دودسکادن

روی تخت دراز کشید. روکش یک بار مصرف، فاصله کمی می‌انداخت بین سردی فلز و گرمای تنش. کلاهک مشبکی دور سرش را گرفته بود و پنجره‌های آن روی صورتش رد نور چراغ‌های موازی مهتابی سقف را انداخته بودند. گیر افتاده بود در قفس و هدفون، روی گوش و گردنش سنگینی می‌کرد. 

از میکروفون صدا آمد: «لطفا تا جایی که ممکنه تکون نخورید، ترس فضای بسته که ندارید؟» آهسته گفت نه. 

وحی باید همین جوری بوده باشد. در فضای بسته یک صدای اکودار بپیچد و بپرسد «ترس از فضای بسته نداری»، «بخوان»، «سکوت کن»، «به جانب چپ خود نگاه کن»

«لطفا یه کم به سمت چپ برید، اگر مشکلی داشتید صدام کنید.» ادعونی، استجب لکم. 

صفحه فلزی حرکت کرد. مگر تا به حال چقدر در فضای بسته گیر کرده بود که بداند ترس از فضای بسته دارد یا نه! فضانوردان چند ساعت باید کلاه بسته‌ای را تحمل کنند؟ غواص‌ها چقدر تحمل فشار دارند؟ آن‌ها ترس از فضای بسته ندارند؟ 

یک بار آسانسور شرکت در طبقه همکف نایستاد و نیم‌طبقه داخل زمین فرو رفت و همان‌جا ماند و چراغ‌ها خاموش شد. اصلا فرصت نکرد بفهمد فضای بسته چیست، در حالی که بچه همسایه هفده دقیقه یک‌بند جیغ زد و خودش جیش داشت و سفت پاهایش را جمع کرده بود تا فضای بسته اداری را ادراری نکند. 

صفحه ایستاد. وارد تونل شده بود. پشت سرش یک حفره خالی بود. نور از آنجا به داخل می‌آمد و نمی‌گذاشت تاریکی را تجربه کند. نمی‌دانست چند دقیقه گذشته است که صدای ممتد ضربه‌ها شروع شد. ضربه بودند؟ تق‌تق؟ قطار روی ریل؟ ماشین برش صنعتی؟ دریل؟ نوار نقاله؟ ماشین دوخت کارگاه خیاطی ترمه، وقتی دست خانم جعفری در آن گیر کرد و سه انگشتش ناکار شد؟

صدا شبیه هیچ‌کدام نبود و شبیه همه بود. هدفون صدا را عجیب‌تر کرده بود. خنده‌اش گرفت. گیر افتادن در قفس فلزی با صدای ممتد سوت و تقه، بیشتر از ترسناک بودن، خنده‌دار بود. صدای قیژ شروع شد. زنگ بود یا نویز؟ ریتم گرفت. دودسکادن، دودسکادن. 

دودسکادن کوروساوا را اولین بار روی پرده پروجکشن دیواری خانه فهیمه و عباس دیدند. آیدین، هدیه، نیما و مراد، فرید و فرزانه و چند نفر دیگر هم بودند. چای و کنافه-بستنی و کشک بادمجان خورده بودند. بحث به خودکشی کوراساوا که رسید، سلیم اصرار کرد بروند. بعد از پیدا شدن توده اول بود. دکتر گفته بود تجمع شکر. گفته بود شکر یا قند؟ خون قند دارد، سلول‌ها قند لازم دارند، بدن قند می‌سوزاند. دکتر حتما همه این‌ها را می‌دانست، پس چرا گفته بود شکر، نه قند؟ از لحاظ شیمیایی تفاوت بنیادینی بین این دو نبود. اما در پزشکی چه؟ تا به حال نشنیده بود کسی خونش شکرک بزند. دکتر حتما این را هم می‌دانست.

قبل خداحافظی رفته بود دستشویی. وقتی برگشت همه ساکت بودند. سلیم داشت بند کفش‌هایش را می‌بست. از آنجا رفتند بستنی متری خوردند و آخرین سیگار دوتایی را کشیدند. تنها وقت‌هایی که با هم سیگار می‌کشیدند، بعد از فیلم دیدن روی پرده بود. آیین تجلیل هنر هفتم و افه چسی روشنفکری.

دیروز ماگ سلیم شکست. همین قدر یهویی و بی‌مقدمه قبلی. لیوان معادل فارسی ماگ نیست. ماگ یک بسته مفهومی ویژه‌ایست که خیلی چیزها را در خود جای داده است. «بسته مفهومی ویژه» معادل کانسپت است. باید در دفترچه معادل‌ها جای ماگ هم یک کلمه مناسب پیدا می‌کرد. 

به هرحال ماگ سلیم شکست. 

آیدین داشت می‌گفت، دنیا جای بهتری نخواهد شد مگر به کشتار. هدف وسیله را توجیه می‌کند و لازمه حفظ سلامت روان جمعیت، از بین رفتن اعتقاد راسخ است. تعصب مانع خوشبختی‌ست و لازمه خوشبختی، اعمال هوشمند خشونت در یک دوره مشخص است که منجر به تعدیل جمعیت جاهل متعصب و معتقد و در نتیجه بهتر شدن جهان برای باقیماندگان است. 

داشت دیکتاتوری را تایید می‌کرد. 

هدیه همین را گفت و آیدین در حالی‌که گونه‌هایش برافروخته بودند و سوراخ دماغ‌ها گشاد شده بودند و تا لبه مبل جلو آمده بود، براق شد به طرف هدیه و آن وسط دستش خورد به ماگ سلیم و افتاد شکست. 

ماگ را سلیم، پیش از شب یلدای سال سیزدهم خریده بود. 

آیدین در حالی که آماده می‌شد خطابه‌ای برای هدیه سر بدهد، دست دراز کرد و تکه‌های ماگ را برداشت و در پیش‌دستی گذاشت و نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت شرمنده و رو گرداند سمت هدیه. 

ماگ سه تکه شده بود. دسته چسبیده بود به یک شبه‌لوزی از بدنه و جدا شده بود؛ یک تکه نامنظم از ته هم کنده شده بود و بخشی از ماگ که تکه‌ای از کافه ونگوگ در آن معلوم بود، باقی مانده بود.

قطعه‌ها را گذاشته بود جلوش و نگاهشان می‌کرد. سعی کرده بود به هم بچسباندشان. یک تکه ریز آن وسط گم شده بود. ارزش داشت تکه‌های ماگ شکسته را وصل می‌کرد به هم و جاهای خالی را مثلا کینتسوگی می‌کرد و یک ماگ شکسته غیرقابل استفاده را می‌گذاشت در کابینت، که هر بار درش را باز کند ببیندش و به یاد سلیم بیفتد؟ وقت سالم بودنش، چقدر نگاهش می‌کرد که حالا شکسته و بسته، نگهش دارد؟ گیرد که کینتسوگی، هنر اتصال شکسته‌ها روی آن اجرا شده باشد؛ زندگی جریان پیدا می‌کند؟ سلیم برمی‌گردد و در آن ماگ قهوه و چای و دمنوش و دوغ و خاکشیر می‌خورد؟

صدای وحی دوباره بلند شد. «لطفا سرتونو تکون ندید. عکسا تار می‌شه.»

به قفس دور سرش خیره شد و از شیارهای آن سقف دستگاه را نگاه کرد. وسط میدان مغناطیسی گیر کرده بود، بدون بادهای خورشیدی، بدون توجه به لایه اوزون که ذرات باردار را از زمین دور می‌کنند و این حقیقت که زمین تخت نیست و خودش گیر افتاده روی این تخت و این واقعیت که هیچ‌کس در آپارتمان ۵۸ منتظرش نیست.

شب‌های بحث آزاد، گوگل و ویکی‌پدیا را شخم می‌زد. سلیم معتقد بود، ویکی‌پدیا ضعیف‌ترین منبع معتبر ولی غیرقابل استناد است. بیشتر وقت‌ها شنونده بود، اما همین باعث می‌شد جلوی آیدین و نظرات مشعشع بی‌انتهایش کم نیاورد. آیدین با همان نظرات از زبان کاستاندا و نیچه و شاملو و هدایت، شیفتگانش را اغوا کرده بود.

یکی از همان شب‌ها بود که بعد از رفتن بچه‌ها، سلیم بحث واقعیت و حقیقت را پیش کشید. 

«یک چیز باید حقیقی باشد یا واقعی؟ کدام درست است؟ حقیقت یا واقعیت؟»

خواسته بود آب بنوشد، شاید بتواند مغزش را بیدار نگه دارد. در واقع می‌فهمید سلیم چه می‌گوید، ولی در حقیقت متوجه نمی‌شد چرا این مسأله حالا این قدر مهم شده است. چرا حالا که واقعیت این است که توده‌ها از بین رفته‌اند، به دنبال حقیقت دلیل ایجاد آن‌ها باشند؟

ماگ کنار بقیه لیوان‌ها، روی کتاب‌ها و کنار جاسیگاری و پوست‌های میوه بود. آن را از روی میز برداشت. نگاه کرد که زیر آن، روی کتاب «اسطوره سیزیف» رد انداخته بود. 

دودسکادن، دودسکادن. سردش بود و خوابش نمی‌برد. سلیم این جور وقت‌ها تنفسش را به ترتیب ۸-۷-۴ می‌شمرد. نمی‌توانست بیرون دادن را بیشتر از ۴ طول بدهد. هشت و هفت را بیشتر هم می‌توانست، اما موقع بیرون دادن گیر می‌افتاد. ترکیب برنده را دست نزدند. روی چهار ماند. شروع به شمارش کرد. هشت تا تو داد، هفت تا نگه داشت، چهارتا بیرون داد. هشت تا تو داد، هفت تا نگه داشت، چهارتا بیرون داد. 

«تموم شد. یواش بلند شین که سرتون گیج نره.» سرش داشت گیج می‌رفت. چشم‌هایش از خواب و گرسنگی و فضای بسته سیاه شده بودند. صفحه آرام از توی تونل بیرون رفت. 

جبرییل گفته بود، می‌تواند صبر کند و وقتی حالش جا آمد بلند شود و اگر کمک خواست صدایشان کند. روی لبه تخت نشست، دست‌هایش را به دو طرف تکیه داد و به دمپایی‌های پلاستیکی آبی که هر کدام یک طرف افتاده بودند، خیره شد. دهانش مزه کاغذ می داد. 

کم‌کم بلند شد و دمپایی‌ها را پوشید و به رختکن رفت. کمربند را باز کرد و گان آبی و کلاه را درآورد. دستش درد می‌کرد و گردنش از دراز کشیدن طولانی روی آن بالش سفت، گرفته بود. به سختی بند سوتین را بست. چراغ‌ها خاموش شدند. 

همکار جبرییل گفت: «ببخشید، برق رفته. باید صبر کنید بیاد تا بتونم عکسا رو بهتون بدم، جواب دکتر هم حدود دو هفته کاری زمان می‌بره. زمان جواب‌دهی و شماره‌ها زیر میز هست، می‌تونید عکس بگیرید. دستگاه پز هم قطعه، اگر نخواستین تا اومدن برق صبر کنید، نقد هم می‌شه پرداخت کنید. شماره کارت هم خواستید همون جا نوشته» 

دلش می‌خواست بپرسد، اگر وسط کار، وقتی من در تونل بودم برق می‌رفت چه می‌شد؟ نپرسید. دختر علی‌رغم این که تند و بی‌وقفه حرف می‌زد، آرام بود. بیست و چند ساله و خوشحال و حالا که برق رفته بود، داشت میز را مرتب می‌کرد. خوشحال یعنی از آن آدم‌هایی که بی‌دلیل یک لبخند گوشه لبشان دارند. از آن آدم‌ها که وقتی عاشق می‌شوند برای عشق اشک نمی‌ریزند، می‌خندند. 

از اطلاعات زیر میز عکس گرفت. هزینه را کارت به کارت کرد و راه افتاد برود چیزی بخورد. عکس‌ها را می‌توانست همان وقت با جواب بگیرد.

پیاده کنار جوی آب قدم زد. بوی املت ربی و قهوه سوخته می‌آمد. دلش کباب چنجه حقیقت می‌خواست با سیر و اشپل فراوان و باقالی خام که سهم سلیم بود همیشه. 

دلش رستوران خسته و طعم تند و سیرابی می‌خواست. دلش غذای چینی می‌خواست که بروکلی‌هایش نپخته باشند و سویا سس آن رقیق باشد. دلش پنیر کپکی با تخم‌مرغ شل و عسل می‌خواست. 

برق مغازه‌های اطراف هم رفته بود. کافه‌ها خاموش بودند و آدم‌ها دم در با هم حرف می‌زدند و سیگار می‌کشیدند و خودشان را باد می‌زدند. صدای اذان بلند شد. اسنپ گرفت و تا پراید هاچ‌بک سبز برسد، از سوپرمارکت یک آب بزرگ، دو کروسان و یک بسته آدامس استوایی خرید. احتیاج داشت یک طعم قدیمی را زنده کند و چی بهتر از آدامس استوایی. طعم‌ها توانایی باز کردن چاکراهایی را دارند که در هیچ مکتبی راهی برای باز کردنشان نیست. 

صاحب مغازه مسن بود و فقط پول نقد می‌خواست. گفت پسرش نیست که بتواند برایش کارت به کارت کند و بانک سر کوچه هم برق ندارد. همیشه مقداری پول نقد همراه داشت. کیسه خرید را دستش گرفت و بیرون آمد. 

اسنپ رسید. پشت کمک راننده نشست. ماشین بوی مرد و تابستان می‌داد. سرش را تکیه داد به مثلث پنجره. باد گرم به صورتش می‌خورد. شمرد هشت؛ شمرد هفت؛ شمرد چهار. 

آخر پاییز با پراید هاچ‌بک طوسی رفته بودند زنجان. برگشتنی، در استراحتگاه «آفتاب درخشان صحرا» املت گوجه خورده بودند با کره و عسل. بعد از صبحانه، آدامس استوایی گرفتند و خاکشیر. ماگ را با یک بالش دورگردنی، سلیم از آنجا خرید. تا تهران او رانندگی کرده بود و سلیم بالش دور گردن، سرش را تکیه داده بود به شیشه و یزدانی گوش کرده بود. 

«ادامه بده، به لبخند

به نگاه، به جشن

از همان حرفهای ساده بزن

مثلا بگو چه روز بدی

چه غذای بی نمکی

و هوا چه گرفته است

ادامه بده

به معجزه، به حضور، به عطر.»

شش روز گذشته بود که جبرییل زنگ زد. شاید هم همکارش بود، میکاییل یا اسرافیل یا عزراییل. گفت جواب‌ها آماده است. 

گرفتن جواب یک موهبت ویژه است که در تمام وقایع و حقایق زندگی امکانش نیست. روزهای غیر تعطیل-از هشت صبح تا هشت شب. این که ساعت مشخصی وجود داشته باشد، بشود رفت ایستاد جلوی فرشتگان مقرب خدا و تقاضای پاسخ کرد، بسته ویژه پیشنهادی بهشت باید باشد.

ظهر گذشته بود که به سمت مطب دکتر رفت. جلوی یک ساختمان متروک دو طبقه که در قهوه‌ای داشت و هنوز گلدان‌های خالی روی هره‌اش مانده بودند، پارک کرد. 

برای این که جای پارک پیدا کند، زود رسیده بود. بالا رفت و جلوی کانتر ایستاد. لبخند کمرنگی به خانم دوایی که داشت با تلفن حرف می‌زد انداخت. خانم دوایی گوشی را گذاشت و نامش را روی برگه ویزیت نوشت. بر حسب عادت نیم‌نگاهی به در بسته اتاق دکتر و چراغ خاموش آشپزخانه انداخت که خانم دوایی گفت: «دکتر دیر میاد، جراحیش طول کشیده امروز.»

ساعت چهار بعدازظهر سایت باز می‌شد. با تهمینه و ساقی قرار گذاشته بودند هرکدام چهار بلیت بخرد. اگر همه کنار هم نبودند هم شاید دم در می‌توانستند جایشان را عوض کنند. آلارم گذاشته بود روی یک ربع به چهار. 

