یک بار بدون همراه راهبلد رفتم خضر و نتوانستم قبر بابا را پیدا کنم.
بیشتر قبرهای بخش قدیمی خضر، مال آدمهایی بود که سالها پیش مرده بودند. در این بخش، دیگر زمین خالی برای دفن مرده جدید نمانده بود؛ مگر در زمینهای خانوادگی مثل زمین ما که تا وقتی جای خالی دارد نصیب هر عضو خانواده میشود که زودتر از بقیه بمیرد.
خضر، یک نقطه شروع داشت؛ یک لحظه تولد. یکی از اتابکان لر را هفتصد سال پیش، سپاهیان خودش با همدستی مغولها کشته بودند. وفادارانش، روی تپهای در غرب شهر دفنش کرده بودند و مقبرهای آجری برایش ساخته بودند. مردم، بعد از آن، شروع کرده بودند به خاک کردن مردههایشان در اطراف آن مقبره و اسم قبرستان را هم از روی اسم او برداشته بودند؛ جمالالدین خضر، صاحب مقبره. گشتن در این بخش قدیمی، یک تپهنوردی تمام عیار بود. قبرها هیچ ترتیب مشخصی نداشتند. شماره و ردیف نداشتند. پیدا کردن یک قبر اگر جایش را از قبل نمیدانستی و بارها نیامده بودی، میتوانست بسیار پیچیده و گیجکننده باشد. حتی قبر جمالالدین را هم کمتر کسی بلد بود.
گرد و خاک در خضر زیاد بود و آب کم. برای شستن سنگ قبرها، آب را یا باید از خانه با خودت میآوردی یا از نوجوانهایی میخریدی که بین قبرها میچرخیدند و به لری فریاد میزدند: “آب لوله.” برای تأکید بر اینکه آب تمیز میفروشند؛ چون هیچکس دلش نمیخواست سنگ قبر عزیزانش را با آب جوب بشوید. خضر، پیر بود و پر از سنگ قبرهای کوچک و بزرگ در ردیفهای نامنظم و ارتفاعهای متفاوت. تنها چیز سبزش، علفهای هرزی بود که یکی در میان و بدون آداب، از بغل قبرهای قدیمی بیرون زده بودند. سایه نداشت و تابستانهایش در حضور آفتاب تند و بیآبی، طاقتفرسا بود و آدم را از نفس میانداخت. سنگ قبرهای فراموش شدهای اینجا و آنجایش بود، اندازه یک بچه، که کسی صاحبشان را نمیشناخت و دیگر نوشتههای رویشان را نمیشد خواند و کمکم سنگشان هم داشت توی خاک فرو میرفت.
خضر جای امنی نبود. هیچ چیزی غیر از مردهها را نمیشد آنجا رها کرد و برگشت خانه. آب، شیرهای آب، قابهای ترکیب شیشه و فلز که پایههایشان را توی سیمان بالای قبرها فرو میکردند و عکس و یادگاریهای مردهها را تویش میگذاشتند و حتی عکس مردهها دزدیده میشد. مجبور بودید آن بالا، قبرها را لخت و عور باقی بگذارید. هیچ زینتی تحمل نمیشد و دوام نمیآورد. خضر، در هر زمان دیگری به جز پنجشنبه ظهر، خطرناکترین جای شهر بود. اگر وسط هفته تنها میرفتید قبرستان، شانس کمی داشتید که گیر زورگیرها و معتادها نیافتید. ما هم عکس بابا را که تویش پیراهن چهارخانه، دستمال گردن و ریش مرتب داشت، آوردیم خانه، چون نمیخواستیم از خانه اهالی محله پشت خضر سر دربیاورد.
جمعیتی که در آن محله زندگی میکردند شبیه ما نبودند. پنجشنبهها، تنها روزی که جرأت میکردیم به پشتوانه تعداد نفراتمان برویم قبرستان، میتوانستیم ورودی کوچههای تنگشان را ببینیم. محلهشان شمالتر و مرتفعتر از خضر بود؛ نمیدانم اسمی هم داشت یا نه. من به آن خانههای کوچک کپرمانند نگاه میکردم و از آن همه جزئیات که روی دیوارها و سقف خانهها بود شگفتزده میشدم. در خیال من، آنها هر چیزی را که از سر قبرها میدزدیدند و به کارِ فروش نمیآمد به جایی از خانهشان آویزان کرده بودند و آن تصویر غریب را ساخته بودند که شبیه یک انباری بزرگ بود، پر از وسایل به دردنخور که هیچ ربطی به هم نداشتند.
احتمالاً هیچ غریبهای نمیرفت توی آن محله زندگی کند. مردم همانجا به دنیا میآمدند، زندگی میکردند و همانجا میمردند. بچههایشان هم احتمالاً هر روز از تپه میآمدند پایین، توی مدرسههای ما، ته کلاسها مینشستند و ظهرها و غروبها برمیگشتند محله خودشان. شاید بعضیهایشان توی همان دبیرستان دولتی انتهای کوچه ما درس میخواندند که کوچه را بنبست کرده بود تا به قبرستان راه نداشته باشد. همان پسرهای نوجوانی که بعد از هر امتحان نهایی، اگر مطمئن بودند نمره قبولی گرفتهاند، کتابهایشان را همانجا پاره میکردند و روی آسفالت کوچه جا میگذاشتند. آنها آدمهایی بودند که ترسهای ما برایشان بیمعنی بود. همنشینان و نگهبانان قبرستان بودند. مردمی که از مردهها، شب و سوت و کوری قبرستان نمیترسیدند. آنها ویژگیهای قبرستان را به ارث میبردند. ما از آنها و قبرستان با هم میترسیدیم. در نظر ما جدانشدنی بودند. خاکگرفته، به ندرت سبز، روی بلندی اما رو به سقوط، منزوی و با دستهایی بیرون مانده از قبرستان که قرار بود برای همیشه از جیبها و زندگیهای ما تغذیه کنند.
خضر، علفهای هرز خود مختار داشت و به آدم روی خوش نشان نمیداد. کاشیهای زشت، خیسی، سرما و هول غسالخانه با خضر جور درمیآمد. همان جایی بود که انتظار داشتی باشی، وقتی از وسط زندگی پرت میشدی بیرون و لختت میکردند و توی پارچه میپیچیدند و بدون تابوت در تماس مستقیم با خاک قرارت میدادند. جای وقت گذراندن نبود. میترسیدی شب به آن نزدیک شوی. خضر خودش را باب میل زندهها نمیآراست. خودش را عرضه نمیکرد و نمیفروخت و نگهبانانش را هم خودش انتخاب میکرد. خضر، اثری از کوبندگی و قطعیت آن اتفاق ناگهانی را در خودش داشت. پیر بود و پرابهت و به احساسات زندهها باج نمیداد. آنقدر توی دل زندهها را خالی میکرد که فقط وقتی جمع میشدند و فقط پنجشنبهها، جرأت میکردند نزدیکش شوند. هر کس از خضر برمیگشت، میگفت: “قیامت بود.”
کسی دستور ساختن خضر را صادر نکرده بود و برایش نگهبان نگماشته بود. خضر خودش، خودش را زاییده بود. کسی نرفته بود بازدید یک زمین دست نخورده اطراف شهر تا تصمیم بگیرد آیا برای خاک کردن مردههای مردم مناسب است یا نه. کسی برنامه نریخته بود، خیابانکشی نکرده بود و به آسایش زندهها فکر نکرده بود. خضر خودش روی آن تپه، پا به جهان گذاشته بود. دستساخته ما نبود اگر چه از ما تغذیه میکرد و همنشینمان بود. هر چقدر به سمت جنوب قد کشیده بود، بیشتر رامَش کرده بودند. شمارهگذاریاش کرده بودند و راه ماشینرو برایش ساخته بودند و تقسیمش کرده بودند به بهشت اول و دوم و سوم. و خضر از آن بالا به آنها خندیده بود. در عصر وفور قبرستانهای دستوری، خضر یکه سوار بود.
قبرستانهای دستوری، طراحی و ساماندهی شده برای رفاه حال بازماندگان هستند. بیشترشان در همین پنجاه سال گذشته ساخته شدهاند. توی آنها، قبرها را با سنگهای یک شکل و یک اندازه در ردیفهای منظم چیدهاند، مسیرهای پیادهروی را به دقت طراحی کردهاند و دور تا دور قبرستان را با وسواس، دیوار یا حصار کشیدهاند تا مطمئن شوند حتی یک مرده، خارج از آن محدوده دفن نمیشود. هر قبر یک شماره برای خودش دارد شامل عدد قطعه و ردیفش تا هیچوقت گم نشود. آدم را یاد قبرستانهای مسیحی میاندازند با آن چمنهای سبز روشنشان و گلها و درختهایی که معلوم بود به طور مرتب بهشان رسیدگی میشود تا همانطور آراسته باقی بمانند.
آنها حاصل تلاش برای ساماندهی مردههای روزافزون مردم هستند. اجتنابناپذیرند. قطعهبندی شده و شمارهگذاری شده؛ بدون امکان گم شدن یا ترسیدن. خیابانکشی شده برای رفاه بازدیدکنندگان، درختکاری و گلکاری شده و پر از تابلوهای راهنما سر هر پیچ و چهارراه. مرزهایی مشخص و نگهبانانی به قاعده و حقوقبگیر دارند. فرقی نمیکند چه روزی تصمیم بگیریم به قبر کسی سر بزنیم. امنیتشان تضمین شده است و میشود هر زمانی از روز و هر روزی از هفته را برای وقت گذراندن در آنها انتخاب کرد. دیگر برایمان ممکن نیست صبر کنیم تا قبرستانها خودشان متولد شوند. مجبوریم به جای گوش دادن به خاک، به چیزهای دیگر فکر کنیم. مجبوریم برنامه بریزیم، نقشه بکشیم و زمین مناسب انتخاب کنیم. مجبوریم برای مردن، آداب و روند اداری تعریف کنیم. مجبوریم جادو را دستکاری کنیم و راز را بیاوریم نزدیک، برهنهاش کنیم و لباسهای تازه و آشنا بهش بپوشانیم.
یکبار سالگرد بابا را تصمیم گرفتم بروم توی یکی از همین قبرستانها بگذرانم. فکر کردم شاید قبرستان، هر قبرستانی، به جهان او نزدیکتر باشد. این یکی، وسط شهر بود. دروازه ورودی داشت و باغچه و باغبان. مردم بچههایشان را آورده بودند آنجا بگردانند و برایشان بستنی خریده بودند. چند ساعت تویش راه رفتم، اسمهای خیلی از مردهها را از روی سنگشان خواندم و سنشان را حساب کردم. صبر کردم؛ اما حتی برای یک لحظه هم از احساس آرامشی که حاصل ترک نکردن جهان امن و آشنا است، خالی نشدم. بابا آنجا نبود و من تمام آن مدت را در جهان خودمان مانده بودم؛ حتی نزدیکِ مرز هم نشده بودم.
در آن قبرستانهای سفارشی، رازی وجود نداشت. درِ سرزمین عجایب بسته بود. مردم میآمدند و میرفتند و حالشان عوض نمیشد. از مرزی عبور نمیکردند. از جهانی، پا به جهان دیگر نمیگذاشتند. قبرستان هم بخشی از جهان زندهها بود. خضر اما بخشی از شهر نبود. کارناوال شعبده و ترس بود که طرفهای هفتصد سال پیش، روی یک تپه در غرب شهر، یکجا نشین شده بود. ما نساخته بودیمش. دروازه یک جهان قدیمیتر بود که از آنجا به روی شهر قدیمی ما باز شده بود و شهر، خودش را از آن با یک رودخانه همیشه گلآلود جدا کرده بود. خضر حاشیه جهان ما نبود؛ سهم خودش را از شهر میخواست و راه خودش را میرفت. زندهرُبایی بود که هر پنجشنبه ظهر، نصف مردم شهر را پای پیاده میکشاند توی آن کوچه پهن که انتهایش به همان رودخانه گلآلود باز میشد. خضر سهم ما از راز بود؛ حتمی اما فهم ناشدنی، نزدیک اما آرام گرفته پشت مرزی مشخص. میتوانستیم به شرط حیات، تا هر وقت دلمان بخواهد رو به شرق بایستیم و نادیدهاش بگیریم. او مجازاتمان نمیکرد. آنجا میماند و هر روز، بیشتر با ما خویشاوند خونی میشد.
آفرین.
خانم یوسفی عزیز؛
از خواندن داستانتان کیف کردم. خضر، همانطور که خواسته بودید،؛ زندهرُبا، رازآلود، فهمناشدنی و خودمختار در ذهنم تجسم یافت. خودم را پنجشنبه عصری سر یکی از همان قبرهای قدیمی دیدم، بالای تپه. هُرم نفس خضر را میفهمیدم و تشنگی ازلیاش را به آب و جان.حقیقتا خضر داستان شما زنده، واقعی و حیرت انگیز بود.
گویا اصلاح نیاز دارد:
اما حتی برای یک لحظه هم از احساس آرامشی که حاصل ترک نکردن جهان امن و آشنا است، خالی نشدم….[ترک کردن]
خیلی تأثیرگذار بود. کاملا حساش کردم. باز هم برایمان بنویسید.
خیلی زیبا بود. حس فضا کاملاً منتقل میشد.
سلام، خیلی از خواندن روایتتان به فکر فرو رفتم، سپاسگزارم. من زیاد از جستار سر در نمیآورم اما میدانم از الزامات آن نقطهی تغییری اساسی در نویسنده است. اما خیلی از تسلط خودتان بر افکار و احساساتان و شفاف نوشتن قضاوتتان در مورد دیگران خوشم آمد. دو مرتبه سپاسگزارم
بسیار زیبا نوشتید. با خواندن داستان فضا کاملا شفاف در ذهنم تجسم یافت.
فاطمه جان
من بارها به خضر رفته ام و تصورم مثل همه قبرستانهای ایران شلوغ و پر ازدحام است
ولی با این توصیف دیگر مثل همه نیست بلکه خاص بودنش مثل خود قلعه فلک الافلاک است
خضر روح دارد واین یعنی وجود دارد می ترساندت ولی برای ابهتش سر تعظیم فرود می اری
ممنون
سلام عزیزم خیلی قشنگ توصیف کردی عالی بود