

هتل، درست مثل یک استخوان خشک توخالی زیر آسمان کویر ،آنجا که آفتاب تمام روز سقف را می‌سوزاند، قرار داشت. تمام شب، یادمان آفتاب، شبیه روح جنگل قدیمی آتش‌گرفته‌ای در تک‌تک اتاقها تفت می‌خورد. از آنجا که نور به معنی حرارت بود، مدتها پس از گرگ و میش، چراغ‌های هتل همچنان خاموش

بازگشت به بالا