دفعه قبل همزمان با دوره پنجم تزریق بود. هرچه اصرار کرد به سلیم، قبول نکرد تنها برود. با دو هزار گلبول سفید، تزریق نداشت هم نمی‌توانست همراهشان برود و سه ساعت میان جمعیت با ماسک بنشیند و بالا نیاورد و غش نکند. سلیم هم نرفت. بچه‌ها لایو گرفته بودند و سلیم گوشی را برایش نگه داشته بود تا یک وری بخوابد و دارو راحت‌تر برود داخل رگ‌های خشک‌شده و لایو را ببیند. با آن یکی دست هم، روغن سیاه‌دانه می‌مالید به دست دیگرش تا برای فردا رگ آزاد کند. 

روی صندلی کنار پنجره نشست. از آنجا حیاط کافه-کتاب را می‌دید. خلوت بود. سرش را به پنجره تکیه داد و پسر و دختری را که کیک شکلاتی می‌خوردند را دید زد. 

بعد از سلیم، کیک شکلاتی نخورده بود. دلش را هم می‌زد. خاطرات گیر می‌کنند یک جایی از مغز که ربط مستقیم دارد با بخش هضم. تنیده می‌شوند در هم، صداها و بوها و عضلات می‌پیچند و حجمی از حرکت و سکون در هم می‌آمیزند و بدون اطلاع از هویت اصلی آن خاطره که در کشاکش تاریخ، حل شده است، می‌نشینند روبروی هم و اختلاط می‌کنند. نتیجه، دل هم خوردن است؛ تلخی دهان است؛ سوزش رگ‌های دست از ساعد به پایین است؛ نتیجه، دلتنگی است. 

سال ۷۷ بود کنسرت گذاشتند در حیاط پشتی دانشگاه. نیم ساعت قبل بسیج دانشجویی ریختند و صندلی‌ها را بردند. بچه‌های ورودی جدید ترسیده بودند. برای همه چیز مجوز داشتند، ولی زورشان به صدیقی و دار و دسته‌اش نمی‌رسید. سلیم دست به کار شد و بچه‌ها را به کار گرفت. سن را احیا کردند، چند صندلی باقیمانده را چیدند. دیواره انسانی کشیدند دور تا دور محوطه. گروه که آمد، بچه‌ها را روی زمین و سکوها نشاندند. خودشان تمام مدت ایستادند. بدون کم و کاست، تمام قطعات روی بروشور اجرا شد. تمام که شد، همه ایستاده دست زدند. کیک شکلاتی بی‌بی را اولین بار آن شب خورد. 

مطب گرم بود. دفترش را درآورد و در آن نوشت:

بشمار یک/ نفس‌های سیزیف گمشده زیر درخت‌های بی‌اکسیژن، شمارش بی‌انتهای اضطراب

بشمار دو/ اگر مرگ‌های پی‌درپی، اگر تولدهای ناگهان، اگر ورز و مرز و مزار و مریض

بشمار سه/ یک لحظه داغم می‌کشی یک دم به باغم می‌کشی

بشمار چهار/ آواز اندوه‌ها و رفاقت‌های دوره‌ای

بشمار پنج/ شانه به شانه، سال بر دوش کشیده جان و جوان

بشمار شش/ ریه‌های موازی و دیوانگی دردانگی

بشمار هفت/ هفت دریا در میان و رنگ سبزی بر گونه‌های تو

بشمار هشت/ جهانی پس از این بیاید برای رقابت برای حمایت برای صداقت برای سلامت

بشمار نه/ پذیرش بی‌حرف و بی‌گناه و بی‌نگاه وقتی زبان درگیر ذکر آزادیست

بشمار ده/ شعر و شعور و حجم هجوم ناگهانی عشق بی‌ادعا

بشمار یازده/ توالی و تکرار اعداد و تمرین انعطاف و بتونه ترک‌های دیوار و عروق بسته بازشده قلبی؛ تو یک وقت‌هایی غیرقابل پیش‌بینی می‌شوی و کیست که ممتد و بی‌لغزش برقصد

دفتر را بست و در کیفش گذاشت. آلارم گوشی زنگ زد. سه ساعت گذشته بود. خانم دوایی صدایش زد و پرونده را بهش داد و گفت: «مریض اومد بیرون برو تو.»

پل صراط جایی شبیه راهروی یک مطب باید باشد. حد فاصل مکانی بین میز منشی و در اتاق دکتر؛ حد فاصل زمانی، بیرون آمدن بیمار قبلی. همان‌جا شروع کرد آهسته قدم زدن. 

مریض که بیرون آمد، وارد شد. 

جهنم هم باید این گونه بوده باشد. دکتر با پیراهن آبی کمرنگ، ساکت و عمیق و با خطوط شکسته پیشانی، جواب آزمایش‌ها را نگاه کند؛ عینک را روی بینی منظم کند و با دقت عکس‌ها را روی صفحه نورانی دیواری ببیند؛ چیزی روی پرونده بنویسد؛ دوباره عکس‌ها و آزمایش‌ها را مرور کند و با لحن دلجویانه‌ای بگوید، «تنها اومدی؟ همراه نداری؟» یک متاسفم کم دارد تا شبیه فیلم‌های تراژیک پایانش را تلخ کند. 

جهنم باید یخ‌کرده در روز گرم تابستان باشد، در تنهایی مطلق. 

جهنم باید توده‌های نورانی باشند در عکس‌های روی دیوار دکتر. 

احتمالا دکتر او را یادش نبود. سلیم را هم یادش نبود. سابقه را هم اگر پرونده جلوی دستش نبود، یادش نبود. جدای این‌ها، در پرونده از تصادف یک جوان روی پل صدر، درست بعد از اولین دوره چک‌آپ چیزی ننوشته بود. 

دکتر شمرده داشت توضیح می‌داد. او می‌دانست توده را چگونه تشخیص دهد. می‌دانست چند دوره و چند دوز. می‌دانست چند هفته و چند ماه. می‌دانست کدام دارو ممکن است در کدام داروخانه موجود باشد. دکتر اما نمی‌دانست حقیقت ایجاد توده‌ها چیست. نمی‌دانست چرا مردی پس از اطلاع از سلامت زنی که برای زنده ماندنش ماه‌ها تلاش کرده بود و پله‌ها را بالا و پایین رفته بود و دارو پیدا کرده بود و موهایش را برایش ماشین کرده بود و آب هندوانه و لیمو گرفته بود تا داروهای تلخ را به خوردش دهد، یک صبح زود می‌رود روی پل صدر و با سرعت می‌خورد به گاردریل و وقتی آمبولانس می‌رسد نیم ساعت بوده که تمام کرده است. 

جهنم باید جایی اواسط پل صدر باشد. 

دکتر موقع خداحافظی بلند شد. پرونده را دستش داد و گفت نگران نباشد. از در مطب که بیرون آمد، سریع گوشی را باز کرد. وی‌پی‌ان در حال اتصال بود. قطعش کرد و سایت را رفرش کرد. 

«بلیت تمام شد»

چشمش به گوشی ثابت ماند. خانم دوایی صدایش زد. «خوبی؟ می‌خوای برات آب بیارم؟» خالی نگاهش کرد. سر تکان داد و از پله‌های مطب پایین رفت. 

روی پل صدر ترافیک بود. گرمای هوا افتاده بود. کلاغ‌ها یک گوشه آسمان پرواز می‌کردند. جایی خوانده بود، وقتی کلاغی می‌میرد باقی کلاغ‌ها بالای سرش تشییع جنازه برگزار می‌کنند. ویکی‌پدیا حتما نبود. 

گوشی را برداشت. پیام‌هایش را چک کرد. تهمینه و ساقی هرکدام پنج بلیت گرفته بودند. اینستاگرام را باز کرد. روی پست اول متوقف شد. «به دلیل استقبال شما عزیزان، سئانس اضافه در ساعت ۹ بعدازظهر روز سه‌شنبه باز شده است. برای خرید بلیت، ساعت هشت امشب به سایت مراجعه کنید.»

در آینه آفتابگیر خودش را نگاه کرد. نگاه زنی که از جهنم گریخته بود. گوشی زنگ خورد. آیدین بود. جواب نداد. آلارم را روی یک ربع به هشت تنظیم کرد و گوشی را بست. ترافیک باز شده بود. دیگر کلاغ‌ها را نمی‌دید. 

4 دیدگاه

  1. ساناز میرزازاده
    تو فقط بنویس و من قسم میخورم تا همیشه با شوق و حسرت نوشته‌هات رو بخونم که هر بار با خوندنت رنگ دنیا پیش چشمام عوض میشه.
    بهت افتخار میکنم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا