«خواب شبانهت چطوره؟» چطور؟ چطور میتوانست باشد؟ 5 ماه بود که پسرم به دعوت من برای به دنیا آمدن، آری گفته و با تیشه به ریشه روتین زندگیام زده بود. روی مبل تکنفره اتاق ارزیابی روانشناختی نشسته بودم و به سؤالهای خانم ارزیاب جواب میدادم. زن هیچ شباهتی به روانشناسهایی که قبلا دیده بودم نداشت. چادرش را پشت در آویزان کرده بود. مقنعهای مشکی روی سرش بود. مصنوعی لبخند میزد و بعد از شنیدن هر پاسخ، چیزی توی کامپیوترش ثبت میکرد. به صراحت چند برچسب روی من گذاشت و در آخر گفت: «من تشخیص افسردگی میدم. حالا شاید هم به خاطر تیروئیدت باشه. برو اسکن مغزی بده تا ببینیم اوضاع چطوره. »
هرکسی نقطه اتصالی به زندگی دارد. چیزی که زنده نگهاش میدارد. استوار مثل سرو و آرام مثل آسمانی بعد از بارش باران و ظهور آفتاب. خواب، همان نقطه اتصال من به زندگی است. از همان وقتی که خاطرم هست، برایم عزیز بوده و هست. تصویری از روزهای خوش دوران مدرسه ندارم چرا که هر روز باید 6 صبح بیدار میشدم و از رختخواب نازنینم فاصله میگرفتم. بهترین دوران زندگیام، دانشجویی بود و بعد، روزهای کاری فریلنسری. روزهایی که خداحافظیام از تخت زیبا، دست خودم بود و من انتخاب میکردم که آن را تا جای ممکن به تعویق بیاندازم.
اما افسوس که دنیا برای سحرخیزان است و راستدستان؛ بانکها از 7 صبح باز میشوند و ادارههای دولتی از 6؛ باشگاههای زنانه تا 1 ظهر باز هستند و زندگی کارمندی تا 9 صبح به شما فرجه برای بیداری میدهد. من هم با دست چپ کار میکنم و هم شبها را دوست دارم. انگار که وصله ناجوری باشم. همین شد که روزی تصمیم گرفتم از دایره امنی که دور خودم کشیده بودم بیرون بیایم، سازگاریام را با محیط بیشتر کنم و همرنگ جماعت شوم.
28 مهرماه 1400 بود که تصمیم گرفتم عضوی از باشگاه سحرخیزان باشم. تا قبل از آن و به واسطه کرونا شبها کار میکردم، کتاب میخواندم و فیلم میدیدم. همهچیز خوب بود؛ جز اینکه همسرم زمان بیداری من خواب بود و نقطه اشتراکی با هم نداشتیم. آدمها در چنین وضعیتی، راهکارهای متفاوتی را امتحان میکنند و من انتخاب کردم که نقطه اشتراکمان را با روزکاری، بزرگ و پررنگ کنم. 28 مهر، صبحانه را روی صندلیهای پلاستیکی قهوهای یک حیاط باصفا در طبقه منفی دوی محله عباس آباد، نوش جان کردم که همه موظف بودند تا 9 خودشان را برای صبحانه به آن برسانند. به این دلبستم که به واسطه آدمها، محیط کاری جدید و همین حیاط باصفا، من هم عضوی از باشگاه سحرخیزان میشوم.
اما بعد از یک ماه به صرافت افتادم که آدم بیداری صبح و خوشحالی بعد از آن نیستم. صبحها تا دو ساعت روی خوش به کسی نشان نمیدادم و شبها جنازهام را به تخت میرساندم. روزی مدیرم را گوشهای گیر آوردم و برایش از سختی روزهای بیداری، کمخوابی و بیرون آمدن از دایره امن خانه حرف زدم. شانس همراهم بود و بعد از آن گفتوگو به همان محیط امن برگشتم و قرار شد نصف هفته را از خانه کار کنم. میارزید. دیگر نیاز نبود برای کار، ساعت 8 صبح بیدار شوم. 9:15 دقیقه همان جنازه را بلند میکردم و 9:30 با لقمهای در دست، پشت سیستم به همکارانم سلام میدادم. زندگی شیرین شد.
هیچوقت هم به مسیرهای جدید نه نگفتم. آخرینبار تصمیم گرفتم از قهوه و ورزش برای سحرخیزی کمک بگیرم. این دفعه، مسئله نقطه اشتراک مهم نبود. همه جهان معتقد بودند که برای کامروایی باید سحرخیز بود و من در خودم جای خالی کامروایی را حس میکردم. اولش سوراخی کوچک بود و به مرور زمان، چالهای بزرگ و عمیق شد. نمیخواستم تسخیرم کند. دوست داشتم توی لیست موفقها جایگاهی داشته باشم. من از مسابقه دادن لذت میبردم و بردن برایم شیرین بود. این دفعه مسابقه با خودم را شروع کردم.
میل به خواب را گذاشتم پای بدنی که عادت ندارد و سرحال نیست. تصمیم گرفتم صبحها قبل از شروع ساعت کار، ورزش کنم تا هم سحرخیز باشم، هم ورزشکار و هم پرانرژی. باشگاهی پیدا کردم که از 6 صبح باز بود. روزهای تعطیل را هم گذاشتم برای پیادهروی در پارکها. برای انرژی بیشتر به قهوه پناه بردم. روزهای اول دوباره همهچیز خوب بود. قهوه سرپا نگهام میداشت. لاغر شدم و به زندگی امیدوار. اما این راه حل هم خیلی نتیجه بخش نبود. از یک جایی به بعد، قهوه تاثیر برعکس داشت. استرسم را بیشتر میکرد و خوابم را بیکیفیت. وسط روز، در اوج کار، خِرم را میگرفت و نشانی تختخواب را میداد. انرژیام تحلیل رفت و پزشک زنان، خوردن قهوه را به خاطر کیستم منع کرد. روز از نو روزی از نو؛ باشگاه را ادامه ندادم و به روتین قبلی برگشتم.
بعد از آن ماجرا به خودم قول دادم که «خودم» را بیشتر دوستش داشته باشم. دستش را گرفتم و بوسیدمش و از اینکه اینهمه به او سخت گرفتم، عذرخواهی کردم. زندگی را از سر گرفتم و به جای سحرخیزی حجم کار و سرگرمیها و کلاسهایم را کم کردم.
بعد از بالا و پایین کردنهای مسیر زندگی با همسرم تصمیم گرفتیم که خانوادهمان را بزرگتر کنیم. فکر میکردیم این هم یک مرحله از زندگی است. بچهدار شدیم. اما کور خواندیم. نوزاد کولیکی، بعد از غروب آفتاب گرگینه میشود. به خودش میپیچد، سرخ میشود و گریه میکند. حالا تو هرچقدر هم که میخواهی با او منطقی صحبت کن که جان مادر، من آدم سحرخیزی نیستم و خواب، ارزشمندترین چیزی است که از این دنیا میخواهم؛ مگر به خرجش میرود؟
پسرم بعد از 6 ماه زندگی، هنوز به خواب عمیق و طولانی عادت ندارد. روزهای اول که اوج کولیکش بود، دیوانه میشدم. در نهایت، بعد از کلی تلاش، بالش را روی گوش هایم فشار میدادم و میگفتم از اینجای کار با شما. هر چند نفر که در خانه بودند، دست به دست هم میدادند و طول و عرض خانه را با پسر متر میکردند. تا 4 صبح بیدار میماند و مثل شیر روی گاز، جوش میزد. 3-4 ساعتی که شهر را به هم میریخت، فوران میکرد و خاموش میشد.
حالا هم چیز بهتر شده است. چند باری از شب تا صبح برای شیر بیدار میشود و دوباره میخوابد. شب تا صبحهایی که با هم تنها هستیم، دائم بیدار میشوم و نفسهایش را میشمرم. اگر متوجه نفسهایش نشوم، انگشتم را زیر بینیاش میگیرم تا گرمایش خیالم را راحت کند. سرم که سنگین میشود و خیالم که راحت، بیدار میشود و شیر میخواهد. اوایل، تقسیم کار کرده بودیم. نوبت شیر اول را همسرم برای او شیرخشک درست میکرد و نوبت بعدی خودم شیرش میدادم. تا اینکه پسرک پایش را کرد توی یک کفش و شیر مادر را پس زد.
حالا یک روز در میان، شیفت اول صبح را برمیداریم. شیر خشک درست میکنیم، آروغ میگیریم و دوباره میخوابیم. همین که چشمهایمان سنگین میشود، شیفت بعدی از راه میرسد و پسرک گرسنه میشود.
پسرم عضوی از باشگاه 6صبحیها است. از 6 صبح چشمهایش را باز میکند و تلاش میکند تمام توجهم را به خودش جلب کند. جلب میشود. دستهایش را میگیرم و التماسش میکنم که بخوابد. تختش را آرام تکان میدهم و دوباره لالایی برایش میگذارم. اما نور خورشید را که میبیند، دیگر خواب از چشمهایش فراری میشوند. آن وقت من میمانم و او. حالا 6صبح با هم بیدار میشویم. صبحانه میخوریم، میرقصیم و قصه میخوانیم. قبل از رسیدن به ساعت 8، یک دور تمام روتین روزانهمان را انجام میدهیم و زمان را کش میدهیم.
فکر میکنم که لذتها احتمالا جایشان را به هم میدهند و برای مدتی به مرخصی میروند. حالا لذت خواب جایش را به لذت مادری داده است. چند وقت پیش مطلبی میخواندم از اینکه الگوی خواب فرزند از مادرش گرفته میشود و به این دل بستم که لذت خواب به زودی از مرخصی برمیگردد. میخواهم اسمش را بگذارم انگیزه و بگویم انگیزه همهچیز است نه عادت؛ اما میدانم که وزن احساس مسئولیتش بیشتر است و آدمها دیگر فرق راست و دروغ حرفها را میفهمند و نمیتوانم نقش بازی کنم. حالا دلم برای ندیدن ساعت قبل از 8 صبح تنگ شده و دنیا بدجوری شوخیاش گرفته است؛ چرا که در آخرین خبرها خواندهام در سحرخیزی آنچنان کامرواییای هم وجود ندارد.
دکتر ارزیاب پرسید: «خواب شبانهت چطوره؟» خندیدم و پرسیدم: «کیفی یا کمی؟» پرسید: «فرقش چیست؟» گفتم: «اینکه نمیتوانم بخوابم، اما وقتی میخوابم واقعا اتصالم از زمین قطع میشود و هیچچیزی نمیفهمم.» لبخندی زد و گفت: «من تشخیص افسردگی میدم. حالا شاید هم بهخاطر تیروئیدت باشه. برو اسکن مغزی بده تا ببینیم اوضاع چطوره.»
دلچسب!