جای ماهی توی آب است. جای ماهی ما هم توی آب بود. بیرون آب بیقرار بود و پژمرده، اما توی آب انگار زندگی دیگری داشت؛ پر انرژی و سبکبال، از این سو به آن سو سر میخورد. با شکوه بود، ماهی نبود پری دریایی بود. اگر دلیل این همه علاقهاش به آب را میپرسیدی میگفت که اینجا سنگین و کهنه است اما توی آب رها و سبک.
در حیاط خانهی پدری، حوضی داشتیم که آن وقتها آبش تا شانههای ماهی بود. بابا که ماهیاش را این قدر عاشق آب میدید، یک روز پاییزی حوض را نقاشی کرد. آبی اکلیلی با نقش ماهیهای قرمز و طلایی روی دیوارهاش و یک ماهی بزرگ با پولکهای رنگین کمانی در کف حوض. آن پاییز رفت و زمستان آمد. پدر و مادرم یک صبح جمعه از خانه بیرون رفتند و دیگر برنگشتند. پدرم هرگز آبتنی ماهی را در حوض نقاشی ندید؛ جادههای ناایمن شهرستان، برف، ماشین بیکیفیت و رانندههای بیاحتیاط. عمه از شهرستان آمد تا مدتی از ما مراقبت کند اما ماندگار شد و ناگفته سرپرستمان. عمهی پدر بود نه عمه خودمان. پیرزنی سنتی و متعصب، با جذبه، بلند و بالا، خوش صحبت اما با زبانی تیز و گزنده که اگر سرگرم زندگی با ما نشده بود حتما دست به کار ازدواج سومش میشد. من شده بودم نمک و شیرینی زندگی عمه و با آنکه خودش دو پسر داشت اما بر کسی پنهان نبود که بزرگ کردن یک پسر دیگر را موهبت زندگیاش میدانست.
بعد از آن زمستان، روزهایم تا ماهها و بلکه سالها همان طور خاکستری و ابری و گرفته ماند. شاید تا وقتی نوجوانیام به سرآمد و کم کم زندگی روی جدی و پر دغدغهاش را نشان داد و دیگری مجالی برای غصه خوردن نگذاشت. درست یادم نیست ماهی آن سالها چه میکرد. احتمالا از غر زدن و دخالتهای چپ و راست عمه تنها به کنجی پناه برده بود. من اما با عمه میجنگیدم. وقتی که تصمیم گرفتم چه کاره شوم و وقتی پای دخترها و رفقایم به خانه باز شد. ماهی اما سُر میخورد، سر جنگیدن نداشت. تنها بود و بیسلاح. اما به کجا سر میخورد در آن تُنگ تنگی که به دورش کشیده بودیم. انگاری اصلا نمیدیدمش، گویی او ماهی سفره هفت سین باشد. بعد از رفتن پدر و مادر آرام تر از قبل شده بود. عمه یک بار سر به سرش گذاشت که چرا این قدر کم حرف است و او کاملا جدی جواب داد «ماهیها که حرف نمیزنند». همه خندیدیم اما یادم نمیآید که او هم با ما خندیده بود. عمه گفت پس از این به بعد ماهی صدایت میکنیم و از آن شب به بعد دیگر کسی مامک صدایش نکرد.
من و عمه سر میز شام بودیم که او دیرتر از ما، با موهای خیس و حوله پیچ، آهسته میآمد، سلام میداد و مشغول خوردن غذایش میشد. این صحنهای بود که سالها تکرار شد. آدمهای مختلفی دور این میز نشستند و برخاستند، رفقایم، همکارهایم و دوست دخترهایم. اما ماهی همیشه همان طور بود. تنها، آرام و خیس. حتی وقتی ایرج از صندلی کنار من رفت و بغل دست ماهی نشست او همچنان تنها بود. تو گویی در چپ و راستش کسی نیست و ما، آدمهای نقاشی شده روی دیوار خانه بودیم.
وقتی قد کشید و دیگر در حوض نقاشی جایش نشد، با اصرار من، عمه راضی شد که اجازه دهد ماهی به استخر شهر برود. کم کم آنجا شد پاتوق هر روزهاش.
وقتی بابا نقاشی حوض را تمام کرد، مامک بالا و پایین پرید و گفت که او آن ماهی بزرگ رنگین کمانی است. ما به حرفش خندیدیم اما او واقعا بود. به گمانم این آخرین باری بود که در زندگیاش انتخابی کرد. بعد از آن زمان در کنار انتخابها قرار گرفت. انتخابهای خرد و کلان من و عمه برای تبدیل کردن او به آن چه نبود. وقتی مثل همیشه، عمه سر میز شام بحث دخترهای جوان فامیل و همسایه را پیش کشید، که همهی همسالانش یا شوهر کردهاند یا دانشگاه میروند و دکتر و مهندس میشوند و باعث افتخار خانوادهشان هستند و اگر پدر و مادر ما هم زنده بودند، حتما میخواستند که ماهی درس درست و حسابی بخواند و برای خودش سری در سرها شود و بتواند شوهر خوبی پیدا کند و صاحب بچه شود و از همه مهمتر برود خانهی شوهر، تا من هم بتوانم تشکیل زندگی بدهم و دیگر نگران خواهر کوچکم نباشم و مثل همیشه لب حرفهای از صورت برافروختهش برآمده، این بود که ماهی نه درس میخواند نه کار میکند و نه شوهر؛ ماهی به حرف درآمد و گفت که شغلی گرفته است. چشمهای عمه خون افتاده بود که او آبرویی برای خاندان او نگذاشته است. ماهی غریق نجات استخر قهرمانی شده بود. از آن روز به بعد کمتر از قبل پیدایش شد و حتی ازدواجش با ایرج هم چیزی را تغییر نداد. اولین باری که خونی زیر پوست سفیدش دیدم، وقتی بود که عمه گفت ایرج قصد دارد با او راجع به ازدواج صحبت کند. نگاهی طولانی و عمیق کرد و بعد جواب داد “من که علاقهای به او ندارم” و رفت. بعد عمه پاپیش شد و به خیال خودش راضیاش کرد. غرق در بدو بدو کار و زندگی بودم سر بلند کردم و دیدم ایرج، رفیق بیدست و پا و مونتاژ کار بیهنر و بدقول فیلمهایم نشسته کنار ماهی و شده شوهر خواهرم. در چشمهای گرد ماهی هیچ حسی نبود. اتفاقها میافتاد اما چیزی عوض نمیشد. هنوز من بودم و عمه و ماهی و ایرج و میز شام و حوض نقاشی.
چند وقتی ماهی برای وعده های شام دورهمیمان پیدایش نشد. ایرج میگفت که سر کار است. بعد از مدتی ایرج هم وعدههای هر شبه را به جا نیاورد. عمه خوشحال بود که حتما میخواهند خلوت دو نفرهای داشته باشند اما من میدانستم که نه ماهی لطافت زنانهای دارد و نه ایرج طبعی مردانه. تازه سرمای پاییز برقرار شده بود. شب بود که از اداره آگاهی درب خانه آمدند. همراهشان به کلانتری رفتم. بهم گفتند که برای تشخیص هویت است. هویتش را نمیدانم، ماهی بود. پلیس کیف و وسایل ماهی را کنار دریاچه پیدا کرده بود و لباس هایش را هم از داخل آب گرفته بودند. گفتند خواهرت در آب غرق شده اما اثری از جسدش پیدا نکردند. مگر ماهی ها هم در آب غرق می شوند؟
چند ماهی از آن وقت گذشته بود که یکبار در پرسههای بیهدف شبانهام خود را کنار دریاچه یافتم. در انتهای جادهی خاکی، روی سنگ چینهای کنار آب، آن جا که میگفتند وسایل ماهی را پیدا کرده بودند، تودهی سیاهی چمباتمه زده بود. از دیدن ایرج جا خوردم. در سکوت نشسته و به آب چشم دوخته بود. تمایلی به حرف زدن نداشت. برایش گفتم که عمه مدتی بعد از رفتن ماهی، به شهرش برگشت تا از نوههایش مراقبت کند. امیدوار بودم با شنیدن این حرف ترغیب شود که دوباره به دیدنم بیاید اما همان چند کلمهای که بینمان رد و بدل شد فقط دربارهی ماهی بود. به نظر نمیآمد من یا عمه را مقصر بداند یا لااقل این گونه تظاهر میکرد. از لابهلای حرفهایش دستگیرم شد که بار اولش نیست و شبهای زیادی به این جا میآید. گفتم “عمه بارها ازم خواسته بود یک شب جمعه بیارمش اینجا ولی نشد”. گفت “ولی ماهی دوشنبه رفت”. آن جا بود که فهمیدم از یک نوع رفتن حرف نمیزنیم. منظور او از رفتن همان چیزی بود که آن اوایل بارها به ذهنم خطور کرده بود اما آن را زیر خروارها خاک دفن کردم، خاکی که هرگز روی ماهی نریختیم. برای او رفتن به وضوح همین کلمات بود و حالا ایرج اینجا منتظر بود مگر ماهی از آب برگردد. چیزی که من از تصورش هم وحشت داشتم ایرج چنین بدیهی و با شهامت زندگیاش میکرد. من این وحشت را در چشمان عمه هم دیدم. با لجاجت سعی در پنهان کردنش داشت وقتی که میگفت “نکنه بعد رفتن ماهی تنها بمونی”. گویی میترسید که من هم باور کنم ماهی، ماهی بود.
عاقبت ایرج برایم گفت که او از سفرهای شبانهی ماهی به دریاچه خبر داشته. میگفت هر وقت از جایی رد میشدند که در حوالیاش آبی بود، نهری، رودی یا دریاچهای، ماهی میفهمید، بیقرار میشد و اختیارش را از دست میداد – اعتقاد داشت که بو میکشید – و آرام نمیگرفت تا آنجا را پیدا کند و خود را به آب بزند. میگفت لباس کلفت یکسرهای هم همیشه همراهش بود، چیزی شبیه لباس غواصها، که گاهی آن را به تن میکرد تا تن ظریفش کمتر زنانه بنماید. آن اواخر ماهی شبها به دریاچه میرفته و او هم یواشکی تعقیبش میکرده تا از دور شنا کردنش را زیر نور ماه تماشا کند. گفت که مثل یک پری دریای روی آب بالا و پایین میرفت و تنش مثل رنگین کمان زیر مهتاب میدرخشید و آن قدر در دل شب شنا میکرد و به عمق آب میرفت که از دیدرس نگاهش خارج میشد.
بعد از آن شب دیگر ایرج را ندیدم و نمیدانم تا کی منتظر بازگشت ماهی به خشکی ماند. بابا همیشه میگفت ماهیهای حوض برای این آرام نمیگیرند که همیشه به دنبال راه جویی هستند که به دریا بریزد. ماهی ما دنبال اقیانوس میگشت. از آب گرفتیماش، آدمش کردیم اما او خشک شد و مرد. راستی یادم آمد که مامک هیچ وقت نگذاشت برای تنگ سفرهی هفت سینمان ماهی قرمز بخریم.