پاسبانِ حرمِ دل

   لابد آن آهنگ معروف استاد شجریان را شنیده‌اید که با سوز و گداز می‌گوید:«یارم به یک‌لا پیراهن، خوابیده زیر نسترن… ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند». این یکی از آن قطعه‌هایی‌ست که در فیلم «دلشدگان» پخش می‌شود و لیلا حاتمیِ ۱۹ ساله را نشان می‌دهد که خرامان خرامان از طاقی‌های کاخ می‌گذرد و نزد امین تارخ می‌رسد.

حال می‌پرسید چرا از میان این همه تصنیف و ترانه یاد این یکی افتاده‌ام؟ خب، باید بگویم که سال‌ها این تصنیف را می‌شنیدم و از صدای جادویی و ذوق هنریِ جاری در آن لذت می‌بردم اما درست از همین ۵ ماه و ۷ روز پیش که یکی از دوستان مضمون اصلی شعر را برایم واشکافی کرد، دیگر نتوانستم به آن فکر نکنم و البته دیگر هیچ لذتی هم از شنیدنش نمی‌برم.

آن دوست عزیز که خدا بگویم چه کارش بکند، نگذاشت که شاد و خرم در جهل خودم بمانم، تا به خودم آمدم، دیدم بیخِ گردنم را گرفته و با قدرت در حوضچه یخبندانِ واقعیت فرو برده است. می‌گفت منظور شاعر از یک‌لا پیراهنِ یارش، کفنِ اوست و نسترنی که در شعر آمده، گلی است که روی مزار یارش گذاشته‌ شده. در حقیقت، شاعر از شدت محبتی که به یار درگذشته دارد، می‌گوید نکند حتی بوی نسترن به این لطیفی هم او را اذیت کند!

خلاصه، با همین چند جمله، ماه‌هاست که به ذهن بیمار من خوراک داده است و مدام حالت‌های مختلف را در ذهنم نشخوار می‌کنم؛ گاهی از زاویه دیدِ خود شاعر به آن نگاه می‌کنم و گاهی از دید یارِ مُرده. گاهی داستان‌های ادبی با تم عاشقانه را در این قالب می‌ریزم و گاه زندگی اطرافیان و خودم را. مثلاً می‌دانم اگر دوستم و همسرش را ببینم که خیلی باهم با محبت رفتار می‌کنند، بلافاصله صدای استاد، بک‌گراندِ آن پلان قرار می‌گیرد و تصور می‌کنم که اگر دوستم بمیرد و بعد همسرش آنقدر مازوخیسم داشته باشد که این آهنگ را بگذارد، چقدر ناراحت می‌شود و گریه می‌کند. داستان به همین جا ختم نمی‌شود چون در ادامه دل خودم هم به حالِ همسر دوستم و شرایط او که البته همه‌اش ساخته و پرداخته فکر خودم است، می‌سوزد و قطره اشکی از کنار چشمانم می‌لغزد.

در طول شبانه‌روز تا دلتان بخواهد از این افکار مسخره در سرم چرخ می‌زند و معمولاً کار به جاهای خیلی باریک می‌رسد؛ آنقدر باریک که بعضی اوقات دلم می‌خواهد مثل سریال‌های صدا و سیما، حمیده خیرآبادی، چادرِ گل‌گلی به کمر، با یک سینی استکان کمرباریک بیاید و با همان صورت سفید و مهربانش بگوید:«خُبه… خُبه… حالا طوری نشده مادر… بیا یه چایی تازه دَم بخور، خودتو ناراحت نکن!»

البته تمامِ این‌ها باعث نمی‌شود که داستان این آهنگ را برای دیگران نگویم. در هر جمعی که باشم اگر ذره‌ای موضوع بحث راه بدهد، صحبت را به شجریان و آهنگِ «پاسبان حرم دل» می‌کشانم. مثل همین حالا.

این را می‌گویم و خانم سرفراز با اشاره به ساعت مچی‌اش، میکروفن را از من می‌گیرد و از حاضرین که دایره‌وار نشسته‌اند می‌خواهد من را تشویق کنند. روی صندلی‌ام می‌نشینم و تا یک ساعت و نیم آینده به حرف‌های بقیه گوش می‌دهم. جلسه که تمام می‌شود، یک به یک از سالن خارج می‌شویم. در کف دست‌هایم احساس درد می‌کنم. نگاه که می‌کنم می‌بینم حین جلسه بدون آنکه متوجه شوم، آنقدر دستانم را مُشت کرده بودم که جای چهار ناخن روی آن مانده و شبیه به خون‌مردگی شده است.

