هاستل

من هیچوقت این داستان را برای شوهرم تعریف نکرده‌ام، اما به گمانم بالاخره این کار را خواهم کرد؛ مثلاً در یک شب شرجی، در فوریه، در حالیکه برهنه در تخت دراز کشیده‌ایم و پنکه سقفی روی بالاترین سرعت تنظیم شده است. در انتظار طوفانی خواهیم بود که از جنوب با شدت به سمت ما بوزد و من آن عضو بخصوص بدن او را خواهم دید که ملتهب و لَخت روی رانش افتاده و به این فکر خواهم کرد که اگر دمای هوا فقط دو درجه خنک‌تر می‌بود ممکن بود آن را توی دهانم بگذارم. این اتفاق من را به یاد روی[1] و زنش خواهد انداخت و احساس خواهم کرد که دلم می‌خواهد درباره‌شان حرف بزنم. و شروع می‌کنم به تعریف کردن برای شوهرم که من زمانی زن و شوهری را می‌شناختم که وقتی فهمیدند دارند بچه‌دار می‌شوند پیاده‌روی‌های طولانی دو نفره عصرگاهی را شروع کردند.

احتمالاً از اسم‌های واقعی‌شان استفاده نکنم. هر چند برملا نکردن نام روی، که به نظر می‌رسید تقریباً شخصیتش را شکل داده، دشوار خواهد بود. اسم کاملش -که خیلی از آن احساس شرمندگی می‌کرد- رویال[2] بود و او در اعتراض به خود بزرگ بینی والدینش، یک شخصیت غیراشرافی[3] برای خودش دست و پا کرده بود. او مردی خاکی و خجالتی بود. جوری زندگی می‌کرد -دست کم در زندگی اجتماعی‌اش- که انگار دارد به یک پرسشنامه درباره زندگی خودش جواب می‌دهد. اگر کسی می‌پرسید: “سفرت به فیجی چطور بود روی؟” جوابش احتمالاً چنین چیزی بود: “خودم رو شخصی توصیف می‌کنم که ازش لذت برده.” مشکل آنجا بود که او فروتنی‌اش را به درجه‌ای رسانده بود که، در نهایت، واقعاً شاهانه به نظر می‌رسید؛ همانقدر جدا افتاده، خیرخواه و خالی از فردیت. نظرات، سلیقه‌ها و آرزوهایش به ملایمت یک شاه بود. منظورم مثل یکی از آن شاهان آداب‌دان مشروطه است که آنقدر بی‌اعتبار شده که مردم هر از چند گاهی درباره احتمال وجود یک جمهوری، یا حتی یک ملکه، خیال‌پردازی می‌کنند.

استفاده از اسم واقعی زنِ روی ضرورتی ندارد؛ او حتی دیگر زنش هم نیست. به او می‌گویم مندی[4]. اسمی مثل این هیچ چیز را درباره او آشکار نمی‌کند، احتمالاً به جز اینکه خوشگل و ورزشکار بود. پیاده‌روی‌های عصرگاهی پاسخی به این ترس مندی بود که حاملگی ممکن است هیکلش را تغییر دهد. نه اینکه مندی آدم ظاهربینی باشد؛ او فقط دلش می‌خواست در هر کاری که انجام می‌دهد خوب باشد. بنابراین می‌خواست در داشتن یک بدن هم خوب عمل کند.

برای شوهرم توضیح خواهم داد که روی و مندی در آن زمان در نیوتاون[5] زندگی می‌کردند که یک محله شلوغ فقیرنشین در سیدنی است که در دهه نود، جای کثیفی بود اما داشت ترقی می‌کرد. آنها بخشی از آن ترقی بودند: یکی از آن خانه‌های بالکن‌دار بلند با پنجره‌های کرکره دار را در شمال نیوتاون خریده و با تعداد زیادی نورگیر آراسته بودند تا نور خورشید مثل مهی درخشان از راه‌پله به داخل نفوذ کند و هر روز صبح از میان یک چهارگوش نورانی در بالای تخت بیدارشان کند. آدم می‌توانست روی توالت مخصوص مهمانشان بنشیند و زیر هواپیماها را ببیند. آشپزخانه هم نوسازی شده بود و در ورودی را با یک قرمز جسورانه رنگ زده بودند، انگار که بخواهند بی‌پروایی‌شان را به نمایش بگذارند. هر دو وکیل بودند و درآمد خوبی داشتند و زمانبندی حاملگی هم طبق یک نقشه بلندمدت بود که بالا رفتن ارزش ملک در آن محله هم در آن حساب شده بود. هر شب، دست در دست هم در خیابان‌های نیوتاون گشت می‌زدند، شکم مندی داشت بزرگ می‌شد و در همان زمان دانشجویان دانشگاه سیدنی در باغچه‌های جلویی خانه‌های اجاره‌ای‌شان، ماری‌جوانا می‌پیچیدند و کارکنان رستوران‌های تایلندی، کیسه‌های پر از زباله‌های معطر را به کوچه‌های باریک پشتی می‌بردند.

گاهی اوقات روی و مندی در یک خیابان بخصوص که یک هاستل مخصوص کوله‌گردها توی آن بود پیاده‌روی می‌کردند. هاستل از ریخت افتاده و پر سر و صدا بود اما روی و مندی ادعا می‌کردند از آن خوششان می‌آمده؛ می‌گفتند آنها را یاد سفرهای دانشجویی خودشان به اروپا می‌انداخته، وقتی نوزده سالشان بود و توی خوابگاه‌های شلوغ، می‌خزیدند توی تخت همدیگر. ظاهراً یک زمانی در هاستلی در میکونوس[6] وقتی روی با پاهای آویزان نشسته بود لبه تخت بالایی و  مندی، ایستاده بین پاهای او، داشت برایش ساک می‌زد، چند دختر پر سر و صدای کروات پریده بودند توی خوابگاه. این ماجرا را از زبان روی و مندی، هر دو با هم یا جدا جدا، بارها شنیدم. روی جوری تعریفش می‌کرد انگار کسی بهش گفته بود اگر دست کم یکی دو بار در سال، یک داستان کمی جلف تعریف نکند، آدم حوصله سَربَری به حساب می‌آید. مندی با لذت تمام تعریفش می‌کرد انگار خودش هم از اینکه جوری زندگی کرده که چنین اتفاقی برایش رخ داده، شگفت‌زده بود. جزئیات ماجرا در طول سال‌ها تغییر کرد؛ در نهایت دخترها اهل چک شدند و در حالیکه فریاد می‌زدند: “خداوند ملکه را حفظ کند.” از اتاق دویده بودند بیرون.

روی و مندی ماجراجویی‌های کوله‌گردی دیگری هم کرده بودند ولی مگر نه اینکه هر استرالیایی طبقه متوسطی چنین تجربیاتی داشته؟ مگر همه‌مان زمانی نوزده ساله و جوان‌های ساده‌دل و حواس پرتی نبوده‌ایم؟ خود من شبی را روی سقف یک هاستل در مراکش[7] گذرانده بودم که داستانش را برای همسرم تعریف کرده‌ام و یک شب دیگر را هم در پنانگ[8]، توی یک هتل پر از دکترهای بلژیکی گذرانده بودم که این یکی را تعریف نکرده‌ام؛ و یک مهمانی ماه کامل در کوتابیچ[9] که آن زخم کوچک زیر گوش چپم را برایم یادگاری گذاشت. دهه هشتاد به هر کجا که سفر می‌کردم استرالیایی‌هایی را می‌دیدم که شورت‌های کوتاه پوشیده بودند و کپی‌های گرانبهایی از کتاب “سفر ارزان به جنوب شرقی آسیا” را همراهشان داشتند. همه بوی گند می‌دادیم و فکر می‌کردیم فقیریم و هیچکدام از سکس‌هایمان آنقدری جالب نبود که بیارزد حتی دو سال بعدش درباره‌اش حرف بزنیم. اما روی و مندی به تعریف کردن تک تک ماجراجویی‌هایشان ادامه دادند. آنها با چنان شیفتگی‌ای درباره خودِ جوانشان حرف می‌زدند که من یک جورهایی با داستانهایشان از آن دوران اذیت می‌شدم؛ انگار جور متفاوتی از ما، ساده‌دل و ناشی بوده‌اند.

هاستل کوله‌گردی واقع در محله در حال ترقی‌شان، ترکیبی از سه تا خانه بالکن‌دار به هم چسبیده با رنگ صورتی پوسته پوسته و پوشیده از پرچم‌های دعای تبتی بود. چند بوته بزرگ محبوب شب، که بوی غلیظشان خیابان را برداشته بود، کم‌کم داشتند ساختمان را می‌بلعیدند. مهم نبود چه وقتی از روز باشد، همیشه چند تا از پنجره‌هایش روشن بود، همیشه صدای موسیقی می‌آمد و همیشه لباس‌های شسته شده از بالکن‌هایش آویزان بود. خیابان هنوز درست روشن نبود و هاستل خیلی ناگهانی از توی پیاده‌رو ظاهر می‌شد و آنقدر بلند و چراغانی بود که گذشتن از کنارش در آن تاریکی، کمی شبیه بالا و پایین شدن توی یک یدک‌کش کوچک بود که دارد تنه به تنه یک کشتی اقیانوس‌پیما حرکت می‌کند. هاستل کنار یک پارک بود، که آن هم خودش کنار یک کلیسا بود، و کوله‌گردها معمولاً در شب‌های گرم در آن مراحلی از مستی یا سکس یا ترکیبی از هر دو، که آدم کم و بیش دلش می‌خواهد پنهانی باشد، هم پارک و هم حیاط کلیسا را اشغال می‌کردند. بنا به تجربه من، امکان نداشت از کنار آن هاستل عبور کنی بی آنکه به آن همه ناشی‌گری‌ها و زیپ باز کردن‌های ایام جوانی خودت فکر کنی، به همه آن لکه‌های سمج چمن، درزهای گل و گشاد سنگفرش، و چهره‌های درد‌آلود ماتم‌زده وقتی مچ دست کسی در زاویه‌ای عجیب و غریب قفل می‌شد.

البته اینها تصورات من است. من خبر ندارم مندی و روی واقعاً چه احساسی به آن هاستل داشتند، تنها چیزی که می‌دانم این است که یک شب داشتند از کنارش می‌گذشتند و صدای گریه کسی را از پارک شنیدند. آنطور که روی می‌گفت خودش بلافاصله فهمید که صدای گریه مال یک دختر است، اما مندی مطمئن نبود؛ یک جور بمی توی آن گریه بود که به نظر مردانه می‌رسید. می‌توانست صدای خُرخُر یک ساریگ باشد. به هر حال یک چیزی درباره آن صدا آنقدری مندی را آشفته‌ کرد که وقتی روی ایستاد، مندی دست او را فشرد و سرش را تکان داد، انگار بخواهد بگوید بهتر است آنها دخالت نکنند.

اما روی، روی شریف و شاه‌منش، در جواب، دست او را فشار داد، یک لبخند اطمینان‌بخش زد و صدا کرد: “آهای! آهای! کسی اونجاست؟”

کمی طول کشید تا صاحب صدای گریه خودش را نشان دهد، اما وقتی بالاخره ظاهر شد یک دختر بلوند بلند قد بود که شلوارک جین ریش ریش و یک تیشرت ابر و بادی گل و گشاد پوشیده بود. ظاهراً او نزدیک پیاده‌رو اما پنهان پشت یک درخت شیشه‌شور انبوه، تکیه داده به یکی از دیوارهای هاستل چمباتمه زده بود و اولین چیزی که به چشم مندی آمد این بود که موهای بافته دختر پر بود از رشته‌های نازک سرخ، از جنس پرچم‌های گل شیشه‌شور، و پابرهنه هم بود. وقتی روی ماجرا را تعریف می‌کرد، هیچوقت به اولین چیزی که از آن دختر به چشمش آمده بود اشاره‌ای نمی‌کرد. مندی همیشه فوری به خوشگلی دختر اشاره می‌کرد. او را با بازیگران زن مختلفی مقایسه می‌کرد که همه‌شان دست کم در یکی از نقش‌های اصلی‌شان بلوند بوده‌اند، اما به جز این مورد شباهت دیگری به هم نداشتند.

دختر، هق‌هق کنان و در حالیکه داشت بینی‌اش را با پشت دست پاک می‌کرد، از پشت درخت شیشه‌شور به سمت آنها آمد. برای چند دقیقه تنها کاری که می‌توانست بکند عذرخواهی و گریه بود. طبق گفته روی، مندی با عجله به سمت دختر رفت، هر دو دستش را گرفت و از او پرسید چه اتفاقی افتاده است، در حالیکه دختر همانطور که اشک از صورتش می‌چکید، نفس‌زنان مدام می‌گفت: “متأسفم.”

روی از دختر پرسید که آیا صدمه دیده و من می‌توانم این لحظه را تصور کنم: روی به سمت دختر رفته و با قیافه‌ای جدی پرسیده: “خودت رو به عنوان شخصی که آسیب دیده توصیف می‌کنی؟” در صدایش یک جور اضطرار هست و همینطور میزانی از خویشتن‌داری، و اثرش شبیه وقتی است که یکی از اعضای خانواده سلطنتی جلوی صف استقبال‌کنندگان مکثی می‌کند تا با یک ورزشکار المپیکی بازنشسته صحبت کند.

دختر سرش را تکان داد تا بگوید نه، صدمه ندیده. روی پرسید آیا کسی هست که سراغش بروند، دوستی؟ دوست پسری؟ کسی از داخل؟ چون مثل روز روشن بود که دختر از هاستل آمده بود: موهای بورش مدل جزیره بالی بافته شده بود، گردنش به وضوح کثیف بود و به نظر می‌آمد با لهجه اروپایی گریه می‌کند. دختر فقط سرش را دوباره تکان داد و بلندتر گریه کرد.

مندی و روی پرسیدند: “می‌تونیم ببریمت اتاق خودت؟ چیزی لازم داری برات بیاریم؟” و تمام آن مدت، آن زندگی کوچکی که دو نفری آفریده بودند و داشت خودش را آماده می‌کرد بخشی از دنیا شود، درون مندی شناور بود.

اما دختر نمی‌خواست برود اتاقش یا چیزی برایش بیاورند. مندی احساس کرد کاری ازش برنمی‌آید جز اینکه دختر را بغل کند، پس همین کار را کرد. به نظر کار درستی می‌رسید: دختر با آسودگی و اندوه، خودش را در آغوش مندی رها کرد. از آنجا که آنها نتوانستند هیچ چیز قابل فهمی از آن دختر دربیاورند، تصمیم گرفتند او را با خودشان ببرند خانه.

یکی از آن تصمیماتی بود که زوج‌ها بدون آنکه درباره‌اش حرف بزنند، می‌گیرند در حالیکه هر دو به خوبی می‌دانند با هم توافق دارند. روی به علامت موافقت سر تکان داد، از مندی و دختر فاصله گرفت و به سمت پایین خیابان راه افتاد؛ مندی در حالیکه بازویش دور شانه‌های لرزان دختر بود، او را از پارک و هاستل دور کرد. دختر بدون لحظه‌ای درنگ همراهشان آمد. پنج دقیقه بعد آنها به سلامت داخل خانه، آن طرف در ورودی قرمز بودند. روی کتری را برای چای پر کرد و مندی دختر را به سمت یکی از صندلی‌های پایه بلند کنار جزیره آشپزخانه هدایت کرد. مندی وقتی داشت صندلی می‌خرید، بچه‌هایش را نشسته روی آنها تصور کرده بود، در حالیکه مداد شمعی را محکم توی دست‌های خپل‌شان گرفته بودند و خودش هم داشت شام می‌پخت. توی تصور مندی، روی از سر کار می‌رسید خانه، در حالیکه داشت آستین‌های پیراهنش را تا می‌زد وارد آشپزخانه می‌شد، همه را می‌بوسید و یک بطری شراب مرلو[10] باز می‌کرد. همه چیز خیلی معمولی و خیلی دوست داشتنی ‌بود و همانطور که او داشت آن صحنه را توصیف می‌کرد، من هم می‌توانستم آن صحنه و امنیتی که توی آن بود را ببینم؛ امنیتی که من همیشه وابسته به حضور روی می‌دانستمش.

در واقع آن صندلی‌های پایه بلند همیشه به چشم من خطرناک آمده بودند؛ بارها نزدیک بود از روی آنها بیفتم در حالیکه شرمسار و ناراحت با دستهایم میز آشپزخانه برند کورین[11] را هل می‌دادم و روی با نگاهی نگران روی آن صورت اطمینان‌بخشش، از آن طرف جزیره به سمت من خم می‌شد. مندی بعدها درباره بچه‌ها و مداد شمعی‌ها با من حرف زد، بعد از طلاق، وقتی که خانه را فروخته بودند و او داشت صندلی‌های پایه بلند را به من تعارف می‌کرد. صندلی‌ها به هیچ دردم نمی‌خوردند اما به نظر می‌رسید برای او مهم است که من قبولشان کنم.

مندی، دختر را به سمت یکی از آن صندلی‌های پایه بلند هدایت کرد و همین جا بود که فهمیدند دختر سوئیسی و 18 ساله است؛ اما بخاطر اسم عجیب و غریب و یا شاید لهجه غلیظش، فقط توانستند از حرف اول اسمش مطمئن شوند؛ اس. او دیگر گریه نمی‌کرد اگرچه هنوز هم بدنش در اثر هق‌هق‌های بی‌صدا و بدون اشک تکان می‌خورد و برای غلبه بر آنها، چانه‌اش را چنان به سینه فشار می‌داد که روی و مندی می‌توانستند تمام پوست سر به عقب کشیده شده‌اش را که به خاطر بافت موهایش بیرون افتاده بود، ببینند. توضیح داد که داشت سراسر آسیا و استرالیا را با دوست پسرش، دنیل، کوله‌گردی می‌کرد؛ اسم دوست پسرش را که آورد صدایش لرزید اما جا نزد و ادامه داد. شش ماه دیگر از برنامه سفرشان مانده بود و قرار بود تا دو روز دیگر سیدنی را ترک کنند و به طرف ساحل جنوبی نیوساوث‌ولز[12]، که از قبل یک فصل کار میوه‌چینی برای خودشان در آنجا ترتیب داده بودند، هیچهایک کنند. بعد از آن می‌خواستند برای آخرین جشن استوایی به سمت شمال، به گریت‌ بریر ‌ریف[13] بروند و بعد سر وقت برای شروع دانشگاه به بازل[14] برگردند. اس می‌خواست روانشناسی بخواند. دنیل قرار بود دکتر شود. اس به کل قضیه دکتر شدن دنیل با تردید نگاه می‌کرد و شکلک کنایه‌آمیزش روی و مندی را به خنده انداخت. اس هم با آنها خندید و به وضوح آرام شد. او پاهای برهنه‌اش را دور پایه‌های صندلی حلقه کرد و بافته‌های موی سفت و چربش را پشت شانه‌هایش انداخت و یقه تیشرتش را چند بار کشید انگار بخواهد خودش را خنک کند. یک نیم‌تنه بیکینی زیر تیشرتش پوشیده بود؛ روی و مندی تازه متوجه بندهای پوسیده بیکینی شدند که به پشت گردن مایل به صورتی‌ دختر فشار می‌آورد.

تمام داستان غم‌انگیز دختر، وقتی داشت چای‌اش را می‌خورد معلوم شد: آن روز عصر یک مهمانی باربکیو در هاستل برگزار شده بود. دنیل تمام بعدازظهر را در حال نوشیدن بود و داشت با یک دختر ایرلندی لاس می‌زد؛ لاس زدنی که تمام طول آن هفته ادامه داشته و وقتی آن دختر ایرلندی روی پای دنیل نشست و اس اعتراض کرد، دنیل او را، اس را، مسخره کرد و همه آدم‌های توی مهمانی خندیدند. اس داستان را طوری تعریف کرد که انگار حالا می‌توانست بفهمد چقدر باید پیش پا افتاده به نظر برسد، اما هنوز هم وقاری فوق‌العاده در طرز نگاهش به گذشته وجود داشت، با اندوه و پختگی انگار که این اتفاق برای شخصی خیلی جوانتر افتاده بود. مندی و روی در حال گوش دادن، حتماً به خودِ مشتاق و نترس‌شان توی آن هاستل‌های کوله‌گردی کثیف سراسر اروپا فکر کرده‌اند. حتماً احساس شفقت و محافظت نسبت به اس داشته‌‌اند و اینکه چقدر از او بزرگتر هستند.

حالا مندی پیشنهاد داد که شاید وقت یک گیلاس شراب باشد، چیزی قوی‌تر از چای، اگرچه طبیعتاً خودش نخواهد خورد. (می‌توانم ببینم که چطور وقتی دارد این را می‌گوید دستی به شکم برآمده‌اش می‌کشد.) وقتی روی ماجرا را تعریف می‌کرد همیشه روشن می‌کرد که شراب ایده مندی بوده، که او هرگز امکان نداشته چنین پیشنهادی بدهد و البته هرگز امکان نداشته تنهایی با آن دختر شراب بنوشد، چون هر چه نباشد فقط هجده سالش بوده و آن هم در چنین وضعیت شکننده‌ای‌. وقتی او این حرف‌ها را می‌زد، مندی سر تکان می‌داد و حرفش را تأیید می‌کرد. یک بار موقع تعریف کردن ماجرا در حالی دیدمشان که مندی داشت به بچه شیر می‌داد و آنقدر با حرارت سر تکان داد که دهان کوچک بچه از نوک سینه کبودش جدا شد.

بنابراین روی یک بطری شراب شیراز باز کرد و خودش و دختر نوشیدند، هر کدام فقط یک یا دو گیلاس، در حالیکه همگی در آشپزخانه نشسته بودند و حرف می‌زدند. مندی و روی ماجراهایی از سفرها و روزهای دانشجویی‌شان تعریف کردند؛ اس درباره پدر و مادرش حرف زد که چند سال پیش از هم جدا شده بودند و حالا هردوشان با آدم‌های خیلی مسن‌تر از خودشان قرار می‌گذاشتند. اس گفت انگار طلاق پیرشان کرده بود و سرش را با تعجب و ناباوری تکان داد چرا که او دقیقاً در سنی بود که آدم شروع به دل سوزاندن برای والدینش می‌کند. آنها درباره بچه حرف زدند و یک جورهایی کارشان به تماشای عکس‌های بچگی روی و مندی کشید و اس گفت که اگر بچه دختر بود آنها باید اسم او را رویش بگذارند. البته داشت شوخی می‌کرد اما صمیمیت آن لحظه، پرسیدن دوباره اسمش را بیش از قبل برای آنها ناممکن کرد.

در نهایت مندی خمیازه کشید و گفت فکر می‌کند وقتش است کمی بخوابند و پیشنهاد کرد روی، اس را پیاده به هاستل برگرداند؛ یا البته که اس اگر بخواهد می‌تواند شب را در آنجا بگذراند اما آنها از پیش اتاق مهمان را به اتاق نوزاد تبدیل کرده‌اند و اس مجبور می‌شد روی کاناپه‌ تختخواب‌شو بخوابد که به نظر نسبتاً راحت هم بود. من خودم چند بار روی آن کاناپه خوابیده بودم، همیشه دلشکسته یا مست، معمولاً هر دو، با اطمینان کامل به اینکه زندگی‌ام هرگز روبراه نخواهد شد، که تنهایی‌ام ابدی خواهد بود، که هیچ مردی با ساعدهایی مثل مال روی هرگز عاشق من نخواهد شد و می‌توانم تصدیق کنم که آن کاناپه واقعاً راحت بود.

البته که اس ترجیح داد شب را بماند. چرا می‌گویم “البته”؟ مطمئن نیستم، فقط اینکه راحت می‌توانم صمیمیت آن سه نفر را تصور کنم وقتی توی آن آشپزخانه پر نور و ساده دارند به آلبوم‌های بچگی می‌خندند و به این فکر کنم که چقدر باید برای اس، ماندن در این خانه تمیز و نوساز بهتر از بازگشت شرم‌آور به آن هاستل بوده باشد. اس همچنین گفت از فکر اینکه دنیل نداند او کجاست خوشش می‌آید. می‌خواست او عذاب بکشد.

روی تخت تاشو را آماده کرد، همانطور که بارها برای من آماده کرده بود، و به اس گفت هر چیزی از آشپزخانه خواست تعارف نکند. بعد کنار رفت. مندی برای دختر لباس خواب پیدا کرد. او به دختر درباره ادا و اطوار دوش طبقه پایین هشدار داد، بعد او و اس چنان از صمیم قلب همدیگر را بغل کردند که مندی احساس کرده بود انگار دو تا خواهر هستند.

در این نقطه از ماجرا معمولاً یک نفر از مخاطبان مندی و روی می‌پرسید که آیا به ذهنشان خطور کرده بود شاید دختر ازشان دزدی کند و مندی و روی همیشه می‌گفتند نه، ابداً. و مندی می‌گفت او فقط کاری را کرده که امیدوار بود یک روز، اگر لازم شد، غریبه‌ای در حق دختر خودش بکند. وقتی این را می‌گفت خم می‌شد و پیشانی بچه را می‌بوسید یا او و روی به هم نگاه می‌کردند انگار بگویند: “نگران نباش، ما هیچوقت واقعاً اجازه نمی‌دیم اون از جلوی چشممون دور شه، هیچوقت قرار نیست نیازی به محبت غریبه‌ها باشه.”

روی و مندی هر دو اصرار داشتند که از حضور اس در خانه‌شان کاملاً احساس امنیت کرده بودند و تمام آن شب را بی‌وقفه و عمیق خوابیده بودند. اما بدون شک مندی باید در طول آن شب، زمانی را خیره به نورگیر رنگ‌پریده اتاق خواب گذرانده باشد و به دختر فکر کرده باشد که در تخت تاشو خوابیده و آنقدر بدون خجالت در حضور او لباس عوض کرده بود که مندی سینه‌های جوان و خوش فرمش را دیده بود. و روی حتماً به این فکر می‌کرده که چطور اطراف خانه چرخیده تا مطمئن شود پنجره‌ها و درها قفل هستند و تمام مدت یک غریبه با آنها در خانه بود، یک دختر که می‌توانست هر کسی باشد، که حتی اسمش را هم نمی‌دانستند.

من همچنین، مشغول یک سکس پرشور و بی‌صدا تصورشان کردم در حالیکه می‌دانند دختر طبقه پایین خوابیده است. البته که این صحنه را تصور کرده‌ام، هر چند که احتمالاً به شوهرم چیزی در این باره نخواهم گفت. و دختر را تصور کرده‌ام در حالیکه با اولین پرتوهای نور به اتاق آنها می‌آید و با دست و پاهای بلند و بلوندش وارد تخت می‌شود. شاید مندی آن شب را بیدار مانده، بی‌ آنکه جم بخورد، در حالیکه منتظر است ببیند آیا روی بیدار می‌شود اسم او را با پچ پچ صدا کند و بعد وقتی جوابی نمی‌شنود به بهانه دستشویی رفتن لرزان از پله‌ها به سمت تخت تاشو بخزد پایین؟ من نمی‌دانم اوضاع واقعاً چطور بوده اما این را خوب می‌دانم که خودم تک تک آن شب‌های ناکامی که روی آن تخت نسبتاً راحت خوابیدم از خودم پرسیدم آیا روی از آن پله‌ها می‌آید پایین؟ گوش به زنگ صدای قدم‌هایش بودم و مدت زمان زیادی به حرف‌ها و کارهای احتمالی او و به واکنش‌های احتمالی خودم فکر کردم. وقتی حتی یک بار هم نیامد خوشبختی بی‌دردسر آدم‌های متأهل را لعنت کردم.

صبح دختر رفته بود. ملحفه‌های تخت را جمع کرده بود، دوباره به کاناپه تبدیلش کرده بود، یک لیوان قهوه فوری نوشیده بود و یک یادداشت گذاشته بود که می‌گفت: “خیلی ممنونم” با سه تا خط زیر “خیلی”. امضا کرده بود “اس”. هیچ چیزی ندزدیده یا خراب نکرده بود، حتی درِ حیاط را موقع رفتن بسته بود. خانه را در آن روز تصور می‌کنم که به طرز غریبی حس خالی بودن می‌داده، روی و مندی هر دو حتی بیشتر از معمول به اتاق بی‌نقص نوزاد نگاه می‌کنند در حالیکه به خودشان یادآوری می‌کنند که در انتظار یک تولد شادی‌آفرین هستند، نه سوگوار یک فقدان.

مندی و روی آن شب دوباره از کنار هاستل گذشتند. فکر کردند بروند داخل و حال اس را بپرسند اما چون اسمش را نمی‌دانستند منصرف شدند.

بچه‌شان سه ماه بعد به دنیا آمد. او اولین بچه از صف بلند بچه‌های آشنایانم بود که اسمش را ایزابلا می‌گذاشتند.

وقتی ایزابلا چند هفته‌اش بود مندی یک مقاله درباره دو کوله‌گرد سوئیسی در روزنامه خواند که در نیو ساوث ولز جنوبی میوه می‌چیده‌اند. در انتهای فصل برداشت، این کوله‌گردها به سمت سیدنی رفته بودند، تصمیم داشتند هیچهایک کنند، و از آن موقع خبری ازشان نشده بود. اسم‌هایشان دنیل و سابینا[15] بود. مندی با دقت به عکس آن زوج در روزنامه نگاه کرد. سابینا شبیه اس نبود، اما بی‌شباهت هم نبود. مندی عکس را به روی نشان داد و او هم موافقت کرد می‌تواند اس باشد. هر بار که این داستان را تعریف می‌کردند در این نقطه، کمی شرمنده به نظر می‌رسیدند، انگار می‌دانستند داستانشان با یک تأیید هویت موفقیت‌آمیز از اس، بهتر از آب درمی‌آمد؛ اما البته که حتماً خودش بود، همان سن و سال را داشت، اهل بازل گزارش شده بود، اسم دوست پسرش دنیل بود و مثل اس، آن زوج هم قبل از رسیدن به استرالیا، مدتی را در ویتنام، تایلند و اندونزی گذرانده بودند. موهای سابینا در عکس روزنامه بافته نبود و همین شاید دلیل ظاهر متفاوتش بود.

اوایل روی و مندی داستانشان را همینجا با همین هیجان کمی مبهم تمام می‌کردند. با این حال چند ماه بعد وقتی دو نفر قارچ‌چین، جنازه دنیل و سابینا را در جنگل بارو استیت[16] پیدا کردند، داستانشان جان گرفت. تیر خورده بودند، دنیل چاقو هم خورده بود. تا آن زمان من هرگز مفهوم شر را جدی نگرفته بودم. به نظرم زیادی انتزاعی و زیادی دم دستی بود. البته که هیچ نیرویی در کار نبود که توی تاریکی در جهان حرکت کند و بعضی آدم‌ها را به خدمت‌ بگیرد و به بقیه حمله ‌کند. اما یادم می‌آید آن روز اخبار را تماشا می‌کردم: صفحه نمایش، نوار پلیس را از این سر تا آن سر یک مسیر جنگلی نشان می‌داد، افسران پلیس با سگ‌های لبردور[17] سیاه راه می‌رفتند، هلیکوپترها بالای درختان در هوا معلق بودند. هیچ چیز به چشم ترسناک نبود اما همه‌ چیز هولناک بود؛ کشیدگی نوار، دویدن منظم سگ‌ها و آنطوری که تاج‌های درختان با نیروی پره‌های هلیکوپترها شلاق می‌خوردند. بعد کاملاً ناگهانی حضور چیزی را در شکمم و در ریشه موهایم احساس کردم. ارتفاع گرفتن هلیکوپترها از بالای درختان را تماشا کردم که انگار داشتند یک تور وسیع پر از اجسام سنگین و نامرئی را، که می‌خواست آنها را دوباره پایین بکشد، حمل می‌کردند اما آنها موفق شدند دور شوند.

ایزابل شش ماهه بود و می‌توانست بدون کمک، تلوتلو خوران بنشیند که جنازه‌ها پیدا شدند. در مهمانی‌های باربکیو، ناهارها، دورهمی‌ها و کافه‌ها از روی و مندی می‌خواستند داستان اس، دختر مقتولی که شب پیش آنها مانده بود، را تعریف کنند. آنها همیشه قبول می‌کردند. در همان زمان که با اشتیاق منتظر شنیدن بودیم، من به مندی نگاه می‌کردم و به روی و به تک تک آدم‌هایی که آنجا بودند تا ببینم کدام یک از ما ممکن است حاضر باشد به این نکته اشاره کند که روی و مندی با مهربانی کردن به آن دختر در آن شب، باعث شده‌اند او آنقدر به غریبه‌های استرالیایی اعتماد کند که شاید آن شب وقتی مردی در یک بزرگراه به او نزدیک شده و پیشنهاد داده با کامیونش او را برساند، کمتر احتیاط کرده است. شاید هیچ کس دیگری به این موضوع فکر نکرده. شاید فقط من بودم که اس را در یک جاده خلوت با موهای سفت بافته شده همراه دوست پسرش تصور کردم، در حالیکه کوله پشتی کنار پاهایش بود و یک انگشت شصت را بالا گرفته بود به امید مهمان‌نوازی یک غریبه و وقتی کامیون توقف کرد فکر کرد پیدایش کرده‌ است.

شوهرم، وقتی درباره اس برایش تعریف کنم، این قسمت ماجرا را به جا خواهد آورد چون سابینا و دنیل فقط شروع جنازه‌های کشف شده در بارو استیت بودند و ادامه ماجرا، یعنی دستگیری مردی که قربانی‌هایش را تصادفی انتخاب کرده بود و سیرک رسانه‌ها و کتاب‌ها و سریال‌های تلویزیونی مزخرف، مثل ضیافت شرورانه‌ای که هر کس ناخونکی به آن بزند، همه جا پیچید. اما اس یک چیز شخصی بود، یک اتصال. او مال روی و مندی بود. مال من بود.

سال‌ها، به رغم وجود شر، گذشتند. هیچکدام از دوستانمان به روی خودشان نیاوردند که از جدایی روی و مندی غافلگیر شده‌اند، اما من شدم. من بی اندازه از آن در قرمز، نورگیرها و طرز نگاهشان به همدیگر، وقتی داستان اس را تعریف می‌کردند، خاطر جمع بودم. متقاعد شده بودم که ازدواج با مردی مثل روی، که آن همه قابل اعتماد و مهربان بود، شبیه قدم گذاشتن بر تخت پادشاهی‌ای باشد که آدم دیگر نمی‌تواند از آن کناره‌گیری کند. اما ظاهراً فهمیده بودند با هم تفاهم ندارند و انتظارات متفاوتی از زندگی دارند. در آن زمان ایزابلا تازه داشت دبیرستان را شروع می‌کرد. ارزش املاک در محله‌شان داشت سر به فلک می‌کشید و خانه به بالاترین قیمت به فروش رفت. در فرآیند طلاق، من نصیب مندی شدم اما وقتی از ایالت خارج شدم و ازدواج کردم از هم بی‌خبر ماندیم.

دیروز برگشته بودم سیدنی و توی خیابانی در پدینگتون[18] به روی برخوردم. ظاهرش خوب به نظر می‌رسید، جاافتاده‌تر، لاغرتر و شبیه مردی که دیگر از دوران کوله‌گردی‌اش حرف نمی‌زند. حلقه دستش نبود. پیشنهاد داد با هم نوشیدنی بخوریم و من خوشم آمد و می‌خواستم قبول کنم. می‌خواستم درباره طلاق ازش بپرسم در حالیکه امیدوار بودم بگوید: “خودم رو به عنوان کسی که ازش لذت برده توصیف نمی‌کنم.” می‌خواستم ماجرای اس را، از زبان روی، یک بار دیگر بشنوم. حسم شبیه این بود که انگار این آخرین شانسم باشد برای نزدیک شدنی کاملاً بی‌خطر به عظمت زندگی و وحشت و رمز و رازش.

و می‌خواستم ازش بپرسم که هیچوقت به من، وقتی توی آن تخت تاشو دراز کشیده بودم، فکر کرده بود؟

از پیش می‌دانستم که به من فکر کرده بود، همینطور می‌دانستم اگر برای نوشیدن همراهش بروم، دیر یا زود با هم سر از یک تختخواب در می‌آوریم. اما وقتی با من در خیابان ایستاد و دستش روی آرنجم بود و پیشنهاد نوشیدنی می‌داد، انگار داشتم یکی از اعضای خانواده سلطنتی را می‌دیدم که در بازدید از یک بیمارستان دارد برای بیماران ابراز نگرانی می‌کند. حتی نگاه کردن به او دردناک بود. هنوز هم ممکن بود همراهش بروم اما بعد یادم آمد که حالا من متأهلم و آدم‌های متأهل خوشبختند.


[1] Roy

[2] Royal

[3] رویال در زبان انگلیسی به معنی اشرافی است.

[4] Mandy

[5] Newtown

[6] Mykonos

[7] Marrakech

[8] Penang

[9] Kuta Beach

[10] Merlot

[11] Corian

[12] New South Wales

[13] Great Barrier Reef

[14] Basel

[15] Sabina

[16] Barrow State

[17] Labrador

[18] Paddington

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا