مرد مقابل ردیفی از بطریها و گیلاسها ایستاد. او میدانست تکتک آن بطریها چه مزهای میدهند و هر کدام را با چی باید ترکیب کرد. او یک متصدی بار بود. اگر میخواستی، میتوانست یک نوشیدنی برای تو درست کند. فقط لازم بود کمی به جلو خم شوی و درخواست کنی.
من چیزی را میخواستم که درست کردنش از او بر میآمد. نوشیدنیای که مخصوص من باشد. از او پرسیدم میتواند چنین چیزی برایم درست کند و او سر تکان داد. دیدم که مکث کرد و رفت توی فکر. آنچه در ذهن داشت انگار وادارش کرد برود و دنبال چیزهایی بگردد. توی یک کیسه پلاستیکی را زیر و رو کرد و چیزی بیرون کشید. نوشیدنی را که برایم آورد شبیه آب به نظر میرسید. وسط نوشیدنی یک برگ نعناع به شکل قلب بود. اول شناور بود و بعد دیگر آنجا نبود.
نمیدانستم چطور با او حرف بزنم. درست روبرویم بود. داشت نوشیدنیهایی را درست میکرد که بقیه سفارش داده بودند. پس فقط کار کردنش را تماشا کردم. داشت شغلش را انجام میداد. او میتوانست چهار تا گیلاس را روی کف دستها و انگشتهایش حمل کند. بارها این کار را تکرار کرد. هیچوقت اشتباه نمیکرد و چیزی را نمیشکست. او پرتقالها و لیموها را میبرید. یخ را با قاشق برمیداشت، نوشیدنیها را با نی تزئین میکرد. انگار میدانست آدمهای توی اتاق چه میخواهند پیش از آنکه خودشان بفهمند. کنارش از یک دستگاه کوچک، سفارشها مثل روبان دور هم میپیچیدند.
او تلاش نمیکرد با کسی حرف بزند. به سمت کسی نمیرفت و چیزی درخواست نمیکرد. نسبت به هیچچیز کنجکاو به نظر نمیرسید. یک پیشخدمت زن از کنارش رد شد و با اینکه فضای زیادی پشت سر مرد خالی بود، خودش را چنان به مرد فشرد که سینهاش با او تماس پیدا کرد. و در راه برگشت، وقتی از کنار مرد میگذشت، بازویش را لمس کرد. مرد هر دو بار واکنشی نشان نداد. بخشی از شغلش بود. نه با لبخندی به سمت زن برگشت که اعلام کند متوجه او شده است. نه درباره شیفت کاریاش و اینکه اوضاع چطور پیش میرود پرسید. اما زن اجازه داشت لمسش کند. اجازه داشت برگردد آنجا، کنار مرد.
اگر نگاهش میکردم، نگاهم میکرد و لبخند میزد. اگر کمی به جلو خم میشدم، به طرفم میآمد. راحت میشد توجهش را جلب کرد. میخواستم دعوتش کنم خانهام، میخواستم بپرسم شیفت کاریاش چه ساعتی تمام میشود. اما احتمالاً چنین سؤالهایی را هر شب از او میپرسیدند. از آن دسته آدمهایی بود که با هر کسی که به او پیشنهاد بدهد، میرود یا سختگیرتر از این حرفها بود؟ و اصلاً اگر میآمد خانه من، چه اتفاقی قرار بود بیافتد؟ چند تلمبه و تمام. من این را نمیخواستم. میخواستم برای او آدم مهمی باشم. کسی که بیشتر از یک شب در زندگی او دوام داشته باشد. نمیدانم چرا، ولی این چیزی بود که میخواستم.
