چلّه

نیار سواد و سنی نداشت که زن جلال‌آقا شد.

زن سابق جلال‌آقا، سر زای چهارم با بچه رفته بود و جلال‌آقا مانده بود و سه بچه، که یکیشان هنوز زبان باز نکرده بود. نه که شیرخوار باشد و نوپا؛ بچه بی‌زبانی بود که انگار یادشان رفته بود باید سالی پیش از این، کلمه‌ای، شده آبی آمّی دده و دودویی، گفته باشد.

زمستان بود که با یک بقچه روانه خانه جلال‌آقا شد و با ته‌مانده‌های جسدی هم‌خانه شد، که پیش از این در قبرستان مصوم‌بیگم خاک شده بود. تکه ناخنی، تار مویی، چرک بینی و شوره مویی مانده بود روی لباس‌های زن جلال‌آقا در جامه‌دان، و نیار که تنها پختن و بافتن بلد بود و از آن‌رو بی‌جهاز داده بودندش به جلال آقا تا غذا بپزد و بچه‌هایش را نگه دارد و فرش ببافد و چشم بگوید، لباس‌های تا شده زن را با احتیاط و احترام، بیرون می‌ریخت و کف‌چنگشان می‌زد، بعد سوزن برمی‌داشت و کوک می‌زد که قواره کند برای خودش یا از هرکدامشان تکه‌ای کم کند و تنبانی بدوزد برای آن طفلان بی‌مسلم. دست‌هایش جوان و پر پینه بود. زور چنگ زدن داشت، زور دف زدن، زور خار کندن. رد بریدن کاردک و خار روی انگشت‌ها و کف دست برجسته مانده بود و دست‌اندازهای خط عمرش تقریبا پاک شده بودند.

جلال آقا، سر به زیر بود و زمخت و داغ‌دیده. زنش که مرد، ساکت‌تر شد. بیشتر کار می‌کرد. صبح‌ها چاشت خورده و نخورده، دیگچه به کمر می‌بست، بیل برمی‌داشت به تابستان و پارو به زمستان و می‌زد به کوچه‌های خاکی که کرت به کرت و بام به بام آباد کند.

سر کم‌مویش آفتاب‌سوخته بود و وقت‌هایی که خسته بود شکمش را به جلو پرت می‌کرد و خم‌شده از پشت، دست‌ها را بالا می‌برد، دده را صدا می‌زد، بعد دست روی ریش تنکش می‌کشید و پایین می‌آورد. یک وقت‌هایی می‌رفت وردست اسمال خَرکُش برای راست و ریست کردن پشم‌چینی گوسفندان، فرستادنشان برای پشم‌ریسی و آوردن بار از شهر. می‌رفت به خار کندن و آجرچینی.

قالی را چله کشیده بودند وقتی نیار آمد. شاید زن جلال‌آقا قصد کرده بود به نوروز نرسیده، بچه به دندان نیفتاده، دار را پایین بکشد و بفروشند و یک اتاق پشت آن یکی اضافه کنند که جایشان بازتر شود. چند رج بالا رفته بود و دار مانده بود گوشه هال، چسبیده به آشپزخانه کوچک. شنیده بود پا به ماه نبوده و خیلی درد کشیده تا تمام کرده است.

روزها بچه‌ها را یکی این ور یکی آن ور می‌نشاند روی نیمکت و یک ترکه پشت سرش می‌گذاشت و شعر می‌خواند برایشان. هیچ‌وقت از آن استفاده نمی‌کرد. خودش نقشه‌ها را حفظ بود. زینت باجی، با ترکه می‌زد روی دست بچه‌ای که نخ را اشتباه رد کرده بود، یا لاکی و حنایی را جابجا برداشته بود یا خط نقشه را جا انداخته بود. بچه‌ها ریتم می‌گرفتند، نخ برمی‌داشتند، گره می‌زدند، کاردک می‌کشیدند، می‌خواندند و جلو و عقب می‌رفتند و ترکه می‌خوردند.

نیار با بچه‌ها در هال می‌خوابید. حد فاصل دار قالی و در یک لنگه، با پرده چرک تور، و جلال آقا می‌چپید در تک اتاق خانه و سر شب صدای نفسش بلند می‌شد. نیار بچه‌ها را می‌خواباند و گوش می‌داد به صدای سیرسیرک‌ها و هوهوی جغد صحرا. کم‌خواب بود و شب‌هایی که ماه نور انداخته بود روی دار، می‌نشست به رج زدن بی‌دفه تا کسی از خواب نپرد.

تابستان نفس‌های آخرش را می‌کشید. چیزی تا گلیم‌زنی نمانده بود. نیار تا به حال قالی تمام نکرده بود. به زنجیره که می‌رسید، زینت باجی و آقا فلاح، بچه‌های بزرگ‌تر را نگه می‌داشتند و بقیه می‌رفتند سر فرش و قالی تازه. از دور دیده بود قیچی می‌زدند و تارها رشته رشته می‌ریختند روی شانه فرش.

آن شب ماه نبود. هوا ابر بود و سرمای کم‌جانی از لای پنجره‌ها راه می‌گرفت. نیار یک وری دراز کشیده بود و با موهای ستار بازی می‌کرد. بچه به حرف نیامده بود. می‌نشست پای دار و انگشت‌هایش را بی‌صدا می‌شمرد. ده بار، ده‌ها بار. از پا به دست، از دست به پا. هرچه آن دوتا از زبان نمی‌افتادند، این یکی صبور بود در سکوت.

جلال آقا سرفه‌ای کرد. نیار از جا پرید و لحظه‌ای صبر کرد و دوباره زیر شمد رفت. صدای نفس‌های جلال‌آقا منظم نشده بود. بلند شد و در جا نشست. سرفه دوباره شروع شد. نیار بلند شد و روسری را به سر بست. از سماور که هنوز ولرم بود یک استکان آب ریخت و پشت در اتاق رفت. در زد و داخل شد. جلال آقا نشسته بود و سینه‌اش را می‌مالید. استکان را جلوی پایش گذاشت و خواست برگردد که جلال آقا گفت: «بیا اینجا». در دلش چیزی پیچید و از پشت کمرش سر خورد روی ران چپ و تا کف پا رفت.

تنش بوی نخ می‌داد؛ و بوی خاک تن جلال‌آقا، بوی برگ‌های پوسیده و شاخه تازه جوانه زده‌اش در تارهای بافته مویش گم می‌شد.

سپیده نزده، داغ از آفتاب صبح آخر تابستان، برگشت زیر شمد. ستار با دهان نیمه‌باز، ملحفه را کنار زده بود. سبحان و سارا سر و ته شده بودند. انگشت‌هایش را شمرد. ده بار، ده‌ها بار. دست کشید به پهلویش، بالا آمد تا زیر بغل و یک وری خودش را در آغوش گرفت.

باریکه نور داشت از لای پرده میفتاد روی دار. جلال‌آقا پاورچین از کنار تشک رد شد. در را باز کرد و بیلش را برداشت. کفش پوشید و سربرگرداند و قالی را تماشا کرد. نیار چشم‌هایش را باز نکرد. سماور را روشن نکرده بود. چای نگذاشته بود دم بکشد. نان لقمه نکرده بود. صدای در که آمد از جا بلند شد. دست گذاشت روی مچش. قلقلک می‌آمد. نگاه کرد و یک تار کوتاه مو از روی مچ انداخت پایین. نشست پشت دار و یک نخ برداشت. آفتاب پخش شده بود در اتاق. نخ بوی خاک می‌داد.

صدای ستار با آوای آهسته نقشه دم گرفت. نیار برگشت، ستار با چشمان نیمه باز نگاهش کرد و گفت «مامان آب».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا