فاطمه ی شش ساله در حالی که گرهی روسری گلدار صورتی رنگش را محکمتر میکرد، شربت زعفرانش را سر کشید. بعد از اینکه لیوان یک بار مصرف را در جوی آب انداخت تا در کنار لیوانهای دیگر به زندگی اش ادامه دهد، دست زینت خانوم را کشید و به زهرا اشاره کرد که در چهار وجبی زمین حرکت میکرد. زینت خانم با چشم های اشک آلودی که قرمز شده بودند و لبخند کمرنگی، اشارهای به دخترش کرده و تا او تارهای موی بیرونزده را زیر روسریاش می چپاند، زینت خانم به شش نفر از زنان دیگر هم گفته بود که زهرا روی هواست.
مردان سیاه پوش، زیر نخل چوبی سه متری، مورچه وار در هم می لولیدند و سعی داشتند نخل را بدون اینکه تلفات جدیدی داشته باشد، در امتداد خیابان بهمن هدایت کنند. صدای عرق کرده ی نوحه خوان از بلندگوهایی که با فاصله ی ده قدمی در هر دو سوی خیابان قرار داشتند، بر مغز آدم هایی که روی آسفالت پر از خون ایستاده بودند، میریخت. شترها با چشم هایی که بسته نمی شد، بدن های بدون سر خود را تماشا می کردند و کم کم در آفتاب داغ امین آباد مغزپخت می شدند.
ربابخانم که حواسش بود موقع خوردن شربت زعفران، رژ لب صورتیاش پاک نشود، دستش را از لابهلای صدای جلنگجلنگ النگوهایش بیرون کشیده، لبهایش را ورچیده و گفت “به حق چیزهای ندیده، آقاجمال گفتهبودن این دختره میپرهها، من براش دعا گرفتم، با خودم گفتم لابد چشمش زدن آقامون قربونش برم رو، بس که خوشقدوبالاس”. بعد نگاهی به صف مردان انداخته و سعی کرد شوهرش را از روی شکم گندهاش، از بین مردان گمشده در صدای برخورد زنجیر با سینهها پیدا کند. سودابهی آرایشگر که صدای پق خندهاش را تازه فروخوردهبود، نگاهش را از ربابخانم دزیده و رو به راحلهخانم کرده، گفت “دختر بیچاره تقصیری نداره، مقصر اون مادرشه، مرد به اون نازنینی رو ول کرد رفت تو اون دخمه که چی”. راحلهخانم نچنچکنان دستکشهای سفیدش که روی مچ دستش جمع شدهبودند را بالاتر کشیده، صاف کرد و به ذکر گفتنش ادامه داد.
زهرا با کیسهی بزرگی که پر از لیوان های یک بار مصرف بود و حالا دیگر از زیر چادر به پرواز درآمده اش دیده می شد، از روی صدای ضجهها گذشت و به سمت جوی آب آن سوی خیابان روانه شد. از هر جایی که می گذشت، دست ها به روی سرهایشان می رفت که مبادا لیوان ها بر سرشان بریزد و مشکی لباسهایشان لکه دار شود. رسولپنبهزن که چشمش به زهرا افتاد، او را به دیگران نشان داده و گفت “این که نوهی نورعلی خدابیامرزه، نور به قبرش بباره، اگه بود این دخترم تو همون پونزدهسالگیش سر و سامون گرفته بود”. بعد همانطور که لبهایش تند و تند تکان خورده و صدای کتری در حال جوشیدن از فاصلهی لبهای باریکش بیرون میریخت، عرق پیشانیاش را با آستین پیراهن سیاه شورهزدهاش پاک کرد؛ سر بزش را که مشغول جویدن گوشهی پیراهن حاجاحمد بود، با طناب در دستش به سمت دیگری کشید. شاخهای بز به چادر پیرزنی که بین جمعیت میچرخید، گرفته و چادر با جیغ کوتاه و خفهای که ناشی از کهنگیاش بود، پاره شد. پیرزن که دختربس صدایش میکردند و سعی داشت با عصای در دستش زهرا را به سمت زمین بکشاند، رو به رسول پنبهزن کرده و با صدایی که صدای نوحهخوان را دوشقه میکرد و از میانش میگذشت، گفت “مرد حسابی اینجا که جای بز نیس، سرشو بده همون اول ببرن بذارن کنار همون شترا. ببین بز زبوننفهمت چادر نازنینمو چیکار کرد ، یادگاری آقاسیدعزتالله بود، خودش تبرک کردهبود و از کربلا آورده بود. حتما امشب غضب میکنه میاد تو خوابم”. بعد همانطور که اشکهایش از روی زگیل روی چانهاش به زمین میریخت، سعی کرد چادر را دور کمرش گره بزند که بیشتر از آن پاره نشود.
ربابخانم نیشگونی از بازوی هر سه بچهاش که گریه میکردند و می خواستند با زهرا پرواز کنند، گرفته و همانطور که چشم غره می رفت گفت “هر وقت مثل باباتون درست و حسابی گریه کردین، شاید بتونین پرواز کنین”. دختر ششسالهاش که شکلات آبنباتی سبزرنگی را گوشهی چادر مشکیاش چپانده و مراقب بود که گم نشود، گفت “پس بابا که زیاد گریه کرده چرا نمیپره؟” ربابخانم نیشگون دیگری از بازوی دخترش گرفته و گفت “چی میگی ورپریده؟ پس اون باری که تو حیاط خونهی خودمون پرید، چی بود؟” بعد بدون توجه به دخترش که داشت میگفت “ولی اون دفعه فقط از روی پلهی دوم پرید پایین”، آینهی جیبی کوچکی از زیر چادر بیرون کشیده، نگاهی به صورت گردش انداخته و با چادرش صورتی ماسیدهی دور لبهایش را با دقت و ظرافت، پاک کرده و خط لبهای باریکش را دوباره با مداد لب صورتی پررنگ کرد.
حاجاحمد تابی به سبیل جاروییاش داده و گفت “از کجا معلوم که نرفته باشه اون بالا واسه چشمچرونی، دخترهی… استغفرالله!” همانطور که به زهرا خیره شدهبود، تسبیح یاقوتی را چرخانده و مگسی را در هوا کشت. آقاجمال دستمال یزدیای که روغن دوچرخههای در تعمیرگاه را با آن پاک میکرد، از جیبش بیرون آورده و سر طاسش را خشک کرده و گفت “چیکار دختر بنده خدا دارین، بذارین بمونه اون بالا”؛ و سعی کرد از بین سرها و تنها سرک بکشد که زهرا را بهتر ببیند. راحلهخانم همانطور که محکمتر رو میگرفت، گفت “بیارین پایین دخترهی بیحیا رو، آبرو برامون نذاشته، همهی جونش دیده میشه”. بعد چادرش را از زیر دستهای شیرهای و چسبناک پسر سهسالهی ربابخانم بیرون کشیده، از بطری در دستش، آب گرفته و گوشهی چادر را شست . سودابهی آرایشگر سیاهی ریمل مالیدهشده به زیر چشمهایش را با انگشت تفزده پاک کرده و گفت “بلاگرفته نمیدونم چه کرمی میزنه که انقد پوستش خوبه؛ اگه اومدهبود پیش خودم، لباشم یه ژل میزدم، چی میشد..!” پیرزنی که دختربس صدایش میکردند، عصایش را به سر و شانهی آدمها زده و سیل جمعیت مثل دریا جلوی رویش شکافته شده و دختربس لنگلنگان به زهرا نزدیکتر میشد؛ همین که به دو قدمی دختر پرنده رسیده و میخواست با عصایش زهرا را به زمین بکشاند، او بالاتر رفته و دیگر عصای دختربس به او نرسید.
همین که بالاتر رفت، چادر سر خورده و مثل تور ماهیگیری روی تنهایی که در بوی گلاب و گلسرخ شناور بودند، افتاد. سایهی تن کشیده و لاغر زهرا که فاصلهاش از زمین بیشتر هم شدهبود، حالا روی سیاهی جمعیت در رفتوآمد بود. زینتخانم سهبار بین انگشت اشاره و شستش را گاز گرفته و دست دیگرش را جلوی چشمان فاطمهی کوچک گرفته گفت “استغفرالله،استغفرالله”؛ فاطمه نقنقکنان گفت “من میخوام ببینمش” و سعی کرد دست چسبندهی مادرش را پس بزند که کمکم داشت خفهاش میکرد، زینتخانم چادر خودش را سفتتر گرفته و روسری فاطمه را هم جلوتر کشید. فاطمهی دیگری که نزدیکشان بود و چادرش بیخیال روی شانههایش لمیدهبود، رو به زینتخانم کرده و گفت “زن خفه کردی بچتو، ولش کن زبونبسته رو”. زینتخانم همانطور که داشت هر ذکری که بلد بود را زمزمه میکرد، فشار دستش را کمتر کرده و باز دستش را چند باری گاز گرفت. ربابخانم در همان حال که صدای جلنگجلنگ النگوهایش را روی بوی خون سرهای بریدهی شترها میریخت و هر سه بچهاش را کشانکشان به دنبال خود میکشاند، نگران پی شوهرش گشته، دعا خوانده به هر جهتی که فکر میکرد شوهرش باشد، فوت میکرد. سودابهی آرایشگر که چشم از زهرا برنمیداشت، به راحلهخانم گفت “حالا میفهمم چرا دخترشو برداشت رفت تو اون دخمه، مرد بیچاره چه زجری میکشیده دختره هر روز این شکلی جلو چشمش بوده؛ ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه خواهر، بالاخره معلوم شد چرا دختره رو شوهر نمیداده، عیب و ایراد نداشت که تا الان بیشوهر نمیموند، منو بگو دلم واسه دختره میسوخت!” راحلهخانم که بعد از سقوط چادر زهرا، آنقدر محکم رو گرفتهبود که بینیاش قرمز شدهبود، گفت “باید نماز توبه بخونیم، این بیآبرویی رو چطور جمعش کنیم، تا قبل اینکه پسرای جوون ببیننش باید بیاریمش پایین دخترهی بیحیا رو”؛ و صدایش با صدای پیرزنی که دختربس بود، درهم آمیخت. دختربس بسمالله گویان عصایش را در هوا چرخانده و گفت “جن رفته تو جونش. آقاسیدعزتالله خدابیامرز اگه زنده بود، یه دعا براش مینوشت، صبح نشده حالش خوب میشد دختر بختبرگشته؛ حالا که نیس باید دورش کنیم از اینجا”.
رسول پنبهزن همانطور که طناب بز را محکمتر از قبل میکشید، رو به مردانی که زیر نخل بودند، کرده و گفت “تا به نخل نخورده و نجسش نکرده، نخل رو ازش دور کنین”. راحلهخانم که این را شنید گفت “آقارسول باید چادری که به چادرش خورده رو دور بندازیم؟” صدای پنبهزن در عربدههای حاجاحمد گم شد که میگفت “منتظر چی هستین، طناب رو از شترا باز کنین، بیاریم پایین دخترهی … استغفرالله رو”. صفدرساطور و جعفرجرقه، طناب شترها را از بدن های بدون سرشان باز کرده و به هم دیگر گره زدند؛ و جلوی چشم های باز و خیره ی شترها، مردان سیاه پوش، نخل را در میدان امام روی زمین گذاشته و هر کدام جایی از طناب را به دست گرفتند.
زهرا اما بدون توجه به فریادهایی که بر روی هم ساییده میشدند، از سمتی به سمت دیگر رفته و لیوانهای بیشتری را جمع میکرد. صدایی که متعلق به یکی از فاطمههای جمعیت بود، به سمت زهرا حواله شده و گفت “برو دختر، برو”. کربلایی یعقوب که از بس زنجیر زدهبود سرخی سینه ی عریانش زودتر از حرفایش دیده می شد، طاقت نیاورده، سر طناب را گرفته و در سومین پرتاب، حلقهی طناب را به دور دست آزاد زهرا که کیسهای نداشت، انداخت. صدای مردانهای از میان شرشر عرقها فریاد زد “ولش کنین دختر بینوا رو”؛ و همین که کربلایی یعقوب سر چرخاند که ببیند چه کسی بودهاست، زهرا دستش را از طناب درآورده و بالاتر رفت. پسر چهارسالهای که روی شانهی یکی از مردان در جمعیت نشسته و بستنی قیفی لیس میزد، داد زد “بابا منم میخوام اونقد برم بالا، از تابم بالاتره”. و وقتی دید مرد توجهی نمیکند، بستنیاش را به زمین انداخته و گریه سر داد.
پسر سهسالهی ربابخانم دستش را از دست مادرش بیرون کشیده و دوید تا به زهرا برسد که پایش روی بستنی ذوبشده لیز خورده و پخش زمین شد. ربابخانم که چادرش را به کمر زدهبود، دواندوان خودش را به پسرک رسانده، بغلش کرده و گفت “خدا لعنتت کنه دختر، بلایی سر پسرک قندعسلم بیاد حلالت نمیکنم” و اشکهای پسرک را که گریه کرده و میگفت “من بستنی میخوام” از روی گونههایش پاک کرد.
کربلایییعقوب که از عصبانیت سرخ شدهبود با صدایی که از شدت فریاد زدن گرفتهبود، عربده زد “میگیرم دخترهی چموش رو” و این بار حلقهی طناب را شلتر کرده و وقتی پرتاب کرد، طناب به پای زهرا پیچید. حاجاحمد که سبیلش در گرما به سمت پایین خم شدهبود، تسبیح یاقوتیاش را دور دستش پیچیده و قسمت دیگری از طناب را گرفته و کشید. زهرا تعادلش را از دست داده و کیسهی پلاستیک از دستش رها شده، لیوانهای یکبارمصرف مثل عروسهای دریایی روی سیاهی مردم و بوی دمگرفتهی تنها فرود آمدند. هر سه بچهی ربابخانم با فاطمهی ششساله مسابقه گذاشتهبودند و جستوخیزکنان لیوانهایی که از آسمان میبارید را شکار میکردند. راحلهخانم که از سر تا پایش چسبناک شدهبود، سعی داشت با دستمال پارچهای کرمرنگی که از کیفش بیرون آوردهبود، چادرش را تمیز کند. دستی از میان جمعیت، چندتایی از لیوانهای در هم فرو رفته را به سمت کربلایی یعقوب پرتاب کرد، بچهها که این صحنه را دیدند، شروع کردند به پرتاب کردن لیوانهایی که جمع کردهبودند، به سمت یکدیگر و مردانی که طناب در دست میان خیابان ایستادهبودند. زهرا یک لنگه کفشش را درآورده و به پایین انداخت، کفش به سر کربلایی یعقوب خورده و زهرا توانست از فرصت استفاده کرده، پایش را از طناب درآورد. بعد پرواز کرده و به سوی خورشید رفت.
فاطمهی ششساله به همراه سه بچهی ربابخانم و یکی از فاطمههای در جمعیت برای زهرا که دور میشد دست تکان میدادند که فاطمهی ششساله رو به آسمان داد زد “من چقد بزرگ شم میتونم مثل تو پرواز کنم؟” صدای زهرا که دور میشد، در معمع بز رسول گم شد.