اگر آنلاین میبودیم، میتوانستم به یک تصویر بیحرکت نگاه کنم. میتوانستم روی قلب کلیک کنم تا به او بفهمانم ازش خوشم آمده. حتی میتوانستم یک پیام بفرستم و رک و راست حرفم را بزنم. و اگر جوابم را نمیداد، میتوانستم بروم سراغ عکس بعدی. به هر حال صدها پیام آنجا بود که آدم میتوانست جواب بدهد و تازه این فقط در طول بیست و چهار ساعت بود. انبوهی از صورتها و بدنهایی که خودشان را عرضه میکنند. کی میدانست آنها همانی بودند که ادعا میکردند؟ از کجا معلوم خوشقیافگیشان نتیجه یک نورپردازی هوشمندانه نبود یا یک زاویه عکاسی جذاب یا یک عکس قدیمی؟ اصلاً عکسهای خودشان بود؟ و من از کجا میفهمیدم حرفهایی که درباره خودشان میزنند راست است؟ فقط میتوانستم هر چه را میگویند باور کنم.
در دنیای واقعی، مثل اینجا، چیزی که میدیدم حقیقت داشت. میتوانستم او را در هر نور و از هر زاویهای ببینم. میتوانستم او را بشناسم. اما، در واقع، نمیخواستم بشناسمش. من او را دقیقاً از همین فاصله دوست داشتم. همه عاقبت، وقتی میشناسیشان، مأیوست میکنند. من فقط میخواستم نگاه کنم و داستان بسازم. از این واقعیت که میدانستم هر روز عصر کجاست خوشم میآمد. اینکه مجبور نبودم برای یک تماس یا پیام منتظر بمانم. اگر میخواستم او را ببینم، میتوانستم و میدانستم دقیقاً کجا باید بروم.
شش ماه تمام، یک بار در هفته، سهشنبه یا پنجشنبه شبها به آنجا برمیگشتم. خیلی شلوغ نبود و میشد کمی به سمت میز بار خم شوم و از او بخواهم چیزی برایم درست کند. گاهی میگذاشتم دو یا سه هفته بگذرد بدون آنکه به آنجا سر بزنم. نمیخواستم زیادی در دسترس به نظر بیایم. هر چه نباشد دختر بیکاری نیستم. و میخواستم او از خودش بپرسد کجا هستم یا با چه کسی وقت میگذرانم. فکر کردم یک مرد تا این حد خوشقیافه، احتمالاً میتواند هر زنی را هر وقت که بخواهد داشته باشد. فقط خم میشود و زنها میدانند او چه میخواهد. احتمالاً هرگز زمان زیادی را تنها نمانده یا نفهمیده تنها بودن چه حسی دارد. احتمالاً هرگز مجبور نبوده برای داشتن چیزی صبر کند.
به طرز عجیبی خجالتی به نظر میرسید. اگرچه فکر نمیکنم آدمها واقعاً خجالتی باشند. این فقط روشی است برای اینکه مجبورت کنند خودت همه کارها را پیش ببری.
او میز بار را با یک دستمال پاک کرد.
احتمالاً از آن آدمهایی بود که میدانستند چطور توی خانه تمیزکاری کنند. شاید لازم نبود به او بگویند تا ظرفها را بشوید. ظرفهای بلورش همیشه بدون لک بودند. جوری که از پشت درهای کابینت برق بزنند. و شاید حتی آشپزی بلد بود. کار کردن در جایی مثل اینجا، دیدن مردمی که از دستشویی بیرون میآیند و دستهایشان را با شلوارشان خشک میکنند، توی غذاها عطسه میکنند یا نفسشان را به سمت هر چیزی با شدت فوت میکنند، احتمالاً باعث میشود دلش نخواهد بیرون از خانه غذا بخورد.
حرف زدن با او کار سختی بود. بیشتر از چند کلمه نمیگفت.
اما یک شب پرحرف شد و با من صحبت کرد، چون به نظرش آشنا آمدم. میدانست من قبلاً آنجا بودهام. اسمش را گفت. گفت در یک شهر کوچک بزرگ شده. پس شاید خجالتی بودنش واقعی بود. روزهای تعطیلش، دوشنبه و چهارشنبه بود.
برنامه تابستانش را پرسیدم. گفت همین اطراف بوده. گفت قبلاً میرفته هاوایی بخاطر ساحلهایش. من گفتم قرار است به آنجا سفر کنم و به شغلم اشاره کردم. عادت نداشتم درباره شغلم حرف بزنم. گفتم: “میدونم به نظر میاد از خودم درآوردم اما شغلم واقعاً همینه.” خندید و گفت که قبلاً مدل بوده است. این هم به نظر مندرآوردی میرسید، اما با نگاهی به صورت و بدنش و در نظر گرفتن اینکه چقدر با دیده شدن راحت بود، و آنطوری که اجازه میداد من نگاهش کنم بدون آنکه لازم باشد معنای خاصی داشته باشد، میشد گفت که میدانست چطور خرجش را از نگاه خیره دیگران درآورد.
برایم سؤال بود چند سالش است. حدس من اوایل سی سالگی بود، و از او پرسیدم. حدس نزدیکی بود. سی و هشت سالش بود. حلقه دستش نبود. آیا نمیتوانست به کسی متعهد باشد؟ نمیخواست هیچوقت تعهد بدهد؟ یا خواسته بود اما نتیجه نداده بود؟ خوشم میآمد که تقریباً چهل ساله بود. این یعنی لازم نبود چیزی یادش بدهم یا کمکش کنم به چیزی تبدیل شود. یعنی مثل باقی مردها نبود که در بیست و چند سالگی ازدواج میکنند و تشکیل خانواده میدهند و تا سی سالشان بشود خانهشان را هم خریدهاند. بعدش چه میشود؟ به زنشان خیانت میکنند تا بتوانند همانطور مثل قبل به زندگی ادامه دهند یا برای تنوع طلاق میگیرند. و از روی ادب هرگز سنم را نپرسید. چند سال از او بزرگتر بودم اما به قیافهام نمیآمد.
هر بار به رستوران برمیگشتم، توی بار مینشستم و کار کردنش را تماشا میکردم. هیچوقت سر کسی داد نمیکشید و هیچکس با او بد حرف نمیزد. یک جور اعتماد به نفس ذاتی داشت. به هر نوشیدنیای که درست میکرد، حسادت میکردم. آن نوشیدنیها برای آدمهای دیگر بودند و من دلم میخواست پیش از آنکه سر میزها ببردشان، همهشان را سر بکشم. وقتی نوشیدنی درست نمیکرد، برای ما که توی بار نشسته بودیم غذا سرو میکرد. چیزهای ساده. تکههای بیرنگ و خمیری سیبزمینی، چیزهای سرخ شده در چربی خوک. تکههای گوشت. این باعث میشد به شدت برایش غمگین شوم.
او فقط میخواست سالی یک بار برود ساحل. میخواستم این خواستهاش را برآورده کنم. در واقع میخواستم او دیگر هرگز مجبور نباشد برای کسی غذا سرو کند.
خودم هم نمیدانم چرا ولی دلم میخواست همه چیز به او بدهم. این احساسات از کجا میآمدند و چرا حالا آمده بودند سراغم؟ این چیزها توی دلم بود و نمیتوانستم به او بگویم. من استعدادش را داشتم که از روی نشانههای اندک، چیزهای زیادی بخواهم. اما این حتی از اندک هم کمتر بود. هیچ بود.
چند هفته قبل رفته بودم آکواریوم. فهمیدم واقعاً مکانی به نام ژرفنا وجود دارد. سه طبقه پایینتر از جایی که نور خورشید میتواند راه پیدا کند. من شنا بلد نیستم. هیچوقت سراغ شیرجه یا غواصی نمیروم. آدم شنا میکند به سمت چیزها و آنها به سرعت فرار میکنند. در واقع نمیتوانی چیزی ببینی. از احساس امنیتی که آدم در آکواریوم دارد خوشم میآید. میتوانم خودم نفس بکشم و نگاه کنم. لازم نیست شنا بلد باشم یا نگران غرق شدن باشم.
به یک دسته ماهی که آنجا دیدم فکر کردم؛ مثل یک توپ عظیمِ چرخان، با هم شنا میکردند. یک خرچنگ با سه تا چنگال. یک اختاپوس غولپیکر و سه تا قلبش. عروس دریایی که میدرخشید. دلم میخواست با او بروم آنجا و وقتی دارد به آن چیزها نگاه میکند تماشایش کنم. توی تاریکی ببینمش. ببینم آنجا هم میتواند زیبا باشد؟ احتمالاً چنین دعوتی از کسی که تازه با او آشنا شدهام عجیب به نظر میرسید. به جلو خم شدم، تقریباً داشتم میگفتم، ترسیدم.
او باقیمانده غذایم را برداشت و در ظرفهای کوچک گذاشت. ظرفهای گرد کاغذی با درپوشهای پلاستیکی که مانع بیرون ریختن مایعات میشدند. جعبههای کاغذی قهوهای برای هر چیز غیرمایع. همه را توی یک کیسه کاغذی گذاشت و انگار هدیهای برای من باشد، بالای کیسه را به پایین تا زد. توجهم به کارهایی جلب شد که برای آدمهای دیگر میکرد. برای آنها که توی بار نشسته بودند و از غذایشان مانده بود. همان جعبههای قهوهای کاغذی را میآورد و میگذاشت جلوشان. خودشان باید باقیمانده غذایشان را بستهبندی میکردند. اهمیتی نمیداد که شاید ظرف گرد با درپوش پلاستیکی برای مایعات لازم داشته باشند. به ذهنم آمد که من مثل بقیه نیستم. فکر کردم برایش خاص هستم.
چند روز بعد برگشتم و توی فکرم بود دوباره تلاش کنم. میخواستم دعوتش کنم با من بیاید آکواریوم.
مثل قبل آمد سمتم و لبخند زد. گفتم. گفت صدایم را نشنیده و گوش چپش را به سمت من گرفت. دوباره گفتم. گفتن آن چند کلمه، انگار یک سال طول کشید. دستپاچه و ترسیده بودم و اجازه دادم توی چهرهام مشخص باشد.
او یک لحظه مکث کرد و بعد گفت: “گمون نکنم فکر خوبی باشه.” سر تکان دادم و گذاشتم ناامیدیام را ببیند. اضافه کرد: “دوست دختر دارم.” به کلمات “همراه دوست دخترم” فکر کردم که از روز اول تا حالا میتوانست بارها به زبان بیاورد. از قلم افتادنی شبیه به این به نظر تصادفی نمیآمد. شاید این کار را فقط بخاطر انعام میکرد، برای فروختن امید به دیگران. اگر واقعاً دوستدختر داشت، این کارش، نامهربانانه و حتی بیرحمانه بود.
اما من ازش نپرسیده بودم، درست است؟ در عوض سنش را پرسیده بودم و اینکه روزهای تعطیلش را چطور میگذراند. شاید وقتی کسی در زندگیات است، خودت و او را جدا نمیبینی، بنابراین وقتی میگویی “من” منظورت هردوتان است.
پرسیدم: “چند وقته با هم هستید؟” و او گفت سه سال. فکر کردم سه سال یعنی قضیه حسابی جدی است و دست کم باید ارزش یک بار اشاره کردن میداشت.
او گفت: “با این حال واقعاً ممنونم.” مثل کسی که عادت دارد چیزهای زیادی به او پیشکش شود در حالیکه نیازی بهشان ندارد.
از من فاصله گرفت تا فرصت داشته باشم با خودم تنها باشم. من نمیخواستم بی سر و صدا بگذارم و بروم. گرسنه بودم و میخواستم غذا بخورم، میخواستم یک چیزی بچپانم توی دهانم. پیرمردی که کنارم توی بار نشسته بود، نگاهم کرد و گفت: “من میدونستم دوستدختر داره.” اضافه کرد: “من اهل نیویورکم. چند هفته پیش دوستدخترش رو برد اونجا و از من پرسید کجاها رو برن ببینن.”
