چلّه
نیار سواد و سنی نداشت که زن جلالآقا شد. زن سابق جلالآقا، سر زای چهارم با بچه رفته بود و جلالآقا مانده بود و سه بچه، که یکیشان هنوز زبان باز نکرده بود. نه که شیرخوار باشد و نوپا؛ بچه بیزبانی بود که انگار یادشان رفته بود باید سالی پیش …
نیار سواد و سنی نداشت که زن جلالآقا شد. زن سابق جلالآقا، سر زای چهارم با بچه رفته بود و جلالآقا مانده بود و سه بچه، که یکیشان هنوز زبان باز نکرده بود. نه که شیرخوار باشد و نوپا؛ بچه بیزبانی بود که انگار یادشان رفته بود باید سالی پیش …
روی تخت دراز کشید. روکش یک بار مصرف، فاصله کمی میانداخت بین سردی فلز و گرمای تنش. کلاهک مشبکی دور سرش را گرفته بود و پنجرههای آن روی صورتش رد نور چراغهای موازی مهتابی سقف را انداخته بودند. گیر افتاده بود در قفس و هدفون، روی گوش و گردنش سنگینی …
لابد آن آهنگ معروف استاد شجریان را شنیدهاید که با سوز و گداز میگوید:«یارم به یکلا پیراهن، خوابیده زیر نسترن… ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند». این یکی از آن قطعههاییست که در فیلم «دلشدگان» پخش میشود و لیلا حاتمیِ ۱۹ ساله را نشان میدهد که …
فاطمه ی شش ساله در حالی که گرهی روسری گلدار صورتی رنگش را محکمتر میکرد، شربت زعفرانش را سر کشید. بعد از اینکه لیوان یک بار مصرف را در جوی آب انداخت تا در کنار لیوانهای دیگر به زندگی اش ادامه دهد، دست زینت خانوم را کشید و به زهرا …
جای ماهی توی آب است. جای ماهی ما هم توی آب بود. بیرون آب بیقرار بود و پژمرده، اما توی آب انگار زندگی دیگری داشت؛ پر انرژی و سبکبال، از این سو به آن سو سر میخورد. با شکوه بود، ماهی نبود پری دریایی بود. اگر دلیل این همه علاقهاش …
دکتر میگوید سرطان دارم. میگوید با شیمیدرمانی و کارهای دیگر ممکن است تا یک سال یا دو سال دیگر زنده بمانم. گور پدرش. من به این چیزها نیازی ندارم. باید دوش بگیرم و بعد بخوابم. فکر میکنم، خب چه بهتر. من و خانوادهام قرار بود به یک سفر کوچک برویم. …
بارها خودش را کشته بود. یکبار چند ماه پیش از آمدن پاییز در یکی از روزهای داغ تابستان در حالی که موهایش خیس از دوش اول صبح بود ماشه را کشید، آن موقع رو به آینه ایستاد، موهای قهوهای روشنش را که کمی بلندتر از سرشانهاش بود شانه زد و …
لرزش و تکانهای دستگاه خیلی زیاد بودند. وسط محفظهای فلزی روی یک صندلی، پیچیده در کمربند و حفاظ نشسته بود و با خودش فکر میکرد واقعاً این چند پاره آهن میتواند او را جایی ببرد؟ میتواند او را به آرزویش برساند؟ دفترش را با دو دست محکم گرفته و به …
اعلامیهای که انگار سالها پیش، روز انتشار کسی روی آن شاشیده، فرسوده و پارهپاره از خطوط تا، جلوی چشمهایم تاب میخورد. – این اعلامیهی فوت. بریدهی شرق رو هم میذارم روش. چشم از چشمانش میدزدم. اعلامیه را روی باقی چیزهای مهم دیگری که الان یادم نمیآید چه بودند، به پشـــت …
روزی نبود که تمرین نکنیم. برای این که زور بازوهایمان زیاد شود، هر چیزی را که میشد بلند میکردیم. برههای زنده، لاشهی گوسفندها، کیسههای معطر برنج، کاه و یونجه، دستههای خیس و برفگرفتهی چوب هیزم پهنشده زیر آفتاب برای استفاده در آخرین شبهای زمستان. هر چیزی که فکر میکردیم سی …