کِیتی مثل دیوانهها رانندگی میکند؛ گمانم داشتیم آن پیچها را با بالای 120 کیلومتر در ساعت رد میکردیم. ولی خوب است، خیلی خوب، و دیدهام چطور یکروزه کل ماشین را پایین میآورد و دوباره سرهم میکند. محل تولدم در وایلاِوِی[1] را تا حد زیادی ماشینهای کشاورزی قبضه کرده بودند و من، که با این چیزها بزرگ نشده بودم، به سروکله زدن با دستهی دنده در آن سرعتهای شوم تن ندادم. ولی رانندگی کِیتی مرا نمیترساند، حتی نصفهشب، سر آن پیچها، در آن جادههای روستاییِ بهدردنخوری که فقط در منطقهی ما پیدا میشد. ولی جالب اینجاست که زنم با تفنگ میانهی خوبی ندارد. حتی بدون سلاح گرم در جنگلهای بالای مدار چهلوهشت درجه رفته راهنوردی و گاهی هم چند روز مانده. این است که مرا میترساند.
من و کِیتی سه تا بچه در دستوبالمان داریم که یکیاش بچهی اوست و دوتایشان بچهی من هستند. یوریکو[2]، بزرگترین بچهام، روی صندلی عقب ماشین خواب بود و دربارهی عشق و جنگ رؤیاهایی میبافت مختص دوازدهسالهها: دررفتن به سمت دریا، شکار در شمال و رؤیای آدمها و مکانهایی که زیبایی غریبی دارند، همهی آن فکرهای پوچ شگفتانگیزی که وقتی آدم دوازده سالش است و غددش تازه شروع به کار کردهاند، سروکلهشان پیدا میشود. بهزودی یوریکو هم، مثل همهی بچهها، چند هفتهای غیبش میزند و بعد دلگیر و سرافراز پیدایش میشود و در این بین برای اولین بار یک شیر کوهی را با چاقو کشته یا به خرسی شلیک کرده و نعش این جانور بسیار خطرناک را دنبال خودش کشیده، همان جانوری که من بابت بلایی که ممکن بود سر دخترم بیاورد هرگز نمیبخشمش. یوریکو میگوید رانندگی کِیتی خوابآلودش میکند.
به نسبت کسی که در سه دوئل مبارزه کرده، از خیلی خیلی چیزها میترسم. دارم پیر میشوم. این را به زنم گفتم.
گفت: «سیوچهار سالته.» جوابش آنقدر موجز بود که فرق چندانی با سکوت نداشت. چراغها را از روی داشبورد روشن کرد، سه کیلومتر مانده بود و جاده مدام بدتر میشد. به دل حومهی شهر زده بودیم. درختهای سبزِ فسفری به سمت چراغهای جلو هجوم میآوردند و ماشینمان را در بر میگرفتند. دستم را کنارم دراز کردم تا برسد به آنجایی که جاتفنگی را به در پیچ کردهایم و تفنگم را یواش گذاشتم روی پایم. یوریکو روی صندلی عقب ماشین جابهجا شد. همقد من بود ولی چشمها و صورتش به کِیتی رفته بود. کِیتی گفت ماشین آنقدر ساکت است که آدم صدای نفس کشیدن روی صندلی عقب را میشنود. وقتی پیام رسید، یوکی در ماشین تنها بود و مشتاقانه نقطهها و خطتیرهها را رمزگشایی کرده بود (احمقانه است که آدم نزدیک موتور درونسوز، فرستنده و گیرندهی فرکانس وسیع نصب کند، ولی در بیشترِ جاهای وایلاِوی ماشین روی مود بخار بود). بچهی دیلاق و اطواریِ من از ماشین پریده بود بیرون و با تمام وجود هوار کشیده بود و به همین خاطر باید همراه خودمان میآوردیمش دیگر. از وقتی که کلونی[3] تأسیس شده بود و از وقتی ترکش کرده بودند، از نظر ذهنی آمادگی این اتفاق را داشتیم، ولی حالا ماجرا فرق داشت. افتضاح بود.
یوکی از ماشین بیرون پرید و گفت: «مردها! مردها برگشتهند! مردهای زمینی واقعی!»
***
در آشپزخانهی خانهی کنار مزرعه دیدیمشان، نزدیک همانجایی که فرود آمده بودند. پنجرهها باز بودند و شبْ هوای خیلی مطلوبی داشت. وقتی بیرون خانه پارک میکردیم، از کنار همه جور وسیلهی نقلیهای گذشتیم، چند تراکتور بخار، چند کامیون، یک واگن تخت درونسوز و حتی یک دوچرخه. لیدیا[4]، زیستشناسِ منطقه، قدری از انزوای رایج بین شمالیها فاصله گرفته بود تا نمونهی خون و ادرار بگیرد و حالا نشسته بود کنج آشپزخانه و متحیر از نتایجی که پیدا کرده بود، سر تکان میداد. او (که خیلی درشت، خیلی بور و خیلی خجالتی بود و همیشه صورتش حسابی گل میانداخت) حتی خودش را وادار کرده بود تهوتوی کتابچههای زبان کهن را دربیاورد. البته من میتوانم در خواب زبانهای کهن را حرف بزنم و این کار را هم میکنم. لیدیا با ما راحت نیست؛ ما جنوبی و خیلی اهل اداواطواریم. شمردم دیدم بیست نفر در آشپزخانهاند، همهی اندیشمندان قارهی شمال. به نظرم فیلیس اسپت[5] با گلایدر آمده بود. یوکی تنها بچهی آنجا بود.
بعد چهارتایشان را دیدم.
از ما بزرگترند. از ما بزرگتر و پتوپهنترند. دوتایشان از من قدبلندتر بودند و من بهشدت قدبلندم، صد و هشتاد سانتیمتر با پای برهنه. قطعاً از گونهی ما هستند ولی از ما دورند، بسیار دور، و بااینکه با نگاه کردن نتوانستم و هنوز هم نمیتوانم از خط و خطوط بدن این غریبهها درست سر دربیاورم، حاضر نبودم لمسشان کنم، اگرچه آن یکی که روسی حرف میزد –چه صدایی هم دارند– میخواست «دست بدهد» که به نظرم از آدابورسوم قدیم است. فقط میتوانم بگویم به نظرم میمونهایی با چهرهی انسان بودند. ظاهراً قصد بدی نداشت، اما به خودم لرزیدم، تقریباً تمام طول آشپزخانه را رفتم عقب –و بعد از سر عذرخواهی خندیدم– و بعد برای اینکه الگوی خوبی باشم (از سرم گذشت: روابط دوستانهی بینستارهای)، بالاخره «دست دادم». خیلی خیلی محکم. آنها مثل اسبهای بارکش سنگیناند. صداهای بم و گرفته دارند. یوریکو خودش را بین بزرگترها جا کرده بود و با دهان باز زل زده بود به مردها.
مرد سرش را چرخاند –ششصد سال بود که این کلمه در زبانمان وجود نداشت– و با روسی دستوپاشکسته گفت: «اون کیه؟»
گفتم: «دخترم.» و (مثل وقتهایی که آدم به سرش میزند، با نهایت خوشرویی) اضافه کردم: «دخترم، کوریکو جنتسون[6]. برای اسم میانی از اسم والد استفاده میکنیم. شما باشید، میگید اسم مادر.»
بیاختیار خندید. یوکی با تعجب گفت: «خیال میکردم خوشقیافه باشند!» و بهشدت از این کشف خود مأیوس شد. فیلیس هلگاسون[7] اسپت، که باید یک روزی سربهنیستش کنم، از آن طرف اتاق نگاهی سرد و بیروح و پُرکینه بهم انداخت، انگار بگوید: حواست باشه چی میگی. تو که میدونی چه کارهایی از من برمیاد. درست است که من موقعیت دولتی ردهپایینی دارم، ولی اگر خانم رئیسجمهور همچنان جاسوسیِ صنعتی را خوشگذرانیای تروتمیز بداند، با من و همچنین با کارکنان خودش به مشکلی جدی برمیخورد. همانطور که در یکی از کتابهای اجدادمان آمده: جنگها و شایعهی جنگها. حرف یوکی را به روسیِ دربوداغان مرد ترجمه کردم، زبانی که یک وقت زبان میانجی ما بود، و مرد دوباره خندید.
با لحنی خودمانی گفت: «ملتتون کجاند؟»
دوباره ترجمه کردم و به چهرهی افرادی که در اتاق بودند نگاهی انداختم؛ لیدیا (مثل همیشه) خجالت کشید، اسپت انگار که نقشهای در سر داشته باشد، پشت چشم نازک کرد و کِیتی رنگ به صورت نداشت.
گفتم: «اینجا وایلاِویه.»
کماکان گیجوگنگ نگاهم میکرد.
گفتم: «وایلاِوی. یادتون هست؟ تاریخچهش رو میدونید؟ یک بار تو وایلاِوی طاعون اومده بود.»
ظاهراً قدری نظرش جلب شد. ته اتاق، چند نفر سر برگرداندند و من یک لحظه چشمم افتاد به نمایندهی مجلسِ مشاغل؛ تا صبح شورای شهر و انجمنهای حزبی منطقه همگی جلسههای مفصلی داشتند.
گفت: «طاعون؟ خیلی مایهی تأسفه.»
گفتم: «بله. خیلی. توی یک نسل، نصف جمعیت رو از دست دادیم.» به نظر میآمد حسابی تحت تأثیر قرار گرفته.
گفتم: «وایلاِوی خوششانس بود. خزانهی ژنیِ اولیهمون بزرگ بود، بابت هوش سرشارمون انتخاب شده بودیم، تکنولوژی پیشرفته داشتیم و جمعیت گستردهی باقیمونده هرکدام در دو یا سه حوزه متخصص بودند. خاک اینجا خوبه. آبوهوا بسیار معتدله. دیگه سی میلیون نفریم. صنعت داره روی روال میافته –متوجهید؟– هفتاد سال به ما فرصت بدید و اون وقت ما چند شهر واقعی و چندین مرکز صنعتی، شغلهای تماموقت، اپراتورهای رادیویی تماموقت و ماشینکارهای تماموقت خواهیم داشت. هفتاد سال به ما فرصت بدید و اون وقت دیگه لازم نیست همه سهچهارم عمرشون رو توی مزرعه کار کنند.» سعی کردم توضیح بدهم چقدر سخت است که هنرمندان فقط در کهنسالی میتوانند تماموقت به هنرشان مشغول باشند و آدمهای کمی، بسیار بسیار کمی، هستند که میتوانند مثل من و کِیتی آزاد باشند. همچنین سعی کردم دولت و دو مجلسمان را مختصر شرح دهم، یکی بر اساس مشاغل و دیگری بر اساس جغرافیا. به او گفتم انجمنهای حزبی منطقه مشکلاتی را حلوفصل میکنند که شهرها نمیتوانند بهتنهایی از پسشان بربیایند. و اینکه کنترل جمعیت، دستکم هنوز، مسئلهای سیاسی نیست، اگرچه اگر به ما وقت بدهید، به موضوعی سیاسی تبدیل میشود. این در تاریخ ما نکتهی ظریفی بود، همین «به ما فرصت بدهید». لازم نبود کیفیت زندگی را فدا کنیم تا هرچه سریعتر به صنعتی شدن برسیم. بگذارید با سرعت مناسب خودمان پیش برویم. به ما فرصت بدهید.
ولکن نبود و باز گفت: «ملت کجاند؟»
آن موقع بود که فهمیدم منظورش مردم نیست، مردها است و داشت معنیای را به این کلمه نسبت میداد که شش قرن بود در وایلاِوی کنار گذاشته بودیمش.
گفتم: «مُردهند. سی نسل پیش.»
به نظرم آمد گیجش کردهایم. نفسی تازه کرد. طوری که انگار بخواهد از روی صندلیاش بلند شود، دستش را روی قفسهی سینهاش گذاشت و با ترکیب بسیار عجیبی از حیرت و عطوفت به ما، که دوروبرش بودیم، نگاه کرد. بعد موقر و جدی گفت: «چه مصیبتی.»
من، که درست متوجه نمیشدم، منتظر شدم تا ادامه دهد.
از آن لبخندها زد که بزرگترها به بچهها میزنند تا بهشان بگویند یک چیزی را قایم کردهاند و بهزودی با فریادهایی از سر شوقوذوق آن را رو خواهند کرد، دوباره نفسی گرفت و گفت: «مصیبت بزرگیه. ولی دیگه تموم شده.» و دوباره با ملاحظهای بسیار عجیب، به ما که اطرافش بودیم نگاهی انداخت. انگار ما عاجز و ناتوان بودیم.
گفت: «عالی خودتون رو وفق دادهید.»
گفتم: «با چی؟» شرمنده به نظر میرسید. کودن به نظر میرسید. نهایتاً گفت: «اونجایی که من هستم، زنها اینقدر ساده لباس نمیپوشند.»
گفتم: «مثل شما؟ مثل عروس؟» چون مردها سرتاپا نقرهای پوشیده بودند. هرگز چیزی آنقدر پرزرقوبرق ندیده بودم. آمد جواب بدهد و بعد ظاهراً فهمید کار خوبی نیست؛ دوباره به من خندید. با سرخوشی عجیبی –انگار که ما چیزی بچگانه و شگفتانگیز باشیم، انگار که لطف بزرگی در حقمان بکند– بریدهبریده نفس کشید و گفت: «خب، ما اینجاییم.»
من به اسپت نگاه کردم، اسپت به لیدیا نگاه کرد، لیدیا به آمالیا[8] نگاه کرد، که رئیس جلسههای محلی شهر است، و آمالیا نمیدانم به کی نگاه کرد. گلویم خشک بود. کشاورزها نوشیدنی محلیمان را طوری سر میکشیدند که انگار شکمشان روکشی از ایریدیم دارد. من خوشم نمیآمد، ولی بااینحال از آمالیا گرفتمش (دوچرخهای که موقع پارک کردن، بیرون ساختمان دیده بودیم مال او بود) و همهاش را رفتم بالا. خیلی طول میکشید. گفتم: «بله. اینجایید.» و (با احساس حماقت) لبخند زدم و به این فکر کردم که یعنی واقعاً مغز مردم مذکر زمین اینقدر متفاوت با مردم مؤنث زمین کار میکند؟ ولی حتماً اینطور نیست، وگرنه نژادشان مدتها پیش از بین رفته بود. تا آن موقع رادیو اخبار را دور دنیا پخش کرده بود و حالا سخنگوی روس دیگری داشتیم که از وارنا[9] رسیده بود. وقتی مرده عکس زنش را، که شبیه کاهنههای فرقههای سرّی بود، به همه نشان میداد، تصمیم گرفتم خودم را کنار بکشم. میخواست از یوکی چیزهایی بپرسد، ولی من علیرغم عصبانیت و مخالفت یوکی، سریع او را به یکی از اتاقهای پشتی بردم و خودم به ایوان جلویی رفتم. وقتی میرفتم، لیدیا داشت فرق بین بکرزایی و ادغام تخمکها را توضیح میداد؛ اولی اینقدر ساده است که هرکسی میتواند انجامش دهد و دومی همان کاری است که ما میکنیم. به همین خاطر بچهی کِیتی شبیه من بود. لیدیا رسید به بحث فرایند اَنسکی و کِیتی انسکی[10]، تنها همهچیزدانِ تمامعیارمان و مادرِ مادرِ مادرِ نمیدانم چند پشت قبلِ مادربزرگ کاترینای خودم.
یک فرستندهی نقطه و خطتیره در یکی از ساختمانهای بیرونی، برای خودش وزوز میکرد؛ اپراتورها کنار هم خوشوبش میکردند و جوک میگفتند.
مردی روی ایوان بود. آن یکی مردِ قدبلند. چند دقیقهای نگاهش کردم؛ من وقتی بخواهم، میتوانم خیلی بیصدا حرکت کنم و وقتی اجازه دادم مرا ببیند، دیگر توی دستگاه کوچکی که دور گردنش آویزان بود صحبت نکرد. بعد با آرامش و با روسیای بینقص گفت: «میدونستید برابری جنسی دوباره روی زمین برقرار شده؟»
گفتم: «تو همهکارهای، نه؟ اون یکی ظاهرسازیه.» با روشن کردن اوضاع، خیالم حسابی راحت میشد. مرد با خوشرویی سر تکان داد که بله.
گفت: «ملتِ خیلی باهوشی نیستیم. توی چند قرن اخیر، از نظر ژنتیکی صدمات زیادی دیدهیم. تشعشع. مواد مخدر. میتونیم از ژنهای وایلاِوی استفاده کنیم، جنت[11].»
غریبهها همدیگر را با اسم کوچک صدا نمیزنند.
گفتم: «شما اونقدر سلول دارید که میتوانید خودتون رو توش غرق کنید. خودتون پرورش بدید.»
لبخند زد. «نمیخوایم اینطوری انجامش بدیم.» دیدم که پشت سر مرد، کِیتی به سمت مربع نورانیای رفت که درواقع درِ توریداری بود. مرد، آرام و مؤدبانه، ادامه داد؛ به نظرم من را مسخره نمیکرد، ولی اعتمادبهنفس کسی را داشت که همیشه پول داشته و نمیداند شهروند درجهدو یا شهرستانی بودن چه حس و حالی دارد. موضوع بسیار عجیبی است، چون اگر روز قبلش بود، میگفتم این شرح دقیقی از اوضاع خودم است.
گفت: «با شمام، جنت، چون گمونم اینجا حرف تو از همه بیشتر برو داره. تو هم مثل من میدونی که فرهنگ بکرزایی بهخودیخود صد جور عیب و ایراد داره و ما –اگه مجبور نشیم– هیچ قصد نداریم از شما برای همچین چیزی استفاده کنیم. ببخشید. نباید میگفتم ’استفاده‘. ولی قطعاً خودت متوجهی که اینجور جوامع غیرطبیعیاند.»
کِیتی گفت: «نوع بشر غیرطبیعیه.» تفنگ من را گذاشته بود زیر بازوی چپش. بالای سر نرم و ابریشمیاش به استخوان ترقوهی من هم نمیرسد، اما او به سرسختی فولاد است؛ مرد راه افتاد و باز لبخند عجیبی از سر ملاحظه بر لب داشت (همان لبخندی که رفیقش نشانم داده بود، اما خودش نه) و کِیتی تفنگ را سُر داد توی دستش، جوری که انگار تمام عمر با آن شلیک کرده باشد. مرد گفت: «موافقم. نوع بشر غیرطبیعیه. من یکی باید میدونستم. تو دندونهام فلز گذاشتم و اینجا هم پینهای فلزی دارم.» شانهاش را لمس کرد. اضافه کرد: «فوکها حیوانات حرمسراند و مردها هم همینطور؛ میمونها بیبندوبارند و مردها هم همینطور؛ کبوترها تکهمسرند و مردها هم همینطور؛ حتی مرد عزب و غیردگرجنسخواه هم داریم. گمونم گاو غیردگرجنسخواه هم داریم. ولی وایلاِویل یه چیزی کم داره.» نیشخند تلخی زد. میگذارم پای اینکه به اعصابشان ربط دارد.
کِیتی گفت: «دلم برای چیزی تنگ نشده، جز اینکه زندگی بیانتها نیست.»
مرد سر تکان داد و به من و بعد به کِیتی نگاه کرد. گفت: «شماها…؟»
کِیتی گفت: «زن همیم. ازدواج کردیم.» دوباره آن نیشخند تلخ پیدایش شد.
مرد گفت: «برای کار و مراقبت از بچهها، نظم اقتصادی خوبیه. و اگه تولیدمثلتون از همین الگو پیروی کنه، اندازهی هر تمهید دیگهای برای وراثت تصادفی مناسبه. ولی کاترینا مایکلسون[12]، فکر کنید ببینید راه بهتری نیست که برای دخترهاتون در نظر بگیرید. من به غریزه اعتقاد دارم، حتی تو مردها، و گمونم شما دو تا یهجورهایی حتی متوجه نیستید چی رو از دست دادید. تو که ماشینکاری، نه؟ و شما هم به نظرم باید رئیس پلیس یا یه همچین چیزی باشی. البته از نظر فکری، بهش آگاهید. اینجا فقط نصف یک گونه رو دارید. مردها باید برگردند وایلاِوی.»
کِیتی چیزی نگفت.
مرد با روی خوش گفت: «کاترینا مایکلسون، به نظرم همچین تغییری بیش از همه برای شما خوبه.» از کنار تفنگ کِیتی گذشت و رسید به مربع نورانیای که از توریِ در ساطع میشد. گمانم آن موقع بود که جای زخمم را دید، خط صافی که از شقیقه تا چانهام کشیده شده و معلوم نمیشود، مگر اینکه نور از پهلو بهم بتابد. بیشتر آدمها اصلاً از وجودش خبر ندارند.
پرسید: «این مال چیه؟» بیاختیار پوزخندی زدم و گفتم: «مال آخرین دوئلم.» آنجا ایستادیم و چند لحظهای بُراق شدیم (احمقانه ولی واقعی است) تا اینکه رفت داخل و درِ توری را پشت سرش بست. کِیتی با صدایی بلند و تیز گفت: «احمق لعنتی! نمیفهمی داری توهین میکنی؟» و تفنگ را بالا برد تا از این طرف درِ توری بهش شلیک کند، ولی قبل از اینکه شلیک کند، بهش رسیدم و نگذاشتم مستقیم به هدفش بزند؛ روی کف ایوان سوراخی را سوزاند. کِیتی میلرزید. مدام زیر لب حرف میزد. «واسه همینه که هیچوقت دستم نمیگیرمش. چون میدونم میزنم یکی رو میکشم.» مرد اولی –همانی که اول با او حرف زدم– هنوز داشت داخل خانه صحبت میکرد، حرفهایی دربارهی جنبشی عظیم برای استعمار مجدد و کشف مجدد همهی چیزهایی که زمین از دست داده. روی منافعی که نصیب وایلاِوی میشد تأکید داشت: تجارت، تبادلنظر، تحصیلات. او هم اشاره کرد که برابری جنسی دوباره روی زمین برقرار شده است.
***
البته که حق با کِیتی بود؛ باید همانجا نیست و نابودشان میکردیم. مردها دارند به وایلاِوی میآیند. وقتی در یک فرهنگ سلاحهای بزرگ در کار است و در دیگری نه، نتیجه تا حد زیادی قابلپیشبینی است. شاید مردها در هر صورت پیدایشان میشد. دوست دارم خیال کنم که صد سال بعد، نوههای من میتوانستند جلوی آنها را بگیرند یا مسئله را حلوفصل کنند، اما حتی این هم اهمیتی ندارد؛ من تمام عمرم آن چهار نفری را که برای اولین بار ملاقات کردم به یاد خواهم آورد که مانند گاو نر ماهیچه داشتند و باعث شدند –ولو فقط یک لحظه– احساس کوچکی کنم. کِیتی میگوید واکنشی عصبی است. من همهی چیزهایی را که آن شب اتفاق افتاد به یاد دارم؛ ذوق و شوق یوکی در ماشین را به یاد دارم. هقهقش را وقتی به خانه رسیدیم به یاد دارم، جوری که انگار قلبش شکسته باشد. معاشقهاش را به یاد دارم که مثل همیشه کمی تحکمآمیز بود، اما ملایمت و آرامش شگفتانگیزی داشت. یادم است بعد از اینکه کِیتی خوابش برد و باریکهی نوری از هال افتاده بود روی دست برهنهاش، بیقرار در خانه پرسه میزدم. از بس پشت ماشینها مینشست و امتحانشان میکرد، ماهیچههای ساعدش مثل میلههای فلزی بودند. گاهی بازوهایش را تصور میکنم. یادم میآید در اتاق بچه میپلکیدم که بچهی زنم را برداشتم و وقتی گرمای تکاندهنده و شگفتانگیز نوزاد را در بغلم حس کردم، چند لحظهای چرت زدم و بعد بالاخره به آشپزخانه برگشتم و دیدم یوریکو آن وقت شب دارد برای خودش میانوعدهای آماده میکند. دخترم مثل سگهای گرِیت دِین[13] خوشاشتهاست.
گفتم: «یوکی، به نظرت ممکنه عاشق یه مرد بشی؟» بچهی مبادیآدابم با تمسخر گفت: «عاشق یه وزغ سهمتری!»
ولی مردها دارند به وایلاِوی میآیند. اخیراً شبها بیدار میمانم، برای مردهایی که به این سیاره میآیند و برای دو دخترم و بتا کاتریناسون[14] نگرانم و به این فکر میکنم که چه بر سر کِیتی، من و زندگیام میآید. یادداشتهای روزانهی اجدادمان سراسر درد و رنج است و به نظرم حالا باید خوشحال باشم، ولی آدم نمیتواند شش قرن یا حتی (آنطور که اخیراً کشف کردهام) سیوچهار سال را کنار بگذارد. گاهی خندهام میگیرد که آن چهار مرد تمام شب سؤالی را پروراندند و آخرش هم جرئت نکردند بپرسند. به جمعیت نگاه میکردند، میدیدند دهاتیها سرهمی پوشیدهاند و کشاورزها شلوار کتان و پیراهنهای ساده به تن دارند و در دل میپرسیدند: یعنی کدامهایتان نقش مرد را بازی میکنید؟ انگار ما هم مجبور بودیم اشتباههای آنها را عینبهعین تکرار کنیم! بعید میدانم برابری جنسی دوباره روی زمین برقرار شده باشد. دوست ندارم خیال کنم من به سخره گرفته شدهام، جوری ملاحظهی کِیتی را کردهاند که انگار ناتوان باشد، یوکی بهناچار حس کرده بیاهمیت یا احمق است و بقیهی بچههایم اجازه نداشتهاند تمام و کمال از زندگیشان بهره ببرند یا با من غریبه شدهاند. میترسم دستاوردهایم از هویتشان –یا هویتی که برایشان متصور بودم– به نوادر نهچندان جالبِ نژاد بشر تقلیل پیدا کند، چیزهای عجیبوغریبی که آدم پشت کتابها دربارهشان میخواند، چیزهایی که گاهی بهشان میخندیم چون زیادی نامتعارفاند، جالباند ولی نه خیرهکننده، جذاباند ولی نه بهدردبخور. نمیتوانم بگویم چقدر برایم ناراحتکننده است. حتماً با من همنظرید که مغلوب چنین ترسهایی شدن برای زنی که سه بار دوئل کرده، و طرف مقابلش را به کشتن داده، مسخره است. اما دوئلی که در پیش است بهقدری مهیب است که خیال نمیکنم دلوجرئتش را داشته باشم. فاؤست میگوید: برجای بمان که تو بس زیبایی.[15] بگذار اوضاع همانطور که هست بماند. عوضش نکن.
گاهی شبها اسم واقعی این سیاره را به یاد میآورم، اسمی که اولین نسل مادربزرگانمان عوضش کردند، آن زنان خارقالعادهای که به گمانم بعد از مرگ مردها، اسم واقعی سیاره برایشان یادآوری ناراحتکنندهای شده بود. به طرز تلخی برایم جالب است که میبینیم بهکلی ورق برگشته است. این نیز بگذرد. همهی چیزهای خوب روزی به پایان میرسند.
زندگیام را از من بگیر، ولی معنی زندگیام را نه.
فور- اِ-وایل[16].
[1]. Whileaway . به معنی «گذرانِ وقت با استراحت کردن و انجام فعالیتهای خوشایند».
[2]. Yuriko
[3]. Colony
[4]. Lydia
[5]. Phyllis Spet
[6]. Janetson
[7]. Helgason
[8]. Amalia
[9]. Varna
[10]. Katy Ansky
[11]. Janet
[12]. Michaelason
[13]. Great Dane
[14]. Betta Katharinason
[15]. در نمایشنامهی فاؤست، وقتی مفیستو به فاؤست خدمت میکند، اگر فاؤست یک وقتی آنقدر راضی باشد که بخواهد تا ابد در آن لحظه بماند، این جمله را میگوید تا همان لحظه بمیرد.
[16]. For-A-While . نام قبلی سیاره به معنی «برای مدتی کوتاه».
سلام. عالی بود و لذت بردم از ترجمه خوب و روان.
بسیار عالی بود و از ترجمه روان و خوب آن لذت بردم.
داستان خاص و متفاوتی بود و ترجمه هم عالی بود