به نیویورک فکر کردم. زیاد آنجا رفته بودم. به شیوهای که مردم از خیابان عبور میکردند فکر کردم. چیزی بود که توجه آدم را جلب میکرد. مردم آنجا منتظر نمیمانند ماشینها برایشان توقف کنند. هر وقت دلشان بخواهد رد میشوند. به این هم فکر کردم که چقدر جذاب است که واقعاً به علامتهای یکطرفه اعتماد دارند. یک طرف را نگاه میکنند و بعد شروع میکنند به رد شدن. واقعاً فکر نمیکنند کسی ممکن است از طرف مقابل بیاید.
هر دو نفر، با هم، رفته بودند آنجا و آنطوری از خیابان گذشته بودند.
از خودم پرسیدم سه سال پیش چه خبر شده بود؟ دنیا تعطیل شده بود. بیماری همهگیر آمده بود. مردم به سرعت با هم جفت شده بودند. میل به بقا میتواند به شدت شبیه عشق به نظر برسد. چون در هر دو حالت، آدمها مجبور میشوند به همدیگر وابسته باشند. شاید برای مرد هم همین اتفاق افتاده بود. دم دستترین گزینه برای جفت شدن را انتخاب کرده بود. و بعد از دو سال نزدیک کسی بودن، حتی اگر دوستش نداشته باشی، بالاخره به او علاقمند میشوی چون شرایط اینطور میطلبد.
به زن فکر کردم. دوستدخترش. شخصیتش را تصور کردم. احتمالاً یکی بود مثل من. احتمالاً او هم میخواست مرد، پیشخدمتی بار را رها کند و به تعطیلات کنار ساحلش برسد. ترک کردن یک زن، سخت است. زنها معمولاً آدمهای خوبی هستند. دلپذیرند و اگر نباشند، دیگران وادارشان میکنند احساس بدی در این باره داشته باشند، پس هیچ چارهای ندارند جز آنکه یاد بگیرند چطور دلپذیر باشند. اهل توجه و مراقبت. با ملاحظه. زبالهها را میبرند بیرون، توالتها را تمیز میکنند، شام آماده میکنند، برایت لباس میخرند. آرزوی موفقیتت را دارند. و چون بهت حق میدهند اشتباه کنی، هر خطایی را میبخشند. حتی لازم نیست زحمت زیادی به خودت بدهی. فقط کافی است تمیز باشی و خوشقیافه.
یعنی واقعاً راضی است؟ ناراضی بودن بیدردسر است. هیچکس قصد نمیکند نارضایتیات را ازت بدزدد. و اگر دلت نمیخواهد، واقعاً مجبور نیستی اوضاع را بهتر کنی. چرا باید بیخیال چنین چیزی بشود؟ شغلش این بود که خوش برخورد باشد و به من سرویس بدهد. و من عوضی گرفتم. فکر کردم از من خوشش آمده.
پیرمرد گفت: “دوستدخترش جمعه شبها میاد.” و نکته دیگری اضافه کرد: “میشینه همینجا.”
به این موضوع فکر کردم و میخواستم با چشم خودم ببینم.
جمعه بعدی، وقتی برگشتم رستوران، میدانستم آن زنی که توی بار نشسته اوست. دوستدخترش. زن، همانطور که انتظار داشتم، زیبا بود. تماشایش کردم و گوش تیز کردم. او مدام مرد را با یک کلمه صدا میزد. سعی کردم سر دربیاورم چه کلمهای است.
زن گفت: “کلهپوک.”
عزیزم و قلبم و عسلم و عشقم شنیدهام. اما کلهپوک را قبلاً هرگز نشنیده بودم. آن موقع فهمیدم که او واقعاً زن را دوست دارد. کلهپوک بودن برای دیگری، یعنی تو اجازه میدهی هر چیزی دلش میخواهد صدایت کند و برایش همان میشوی. او میخواست یک کلهپوک باشد.
بعد، تنها، بلند شدم و رستوران را ترک کردم. در یک کوچه تاریک، همان نزدیکی قدم زدم. و آنجا به یک دیوار آجری تکیه دادم و چشمهایم را بستم. چیزی که از دهان زن شنیده بودم را به زبان آوردم بی آنکه مخاطب خاصی داشته باشم. میخواستم چیزی که توی دهان او بود، توی دهان من هم باشد.