به دستشویی می‌روم و مشغول شستن دست‌هایم می‌شوم که کسی مثل سایه با عجله از پشت سرم رد می‌شود و با کنایه می‌گوید:«پوستش رفت… بسه!». از صدای زنگ‌دار و روی مخ‌اش متوجه می‌شوم که سارا است. به اتاقم که برمی‌گردم، بوی عرق تیزی به مشامم می‌خورَد. چشمم به کناره تخت و ملحفه می‌افتد که قدری چین خورده و نامرتب شده است. حدس می‌زنم فرناز باشد که طبق معمول، بی‌اجازه، مثل آن حیوانِ متین، سرش را پایین انداخته و آمده به اتاق. به کتاب‌ها نگاه می‌کنم، کتابِ «دَه بچه‌زنگی» از آگاتا کریستی سرجایش نیست. حال و حوصله بحث با او را ندارم، در دلم یک به دَرَک می‌گویم و روی تخت دراز می‌کشم.

یکی از عصرهای دلپذیر اوایل مهر است. روی مبل گلبهی رنگِ مورد علاقه‌ام نشسته‌ام و به شاهکار هانس زیمر گوش می‌دهم. لای پنجره باز است و پرده حریر در میانه نسیم پاییزی آرام به رقص درمی‌آید.

از جا بلند می‌شوم، قدری قهوه در آسیابِ دستی می‌ریزم و چند دوری اهرمِ آن را می‌چرخانم. نگاهم به بیرون است که متوجه می‌شوم دستم خیس شده است. قطرات خون از کناره‌های آسیاب بیرون ریخته و روی دستم می‌چکد. وحشت‌زده و متعجب به سراغ شیر آب می‌روم و با اکراه خون را از دستم پاک می‌کنم. بوی متعفن خون در مشامم می‌پیچد. چند قطره هم روی سنگ سفید کابینت ریخته. دستمال یکبار مصرف را برمی‌دارم و با شوینده به جان کابینت می‌افتم. لکه‌ها هنوز کامل پاک نشده‌اند که چند قطره دیگر هم از سقف می‌چکد. بدون توجه به دلیل آن، دوباره دستمال دیگری برمی‌دارم و با حرص سطح کابینت و کف آشپزخانه را می‌سابم. تعداد قطره‌ها زیاد و زیادتر می‌شود. از زیر کابینت حجم خون آرام آرام بیرون می‌زند. مثل دیوانه‌ها کل رول دستمال را باز می‌کنم و به هرجا که دستم برسد می‌کشم. فایده ندارد. از سر و رویم خون می‌چکد. بوی خون، کثیفی، حالت تهوع، کثافت و … خودم را می‌بینم که وسط حجم قرمز ایستاده‌ام و از عمق وجود فریاد می‌زنم.

این کابوسی‌ست که به محض آنکه لحظه‌ای خواب به چشم‌هایم بِخزد، تکرار می‌شود.

اینجا، گاه به اطرافم که نگاه می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. آخر من قاطی این جماعت چه می‌کنم. اما بیشتر که فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد و تا شب در همان حال می‌مانم. استاد دانشکده ادبیات و نوازنده عود، همسر دندانپزشک، زندگی آرام و عاشقانه، مایه فخر خانواده و حسد اطرافیان! اما خب راستش را از من بشنوید؛ حقیقت این است که دنیا آن‌طوری که معلم دینی می‌گفت چندان حساب و کتاب ندارد. همه‌چیزش به یک پوست هندوانه بند است که ناگهان از ناکجا می‌لغزد زیر پایت و تا به خودت بیایی… تمام شده‌ای!

 یک اتفاق غیرمنتظره و سهمگین، مثل پُتکی‌ست که بر سر آدم می‌کوبد و تعادل را برهم می‌زند. حال هرچه این پُتک گران‌تر باشد و آن اتفاق دور از انتظارتر، سرگیجه‌اش سنگین‌تر خواهد بود و برگشتن به تعادل سخت‌تر!

۲۶ بهمنِ سه سالِ قبل، این پُتک بر سر من کوفته شد و تا امروز گیجم. آن شب قدری دیرتر از همیشه به خانه برگشت. کت کِرم و پیراهن سفیدش را پوشیده بود. من در آشپزخانه مشغول پیچیدن دلمه بودم که آمد دست‌هایش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و گونه‌ام را بوسید.

چند وقتی به رفتارها و کارهای حسام دقت می‌کردم. مثل همیشه مهربان بود، با من با حوصله و احترام رفتار می‌کرد، محال بود حتی یک‌بار تولد یا سالگرد ازدواج یا هر مناسبت دیگری را فراموش بکند. همه به رابطه ما غبطه می‌خوردند اما حس می‌کردم یک جای کار می‌لنگد.

-عزیز دلِ من چطوره؟

-خوبم… دیر اومدی!

-آره عزیزم… هرچی به این خانم رضایی میگم بعد از ساعت ۷ مریض قبول نکن… باز کار خودشو می‌کنه!

گفتم: خوشتیپ هم که کردی! ادکلنتم که روی خودت خالی کردی!

با خنده گفت: اوووه ببین کی حسودی کرده؟! و بعد خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد: بد تیپ و بوگندوو باشم خوبه؟ خب میدونی که عزیزم من توو حلق مریضم اگه به خودم نرسم میره یه جا دیگه دندونشو درست می‌کنه!

حالا خودتو ناراحت نکن… بذار تا خانم زیبا مشغول درست کردن شامه، منم یه قهوه کافه‌ای درست کنم که حالمون جا بیاد.

از کابینت کناری  آسیاب قهوه را برداشت و یک مشت قهوه درون آن ریخت و مشغول سابیدن شد. مشغول تکه‌تکه کردن کاهوها بودم که صدای دینگ از گوشی من آمد. یک عکس! کت کِرم، پیراهن سفید، حسام، دست روی شانه، یک غریبه، یک زن…!

همزمان گوشی او هم زنگ خورد و چون دیده بود من مات و مبهوتِ صفحه روشن گوشی هستم، آرام به گوشه‌ای خزیده بود و چیزی را نـجوا می‌کرد. تا متوجهِ من شد، دستپاچه، گوشی را در جیبش گذاشت و گفت: «پدرام (دوستش)، تصادف کرده باید سریع خودمو برسونم عزیزم…!»

من با صدایی که از شدت بغض و عصبانیت چند درجه از صدای خودم کلفت‌تر شده بود، گفتم: پدرام…؟ بسه چقدر دروغ… نه نمی‌ذارم بری…!

لحظه‌ای جا خورد اما بلافاصله به خودش مسلط شد و به آشپزخانه و کنار من برگشت. بغض و اشک راه گلویم را بسته بود و حرف‌هایم در قالب آواهایی گنگ، به زحمت از ته گلویم بیرون می‌آمدند. دیگر حرف‌های او را نمی‌شنیدم و نمی‌گذاشتم من را لمس کند. دست‌هایم را در هوا تکان می‌دادم و فقط یک جمله را تکرار می‌کردم: نمی‌ذارم بری…!

شبیه آدم‌های مسخ‌شده‌ فقط این جمله مثل وردی تکرار می‌کردم. در یک آن دیدم صورت حسام دیگر جلوی چشمم نیست. او غرق در خون روی زمین افتاده بود. نمی‌‌دانستم چه اتفاقی افتاده! به دست‌هایم نگاه کردم. دست راستم تا کمی بالاتر از مچ، یکدست قرمز بود و چاقویی که تا همین چند لحظه پیش با آن کاهو خُرد می‌کردم، حالا شکمِ تنها عشق زندگیم را پاره‌پاره کرده بود. چاقو را پرت کردم، زیر یکی از کابینت‌ها رفت. دست‌های خونی را به سر و صورتم می‌‌زدم و جیغ‌های خفه می‌کشیدم. بعد از چند دقیقه در این حالت ماندن، روی زمین و کنار او نشستم. چشم‌هایش خیره به سقف بودند و حالا که سرش را روی زانوهایم گذاشته بودم، خیره به من مانده بود! او رفته بود بی‌آنکه واقعاً برود!

نمی‌دانم چند ساعت همان‌جا روی سرامیک‌های سفید آشپزخانه نشستم و گریه کردم. مدتی هم بدون هیچ واکنشی فقط به دیوار خیره ماندم و بعد به یک‌باره از جا بلند شدم و خواستم خودم را بکُشم… اما چاقو را پیدا نمی‌کردم. کشو را باز کردم و چاقوی دیگری برداشتم. هرچه تلاش کردم نتوانستم. کم‌کم از فکر خودکشی و چاقو رسیدم به فکر پلیس و تلفن. اما هرچه بیشتر زمان می‌گذشت، غریزه بقا در من قوت می‌گرفت و بیشتر دلم می‌خواست خودم را از این مخمصه بیرون بکشم. دیگر به هیچکدام از دو گزینه اولیه فکر نمی‌کردم و آن بدنی که بی‌جان روی زمین افتاده بود، برایم حسام، همسرم نبود؛ بلکه صرفاً دردسری بود که باید از شرش خلاص می‌شدم. ذهنم به‌طور خودکار انواع راه‌های از بین بردن جسد و فرار را کنار هم می‌چید. حتی به فکرم رسید که سِرچی هم در گوگل بکنم اما چون هیچگاه یاد نگرفتم چطور هیستوریِ آن را پاک کنم، از این کار منصرف شدم.

در نهایت به سراغ کشو رفتم و چند کیسه زباله مشکی و ضخیم بیرون آوردم. یک لحظه از گوشه ذهنم گذشت که همیشه به او غر می‌زدم که این کیسه زباله‌هایی که می‌خَرَد نازک و کوچک هستند و تازه آنقدر تیره نیستند که آشغال‌های درون آن پیدا نباشند. او هم گشته بود و بالاخره همان که می‌خواستم پیدا کرده بود. او را از هر دو طرف درون چند کیسه گذاشتم و حسابی چسب پهن دورش پیچاندم. به زحمت تا کنار در کشاندم‌اش و به دنبال قسمت بعدی کار رفتم؛ تمیزکاری! دستمال‌های حوله‌ای یک‌بار مصرف را با دست و دلبازی روی قرمزیِ خون می‌کشیدم و در کیسه زباله می‌انداختم. کابیت‌ها، سرامیک، همه را تمیز کردم. آسیاب قهوه، آخرین چیزی که به آن دست زده بود، واژگون روی کابینت و کنار کاهوها افتاده بود و چند قطره خون هم در لابه‌لای دانه‌های نیمه‌آسیاب‌شده پاشیده بود. همه را در کیسه ریختم. در آخر هم برای آنکه بوی خون کاملاً محو شود، همه جا را وایتکس زدم و تمیز کردم.

همه چیز را چند بار بررسی می‌کردم. حس می‌کردم هنوز جایی قطره‌ای خون هست که از چشم من دور مانده. بزرگترین چمدان‌مان را از زیر تخت بیرون آوردم. هنوز تگِ آخرین مسافرت‌مان به دسته‌اش آویزان بود؛ از فرودگاه شرمتیوو مسکو به فرودگاه تهران (IKIA). خدا را شکر کردم که هیچوقت برای نصب دوربین با همسایه‌ها به توافق نرسیدیم. واحد ما نزدیک‌ترین دسترسی را به پارکینگ داشت. حس می‌کردم زورم دو برابر شده. چمدان را به سختی در صندوق گذاشتم و قبل از سوار شدن دوباره به خانه برگشتم تا مطمئن شوم چیزی را فراموش نکرده‌ام. به خارج از شهر رفتم و باقی ماجرا را خودتان حدس می‌زنید.

اما در این مورد وسواسم درست بود. چون چاقویی که پرت کرده بودم در نقطه کوری از زیر کابینت‌ها پنهان شده بود و به‌خاطر همان است که اینجا هستم و منتظر اجرای آنچه می‌گویند، حکم!

این نامه را من نوشته‌ام…گلـرخ… زندانی بند ۹

زمستان ۹۶، یک روز پیش از رسیدن بهار

سرباز نامه را می‌بندد و دوباره به همان جایی که بود برمی‌گرداند… جعبه اشیای گمشده!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا