چونان که یک مار

دکتر می‌گوید سرطان دارم. می‌گوید با شیمی‌درمانی و کارهای دیگر ممکن است تا یک سال یا دو سال دیگر زنده بمانم. گور پدرش. من به این چیزها نیازی ندارم. باید دوش بگیرم و بعد بخوابم.

فکر می‌کنم، خب چه بهتر. من و خانواده‌ام قرار بود به یک سفر کوچک برویم. پسرم نمی‌خواست بیاید. حتم دارم که می‌خواهد در خانه بماند و با خودش ور برود. باید همین‌طور باشد. ماه پیش نوزده سالش شد. خب، حالا با شنیدن خبر، او هم حتما می‌آید. حالا دیگر همه می‌آیند، بدون غر زدن و سوسه آمدن. حالا دیگر همه همان کاری را می‌کنند که من بخواهم. این البته تا وقتی دوام می‌آورد که بمیرم.

یک زوج خیلی پیر پیاده‌رو را گرفته‌اند. آهسته مثل دو تا حلزون لیز و چندش‌آور راه می‌روند. مرد گوژپشت است. عصایش را ببین، عصای چوبی خوش‌ترکیبش را، و به پیراهنش نگاه کن، تمیز و مرتب توی شلوارش رفته، ساس‌بند هم دارد و اینجا را داشته باش! دست زنش را هم گرفته است.

چطور بعد از هزار سال می‌توانند هنوز دست همدیگر را بگیرند؟ بعد از هزار سال زندگی با یک نفر، وقتی دیگر بالا تا پایینش را بلدی، چطور می‌توانی دوستش داشته باشی؟ ما بیست، گهش بگیرند، بیست و سه سال است که ازدواج کرده‌ایم. و من دیوانه‌ی زنم بودم. او رقاص بود. نه رقاص حرفه‌ای، اینجا کسی از رقاصی پول درنمی‌آورد. او یک رقاص مادرزاد بود. او را در مهمانی تولد یکی از دوست‌هایم دیدم. دوست یکی از دخترهایی بود که دورادور می‌شناختم. با هم و کمی دیر آمدند و وقتی به اتاق می‌رفتند تا لباس‌هایشان را عوض کنند توی نخش رفته بودم. اما فراموشش کردم و دیگر او را ندیدم. یکی دو ساعت بعد وقتی همه سرگیجه‌ی خوشایندی و گرمای مطبوعی در تنشان حس می‌کردند، ناگهان از میان ملغمه‌ی آهنگ‌هایی که برای جشن انتخاب کرده بودند، آن آهنگ عربی پخش شد. یک نفر دستش را تکان داد و چیزی گفت، بعد همه فرش وسط اتاق پذیرایی را خالی کردند. هنوز می‌توانم آهنگ را بشنوم، ریتم زنگ‌دار، تکان‌دهنده، بم، و پیچ‌درپیچش را. بعد او، همان دختر، آنجا، در انتهای فرش ایستاد و سرش پایین بود. منتظر لحظه‌ی مناسب در ریتم بود تا وارد شود، مثل منتظر ایستادن برای لحظه‌ی مناسب برای پریدن در قطاری در حال حرکت. رقص را شروع کرد. آن رقص عربی، عرق‌آلود، شهوتناک، و منعطف و لیز مثل یک مار. ناف او گاهی از زیر لباس بنفشی که پوشیده بود بیرون می‌زد و می‌توانستم شکم سفیدش را ببینم. احساس می‌کردم چیزخورم کرده‌اند. معجونی عشق‌آور از دخمه‌های پنهانی بازاری در دمشق در حلقم ریخته‌اند. جادو شدم و فهمیدم که می‌خواهم تا آخر عمر با او باشم. خب، باید مراقب می‌بودم دارم چه آرزویی می‌کنم، مگر نه؟ حالا گویا قرار است واقعا تا آخر عمر با او باشم.

حرفم این است که عاشق زنم بودم، و برای او تو روی پدرم ایستادم، و حالا، بعد از بیست و خورده‌ای سال، حتی فکر کردن به او برایم تهوع‌آور است. هر صبح، هر وقت که بیدار می‌شوم و نیمرخ آرام و خالی از شگفتی‌اش را می‌بینم می‌خواهم توی دستشویی بپرم و بالا بیاورم. اغراق می‌کنم، او حالم را بد نمی‌کند، ولی دیگر کشته‌مرده‌ی دیدنش نیستم. آخرین باری را که دست هم را گرفته‌ایم یادم نمی‌آید، آخرین باری که او بوی پیاز نمی‌داد یادم نمی‌آید، حتی یادم نمی‌آید آخرین بار کی با هم خندیده‌ایم، خودمان دو تا، حالا دیگر ما خانوادگی می‌خندیم، آن هم هرازگاهی.

ولی این دو تا کفتر عاشق را نگاه کن! می‌گویم «ببخشید.» فقط می‌خواهم راه خودم را بروم، دوست ندارم کندترین موجودات جهان جلوی راهم را بگیرند. دیگر نمی‌توانم حتی یک ثانیه را هم تلف کنم.

دوباره می‌گویم: «ببخشید.» نخیر! محل نمی‌گذارند. واقعا شگفت‌انگیز است.

داد می‌زنم: «ببخشید!» ناگهان می‌ایستند. مادربزرگ برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. خدایا! این یکی را دیگر نمی‌توانم هضم کنم. رژ لب قرمزی روی لب‌های نازک پرچروکش کشیده است. با چشم‌های کوچکش به من نگاه می‌کند. پدربزرگ با سختی برمی‌گردد و سرش را بالا می‌آورد تا من را ببیند. تمام مغازه‌دارهای خیابان مفتح جنوبی زیر درخشش این روز دوست‌داشتنی به من نگاه می‌کنند. گور پدر همه‌تان. از زوج خوشبخت رد می‌شوم و به گمانم تنه‌ای هم به پیرمرد می‌زنم. گور پدر این یکی هم.

خانه‌ام، آپارتمان کوچک من، انتهای این خیابان قرار دارد. راننده‌ها می‌پرسند: «آقا تاکسی؟ مستقیم میری؟ مسیرت کجاست؟» هیچ‌وقت جواب‌شان را نمی‌دهم، ازشان بدم می‌آید. راه می‌روم، سرم پایین است، با قدم‌های بلند راه می‌روم و وقتی به خیابان بهار می‌رسم، جلوی خط عابر پیاده می‌ایستم که کثیف است و تقریبا از روی آسفالت محو شده است. من همیشه از روی خط عابر رد می‌شوم. کار درست همین است. همه می‌دانند که روی خط عابر حق با عابر پیاده است. همه. همه می‌دانند. ولی هیچکس به تخمش نیست. باید صبر کنی تا راننده‌های زیر باد کولر، راننده‌هایی که گرمشان است، راننده‌هایی که با تلفن‌هایشان ور می‌روند، راننده‌ها اول رد شوند. احمقانه و توهین‌آمیز است. آدم عصبانی می‌شود و دوست دارد سرشان داد بزند و فحش بدهد ولی مگر چه کاری از دست برمی‌‌آید؟

حالا مهم نیست اگر ماشین‌ها زیرم بگیرند. حالا که درنهایت می‌میرم، چرا درس عبرتی برای یکی‌شان نباشم؟ نقشه‌ام این است: صبر می‌کنم تا یک ماشین رد شود، آن‌وقت راست شکمم را می‌گیرم و رد می‌شوم. اگر به من بزند و من را بکشد، برایش توضیح می‌دهند که روی خط عابر حق تقدم با عابر است، می‌گویند که یک خانواده را بدبخت و بی‌سرپرست کرده است، می‌گویند که یک انسان درستکار و مهربان را کشته است، و اینطوری او دیگر حواسش را جمع می‌کند و به دوستانش هم می‌گوید که حواسشان را جمع کنند و همه‌ی اینها به کنار، خانواده‌ام بدون من و با پول دیه می‌توانند هزار تا کار بکنند که با من و بدون دیه نمی‌توانند. اگر هم حواسش جمع باشد و ترمز کند، باز هم شاید با خودش فکر کند که اگر کمی دیرتر ترمز زده بود ممکن بود تمام آن اتفاق‌ها بیفتد. نقشه‌ام این است. برای من دیگر فرقی نمی‌کند چطوری بمیرم. تنها چیزی که حقیقت دارد این است که می‌میرم.

گهش بگیرند. هیچ ماشینی رد نمی‌شود و من حوصله‌ام سر می‌رود. از خیابان رد می‌شوم و آن پیرزن شق و رق را توی عطاری‌اش می‌بینم. ابزارفروشی را می‌بینم که صاحبش یک بیشعور واقعی است. فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ را می‌بینم که همه جور مواد غذایی بی‌کیفیت و ارزان می‌فروشد. داروخانه را می‌بینم که صاحبش همیشه به من لبخند می‌زند. آن جوان الکتریکی را می‌بینم که چند هفته پیش سر تعمیر آیفن تصویری خانه‌ام با او دعوایم شد. ساختمان نیمه‌کاره را می‌بینم که چند سال است همینطور افتاده و میوه‌فروشی کنارش را می‌بینم. مشاورین املاک پر از مرد که تنها راجع به سه چیز حرف می‌زنند: مسکن، زمین، و نرخ دلار. و تمام دکان‌ها و قصابی‌های کوچکی را می‌بینم که خودشان را سوپرمارکت و سوپر پروتئینی صدا می‌زنند. اینجا محله‌ی من است. من اینجا زندگی می‌کنم و هیچ چیز درباره‌ی اینجا تغییر نکرده است. نه حتی این حقیقت که سرطان دارم.

توی کوچه می‌پیچم و جلوی در خانه‌ام می‌ایستم. یازده سال پیش این خانه را خریده‌ام. یعنی چیزی حدود چهار هزار روز پیش. باید حساب کنم ببینم وقتی قسطش تمام می‌شود من اینجا هستم یا نه. فکر می‌کنم باشم. به در فلزی و شیشه‌ای پارکینگ نگاه می‌کنم. ماشین من و ماشین خداپرست و بازتاب کوچه در شیشه‌های دودی پیداست. به نمای سنگی ساختمان نگاه می‌کنم. خداپرست‌ها خانه‌اند، و آن پیرمرد طبقه دوم هم خانه است که هرگز بیرون نمی‌آید. ما هم خانه‌ایم. زنم و دو تا بچه‌ام. کلیدها را توی جیبم در دستم می‌چرخانم. دوست ندارم به خانه بروم. گفتم که، کشته‌مرده‌ی دیدن خانواده‌ام نیستم. نمی‌خواهم با این حقیقت مواجه شوم که در خانه برنج و پنیر و روغن سرخ‌کردنی و موضوع جدیدی برای حرف زدن نداریم. کلیدها را به جیبم برمی‌گردانم. باید بروم پیش کمال. گرچه او بیش از اندازه حرف می‌زند، تنها جایی است که کمی احساس راحتی می‌کنم.

به خیابان اصلی برمی‌گردم. در کفش‌هایم و توی جورابم گرمای ناراحت‌کننده و چسبناکی را حس می‌کنم که بعد از پیاده‌روی طولانی در روزهای گرم حس می‌کنی. باد خیس و عذاب‌آوری در پیراهنم زیربغل‌هایم می‌پیچد. احساس می‌کنم بخار محو و آهسته‌ای از سرم بیرون می‌زند. چربی و دوده را روی موهایم و روی پوستم حس می‌کنم. شاید سرطان حواس آدم را تقویت می‌کند. طعم تلخی در دهانم حس می‌کنم و حس می‌کنم باید بشاشم. مغازه‌ی کمال دستشویی ندارد. هیچ‌کدام از مغازه‌های این اطراف دستشویی ندارند. پس این همه آدم وقتی شاش‌شان می‌گیرد چه کار می‌کنند؟

توی مغازه می‌روم و روی صندلی چرمی پشت سر کمال و مشتری‌اش می‌نشینم. کمال سری تکان می‌دهد. نمی‌خندد. بعید می‌دانم در زندگی‌اش یک بار خندیده باشد. تلویزیون مغازه، چسبیده به گوشه‌ی سقف، روشن است. بین دو نیمه‌ی یک فوتبال است. کارشناس‌ها زر می‌زنند. زیرنویس‌ها زر می‌زنند. کمال و مشتری‌ها زر می‌زنند. چه می‌گویند؟ کمال می‌گوید: «گردو کیلویی هشتاد می‌خری، دویست سیصد می‌فروشی.» کارشناس می‌گوید: «اگر تعویضش کنند اوضاع بهتر می‌شود.» زیرنویس می‌گوید: «تکذیب کرد. خط لوله‌ی گاز سمنگان با حضورِ» کمال قیچی می‌زند. «زعفرون!» قیچی را در هوا تکان می‌دهد و ابرو بالا می‌اندازد. کارشناس می‌گوید: «قطعاً خطا بود.» زیرنویس می‌گوید: «مستند رنگارنگ ۱۸:۲۰» کمال قیچی می‌زند. «زعفرون مثقالی صد.» سر تکان می‌دهد. کارشناس می‌گوید: «خوب کاری می‌کنه.» زیرنویس می‌گوید: «راه‌های ارتباطی با شبکه از طریق صفحه‌ی رسمی» مغازه گرم و دم‌کرده است. وسط کله‌ی کچل کمال دو تا قطره عرق می‌بینم. سشوار را برداشته. حالا که روشنش کند همه‌ی صداها خاموش می‌شوند. روشنش می‌کند. دسته‌های موی سیاه، مثل میوه‌های گندیده، از آدمِ مخروطی‌شکل روی صندلی به زمین می‌ریزند. یک ردیف بزرگ از موهایش سفید شده، انگار در تاریکی شب نورافکنی گرفته باشند. صدای هوی ممتد، بدون ریتم، بدون قِر، همه جا را گرفته است. نسیمی روی صورتم حس می‌کنم و بوی سشوار در دماغم می‌پیچد. دوباره حالت تهوع در دهنم مزه می‌کند. اینجا چه می‌کنم؟ پا می‌شوم. کمال می‌گوید: «بشین تموم شد.» کارشناس می‌گوید: «برای شرکت در قرعه‌کشی عدد ۲ را به سامانه.» زیرنویس را دیگر نمی‌بینم. می‌نشینم. چرم روی صندلی صدا می‌دهد. شلوارم از عرق خیس است. باز پا می‌شوم. نورافکن روی کله‌ی مشتری در باد تکان می‌خورد. حس می‌کنم دست چاق و زبر را کمال، به‌جای سشوار، دور گلوی من پیچیده است. حس می‌کنم یک های بزرگ از گلویم بیرون می‌آید، انگار گلوم چرک کرده باشد. حس می‌کنم تارهای صوتی من جای المنت‌های سشوار، قرمز و داغ شده‌اند. حس نمی‌کنم در حال مردنم. بدتر. حس می‌کنم تا ابد همانطور می‌مانم. سشواری نالان در دست کمال. صدای پایین‌رونده‌ی سشوار خاموش می‌شود و صداها دوباره بلند می‌شوند. کارشناس چیزی می‌گوید و کمال چیزی می‌گوید. مشتری می‌گوید: «آقا تشکر.» و می‌رود. می‌نشینم روی صندلی. دست‌هایم را روی پاهام می‌گذارم. پیش‌بند کمال دور گلویم سفت گره می‌خورد. چشم‌هایم می‌سوزند. خودم را در آینه نمی‌توانم ببینم چون آینه دور است و چشم‌هایم تار شده‌اند. کمال چیزی می‌گوید. نمی‌فهمم. تکرار می‌کند. باز نمی‌فهمم. می‌گویم: «دسشویی داری؟» می‌گوید: «خونه‌ت همین بغل نیست؟» می‌گوید: «کارت چیه؟» می‌گویم: «جیش دارم.» حالا مثانه‌ام را حس می‌کنم که پر از شاش است. آیا نگه داشتن شاش برای سرطان بد است؟ می‌خواهم پیش‌بند را باز کنم. با سنجاق قفلی چسبیده به گلویم. سرفه می‌کنم. می‌گویم: «پس دسشویی نداری؟» می‌گوید: «ندارم.» می‌گویم: «جیش دارم.» می‌گوید: «بابا حالا بگو چی کار داری. زود تمومه.» می‌گویم: «کاری ندارم.» هی پیش‌بند را می‌کشم. نیم‌خیز شده‌ام. شانه‌هایم را فشار می‌دهد روی صندلی. دستش را پس می‌زنم. می‌روم توی خیابان. پیش‌بند به گلویم. محکم می‌کشمش. پاره می‌شود. پرتش می‌کنم زمین و می‌روم. کمال داد می‌زند. می‌دوم و توی خیابان می‌پیچم. نفس‌نفس می‌زنم. وسوسه می‌شوم همینجا توی بوته‌ها بشاشم. مردم توی خیابان نمی‌شاشند چون مجبورند با تجربه و عواقبش زندگی کنند. برای من دیگر فرقی نمی‌کند. به بوته‌ها و جوی کثیف پشت‌شان نگاه می‌کنم. دوروبرم خیلی شلوغ نیست ولی دو نفر، سه نفر، پنج نفر را می‌بینم. نه. ولش کن. اینجا توی خیابان نمی‌شاشم. برایم هیچ مساله‌ای نیست اگر بدون شاشیدن در خیابان بمیرم. وارد کوچه‌ای در سمت راستم می‌شوم. کوچه‌ی پهنی است. ساختمان‌ها و درخت‌ها در دو طرف قد کشیده‌اند. ساختمان‌ها قدیمی هستند و نمای همه‌شان از آجرهای قدیمی تمیز است. هیچ‌کدام بیشتر از سه طبقه نیستند. زیر یکی از درخت‌ها می‌ایستم. درخت تنومندی است. فکر نمی‌کنم بتوانم دست‌هایم را دور تنه‌اش حلقه کنم. اینجا جای بهتری برای شاشیدن است. به دوروبرم نگاه می‌کنم و کمربندم را باز می‌کنم. عرق کرده‌ام. چیزی به من می‌گوید که نباید این کار را بکنم. گور پدرش. باز هم به اطراف نگاه می‌کنم و بیشتر گرمم می‌شود و عصبانی می‌شوم. چهل‌ونه سال است در هیچ خیابانی نشاشیده‌ام. به خانه‌های آن‌طرف خیابان نگاه می‌کنم و در طبقه‌ی دوم ساختمانی که درست روبرویم قرار دارد، از پنجره، کله‌ی تاس پیرمردی را می‌بینم که پشت یک میز تحریر نشسته است. یک لحظه خیال می‌کنم من را نگاه می‌کند اما صورت پیرمرد چاق است و روی نوک دماغش یک عینک مطالعه گذاشته است و مشغول خواندن چیزی است. یک ردیف گل نارنجی‌رنگ لبه‌ی پنجره توی گلدان‌های قهوه‌ای کاشته است و از پشت سرش، یک لوستر و یک دکور چوبی پیداست. از او و خانه‌اش خوشم می‌آید. نمی‌دانم چرا. جلوتر می‌روم و وسط خیابان هستم که می‌گویم: «آقا ببخشید.» متوجه نمی‌شود. بلندتر می‌گویم: «ببخشید. آقا.» سرش را بلند می‌کند و از بالای عینک نگاهم می‌کند.

احساس می‌کنم کار اشتباهی می‌کنم اما می‌گویم: «ببخشید. سلام. می‌تونم از دستشویی‌تون استفاده کنم؟» چند لحظه‌ای بدون حرف به من نگاه می‌کند. می‌گویم: «خیلی عجله دارم.» می‌گویم: «این طرفا هم هیچ کجا دستشویی ندارن.» مکث می‌کند. با اشاره در را نشانم می‌دهد و بلند می‌شود تا در را باز کند. صدای آهنی بازشدن در را می‌شنوم و از پله‌ها بالا می‌روم. کف پله‌ها از کاشی قدیمی است و کل راه‌پله بوی برنج و رطوبت می‌دهد. از در باز خانه وارد می‌شوم. پیرمرد سمت چپ پشت میز تحریرش نشسته است. از دور صدای یک موزیک آرام می‌آید. کنار میز تحریر یک گیاه خیلی بلند توی گلدان است. نور مایل بعدازظهر گل‌های پهنش را زرد کرده است. پیرمرد روی صندلی‌اش نشسته است و به من نگاه می‌کند. می‌گوید: «اونجاست.» توی دستشویی می‌روم و در را قفل می‌کنم.

اینجا چه غلطی می‌کنم؟ خانه آرام است و پیرمرد تنهاست و به نظر آدم خوبی است و هیچ اشکالی ندارد آدم هرازگاهی در خانه‌ی یک غریبه بشاشد. پس چرا ترسیده‌ام؟‌ و دست‌هایم می‌لرزند؟ این پیرمرد است که باید بترسد. من ممکن است خانه‌اش را خالی کنم یا او را بکشم. همه‌اش به بچگی آدم برمی‌گردد مگر نه؟ به آن زمان که مادرت می‌گوید: «با غریبه‌ها حرف نزنی‌ها. فهمیدی؟ اگه کسی باهات حرف زد جوابش رو ندی‌ها. می‌فهمی چی میگم؟»

در آینه به خودم نگاه می‌کنم. من آدم بزرگی هستم و می‌توانم از خودم مراقبت کنم. می‌توانم؟ چقدر احمقم. چقدر احمق! باید می‌فهمیدم. وقتی آن معده‌دردهای وحشتناک به سراغم می‌آمد، یا آن وقت که احساس می‌کردم یک سنگ به اندازه‌ی یک مشت در انتهای قفسه‌ی سینه‌ام قرار دارد. وقتی دهانم مزه‌ی خون می‌گرفت، وقتی خشکی تلخی انتهای گلویم بود، باید می‌فهمیدم یک جای کار می‌لنگد. ولی احمق بودم. آفرین پسر خوب. کارت را خوب انجام دادی. آفرین که پسر بد، برادر بد، پسرعمه‌ی بد، پسرخاله‌ی بد، شاگرد بد، دانشجوی بد، کارمند بد، شوهر بد، همسایه‌ی بد، پدر بد و حالا غریبه‌ی بدی هستی که مشغول گریه کردن در خانه‌ی مردم است. به خودم در آینه نگاه می‌کنم و از خودم بدم می‌آید و از هر چیزی که به من مربوط است بدم می‌آید. چطور توانستی این‌قدر بی‌توجه باشی؟ دکتر می‌گفت اگر زودتر متوجه شده بودم می‌توانستم زنده بمانم. صورتم را می‌شویم و بیرون می‌روم. پیرمرد از پشت میزش بلند شده و روی کاناپه‌ی اتاق پذیرایی نشسته است.

می‌گویم: «خیلی ممنون. واقعا باید می‌رفتم دستشویی.»

می‌گوید: «خواهش می‌کنم.»

لبخند می‌زنم. می‌گویم: «ممنون.»

می‌گوید:‌ «چایی آماده‌ست. اگه کمرم درد نمی‌کرد خودم واست می‌ریختم.»

می‌گویم: «مرسی. ولی واقعا باید برم.»

می‌گوید: «آها. باشه.» بعد می‌گوید: «ولی می‌تونی یه چایی واسه من بریزی؟» و می‌خندد.

می‌گویم: «آره.» می‌گویم: «آره. حتما.»

به آشپزخانه می‌روم و بویی که در آشپزخانه می‌پیچد من را یاد خاطره‌ای در کودکی‌ام می‌اندازد که به خاطر نمی‌آورم. کتری روی گاز صدای هیس ممتدی می‌دهد. پنجره‌ی آشپزخانه هم مشرف به خیابان است و نور غروب روی کابینت‌ها و یخچال و دستمال‌های پارچه‌ای افتاده است. از جاظرفی کنار ظرفشویی یک لیوان برمی‌دارم و توی آن تا لبه چای می‌ریزم. دستم را روی بخار چای می‌گیرم و احساس می‌کنم گردنم به خارش افتاده است. گور پدرش. من هم چای می‌خواهم. یک چای دیگر هم می‌ریزم و به اتاق پذیرایی برمی‌گردم و آنها را روی میز می‌گذارم.

لیوان خودم را برمی‌دارم و می‌گویم: «یکی هم واسه خودم ریختم.»

می‌گوید: «خوب کردی.»

بگی‌نگی شبیه عمویم است. باید آدم پولداری باشد. شرط می‌بندم بچه‌هایش خارج هستند، زنش اگر نمرده باشد هم همینطور. به میز تحریر پیرمرد نگاه می‌کنم و از پنجره‌ی باز به درخت‌های بلند و ردیف آپارتمان‌های آن‌طرف خیابان و نوار ضخیم و آبی آسمان نگاه می‌کنم. و دوباره متوجه می‌شوم که آهنگی درحال پخش شدن است و آهنگ کند و زیبا و آشناست و باعث می‌شود خیال کنم روی قایقی وسط دریا دراز کشیده‌ام و روی قوس‌های براق آب در تلالو خورشید بالا می‌روم و پایین می‌آیم و بالا و پایین رفتن آهنگ باعث می‌شود قفسه‌ی سینه‌ام درهم فشرده شود و زیر عبور جریان لطیف نواها از بالای سرم یادم می‌افتد که همیشه شکافی بوده است، و یادم می‌افتد که چطور همیشه کتاب خواندن در طول شب‌های خنک، و پرسه زدن و خندیدن با صدای بلند در خیابان‌ها دم غروب و بعد از تاریکی، و کار کردن، و دوباره خوابیدن در صبح روزهای تعطیل، و اولین بوسه روی لب‌ها و دومی و سومی و هزارمی، و فوتبال دیدن تا نیمه‌های شب، و سفرهای آخر هفته به فوشه، آن روستای ییلاقی کنار جنگل، که خودم کشفش کرده بودم و اول من و زنم می‌رفتیم، بعد من و زنم و بعد سه نفری و بعد چهار نفری می‌رفتیم و از زن‌عمو خانه‌ای کرایه می‌کردیم و هوا آنقدر خنک بود که پوست تنمان مثل نان برآمدگی‌های بزرگ پیدا می‌کرد و بوی مزرعه‌های چایِ روی شیب کوه بیدارمان می‌کرد، چطور همه‌ی اینها زمانی می‌توانست این شکاف را پر کند، و این‌که چطور همه چیز، همه چیز در نهایت فراموش می‌شوند و جای خالی همه چیز پر می‌شود و جای خالی بیشتری باقی می‌ماند. لابد چشم‌هایم خیس شده‌اند و گوشه‌ی لب‌هایم می‌لرزند، چون پیرمرد می‌پرسد: «اتفاقی افتاده؟»

می‌گویم: «نه.» سرفه می‌کنم. می‌گویم: «نه.» می‌گویم: «دیگه واقعا باید برم.» ولی نمی‌توانم از جایم بلند شوم. سر جایم می‌نشینم و لیوان گرم چایی را در دستم فشار می‌دهم.

می‌پرسم: «این آهنگ مال کیه؟»

می‌گوید: «نمی‌دونم. فکر کنم…» به لپتاپش روی میز کوچکی کنار یک اسپیکر اشاره می‌کند. «نوه‌ام یه برنامه روی لپتاپم نصب کرده که هر آهنگی بخوام توش هست. کار کردن باهاش خیلی ساده‌است ولی خیلی وقت‌ها یه اتفاقی میفته که زنگ می‌زنم به لیلی. میگه بابابزرگ! دوباره چه دسته گلی به آب دادی بابابزرگ؟» ادای نوه‌اش را درمی‌آورد و بعد سرش را عقب می‌برد و می‌خندد. «بعضی وقت‌ها ادای عقب‌مونده‌ها رو درمیارم و مجبورش می‌کنم پاشه بیاد اینجا که ببینمش. باید قیافه‌اش رو ببینی.» خنده‌اش را تمام می‌کند و می‌گوید: «واقعا هر آهنگ که بخوای این تو هست. می‌خوای یه چیزی پخش کنی؟ چی گوش میدی؟»

می‌گویم: «نه. خوبه. کاش میشد اون آهنگ رو دوباره گوش بدم.»

می‌گوید: «میشه. میشه. فقط باید بری دکمه‌اش رو بزنی.» به لپتاپ اشاره می‌کند. «می‌تونی بری؟»

به لپتاپ نگاه می‌کنم. می‌گویم: «نه. ولش کن. بذار هرچی دلش می‌خواد بزنه.»

می‌گوید: «درستش هم همینه.» و دوتایی می‌خندیم.

از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. هیچ چیز تغییر نکرده است جز رنگ آبی آسمان که تیره‌تر شده است و آهنگی که در حال پخش شدن است.

می‌گویم: «امروز دکتر گفت سرطان دارم.»

نمی‌دانم چرا این را گفتم. وسط جمله‌ام از گفتنش پشیمان شدم. اما دلم می‌خواست آن را با کسی در میان بگذارم. انگار با گفتنش بخواهم واقعی بودنش را کم کنم.

می‌گوید: «چه بد.» به فکر فرو می‌رود. می‌گوید: «خیلی متاسفم.» و به میز و لیوان‌های خالی چای نگاه می‌کند. می‌گوید: «باید پیش یه دکتر دیگه هم بری. اینا چرت و پرت زیاد می‌گن. همین چند ماه پیش یکی‌شون عقیده داشت من باید خیلی فوری جراحی قلب باز بکنم. بعد که رفتم پیش دکتر خودم یه لبخندی زد و گفت نه بابا. چیزیت نیست. یه کاری کن. برو پیش دکتر من. حرف نداره. همیشه بهت میگه نه بابا. چیزیت نیست. شماره‌اش رو پیدا می‌کنم بهت میدم.»

می‌گویم: «آره. شایدم برم پیشش.»

می‌گوید: «حتما برو. مطمئنم چیزیت نیست.»

سرم را تکان می‌دهم. و برای یک لحظه خیال می‌کنم شاید هم واقعا چیزیم نیست و جواب آزمایش‌هایم در آزمایشگاه جابجا شده باشد. اما می‌دانم، پیرمرد هم می‌داند، که آنجاست. آن تو دارد رشد می‌کند و بالاخره یک روزی می‌کشدم. چند دقیقه می‌نشینیم و به آهنگ گوش می‌دهیم. ترکیب سرگیجه‌آوری از آهنگ‌هاست. ریتم تند، بعد کند، جدید، قدیم، شعرهای بندتنبانی، موسیقی سنتی. برای خودشان می‌آیند و می‌روند.

بعد او می‌گوید: «یه چیزی ازت بپرسم؟»

می‌گویم: «آره حتما.»

می‌پرسد: «به جمله آخرت فکر کردی؟»

می‌گویم: «چی؟»

می‌گوید: «جمله‌ی آخر. درست قبل از مرگت.»

می‌گویم: «قبل از مرگم؟»

می‌گوید: «آره. فرض کن… ببین واقعا امیدوارم چیزیت نباشه. مطمئنم اونقدرها هم که فکر می‌کنی بد نیست. ولی فرض کن درست باشه. تو واقعا سرطان داری. و یه سال دیگه دو سال دیگه می‌میری. باید یه جمله‌ی آخر واسه خودت پیدا کنی.»

می‌گویم: «واسه چی؟»

می‌گوید: «هر جمله‌ی کوتاهی، یا حتی یه چیزی که یه جایی شنیده باشی. هر چیزی. آخرین شانسته که آدم‌ها رو تکون بدی.»

می‌گویم: «بهش فکر نکردم.» و احساس می‌کنم ناراحتم و گوش‌هایم داغ شده‌اند و فکر می‌کنم بهتر است بروم. می‌گویم: «من…»

ناگهان می‌گوید: «این آهنگ مورد علاقه منه.» به مبل تکیه می‌دهد و لبخند می‌زند. ساکت می‌نشینیم و به آهنگ گوش می‌دهیم.

می‌پرسم: «خودت چی؟»

می‌گوید: «چی؟»

می‌گویم: «جمله آخر.»

می‌گوید: «ها. معلومه که دارم. با توجه به سنم هر روز با صدای بلند تکرارش می‌کنم.»

می‌گویم: «چیه؟»

سرش را تکان می‌دهد و همان لبخند هنوز بر لب‌هایش است. دلم برایش می‌سوزد. دلم برایش می‌سوزد و عصبانی‌ام. او یک پیرمرد تنهای خرفت است. همین و بس. او کل روز تنهایی می‌نشیند و می‌خواند و آهنگ گوش می‌دهد و می‌خورد و می‌خوابد. ناگهان احساس می‌کنم باید از آنجا بروم.

می‌گوید: «فقط قول بده که نخندی.»

می‌گویم: «باشه. قول میدم.»

کمی فکر می‌کند. دودل است بگوید یا نه. انگار گفتن جمله، حالا که همه زنده‌ایم، لوثش می‌کند. می‌آید بگوید ولی پشت گردنم می‌سوزد و ناگهان احساس می‌کنم اگر جمله‌اش را بشنوم چندشم می‌شود، انگار کسی توی صورتم عطسه کرده باشد. تند می‌گویم: «نه. ببخشید. نمی‌تونم.»

بیرون می‌روم. در پیاده‌رو راه می‌روم. از کنار مغازه‌ها رد می‌شوم، از کنار روزنامه‌فروشی‌ها که انواع سیگار وطنی و قاچاق می‌فروشند رد می‌شوم، از ساختمان‌های کوتاه و بلند، از پنجره‌های باز کافه‌ها و خانه‌ها رد می‌شوم، و جلوی در ورودی آپارتمانم، زیر نور عجیب انتهای روز می‌ایستم. به چهار طبقه‌ی آپارتمان نگاه می‌کنم. پنجره‌ها روشنند، پنجره‌ی خانه‌ی من هم روشن است اما هنوز سه سال دیگر باید قسطش را بدهم، و از پسش برمی‌آییم، باید از پسش بربیاییم، مجبوریم مگر نه؟ و از پله‌ها بالا می‌روم و راه‌پله‌ی ما بوی فاضلاب و غذای گرم نمی‌دهد اما آنها از پسش برمی‌آیند مگر نه؟ وقتی بمیرم می‌توانند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند. کلیدم را در قفل می‌گذارم و کلید را می‌چرخانم.

زنم و دخترم در اتاق پذیرایی نشسته‌اند و تلویزیون روشن است. دخترم روی مبل لم داده و با موبایلش ور می‌رود.

داخل اتاق می‌روم. لباس‌هایم را درمی‌آورم. کتم را به چوب‌لباسی آویزان می‌کنم. جوراب‌های بوگندویم را روی زمین می‌اندازم. صدای دیالوگ‌های احمقانه‌ی تلویزیون به گوشم می‌رسد. روی تخت دراز می‌کشم. پسرم توی اتاقش است. مثل تمام نوزده ساله‌های عالم زشت و بیشعور است. دخترم خوشگل است. پانزده سالش است. زیادی ساده است.

زنم در اتاق را باز می‌کند. دستگیره‌ی در را نگه می‌دارد و می‌گوید: «بیا شام بخور.»

می‌گویم: «سیرم. یه چیزی خوردم.»

در را می‌بندد. زیر پتو می‌روم و خنکی پارچه را روی تنم حس می‌کنم و دستم را زیر بالش می‌برم و خنکی بالش را روی دستم حس می‌کنم و به جمله‌ی آخر خودم فکر می‌کنم و وقتی زنم توی رختخواب می‌خزد از خواب بیدار می‌شوم.

«ساعت چنده؟»

«یک و نیم. حالت خوبه؟»

می‌گویم: «خوبم.»

می‌گوید: «خیلی خب. من خیلی خسته‌ام. شب بخیر عزیزم.»

می‌گویم: «یه چیزی…»

می‌گوید: «چی؟»

حرفی نمی‌زنم. چند دقیقه صبر می‌کنم و به صورتش نگاه می‌کنم. چهل و چهار سالش است. همیشه، حتی همان اوایل، از آن خال محو روی گونه‌اش بدم می‌آمد. خیلی خب. باید اعتراف کنم. زندگی بدی نداشته‌ایم. باید این را اعتراف کنم. زندگی خوب و مزخرفی داشته‌ایم. لباس می‌پوشم و از اتاق بیرون می‌روم. صدای محو یک آهنگ شلوغ از اتاق امین بیرون می‌زند. خط باریک زیر در اتاق بهار با نوری آبی روشن و خاموش می‌شود.

به آشپزخانه می‌روم. یک لیوان آب می‌خورم که گلویم را خیس و نرم می‌کند. به اتاق پذیرایی خاکستری نگاه می‌کنم. نور قرمز کوچک تلویزیون خاموش توی چشمم می‌زند. زنم سرفه می‌کند و می‌شنوم که لیوان آبش را از روی میز برمی‌دارد. پس این هم از این. همه بیداریم. همه‌ی ما. همه‌ی اعضای خانواده‌ی من بیدارند. بله. خب. به‌هرحال همین است که هست. چه کارش می‌شود کرد؟ چیزی نیست. واقعا چیزی نیست. چهل و نه سال دارم. یک دختر دارم. یک پسر دارم. یک زن هم دارم. کلی هم قسط دارم. خیلی خب. یک ماشین هم دارم که توی پارکینگ است. شغل خوبی هم دارم. توی اداره‌ی امور مالیاتی مرکزی استان تهران کار می‌کنم. کلی پرونده‌ی مالیاتی روی میزم دارم. خیلی خب. برای خودم اتاقی ندارم. اما امنیت شغلی دارم. بیست و سه سال سابقه‌ی کار دارم. بیست و سه سال یعنی چند روز؟ سر موعد، سر سی سال، بازنشسته می‌شوم، حتی شاید کمی زودتر. حالا دکتر می‌گوید سرطان هم دارم. چه اشکالی دارد؟ هر کس جوری می‌میرد. من این امتیاز را دارم که روی تختم بمیرم. چه بهتر.

تلویزیون را روشن می‌کنم و صدایش را می‌بندم. کانال‌ها را یکی یکی نگاه می‌کنم. پیام‌های بازرگانی، اخبار، سریال، دخترها درحال رقص، میزگردهای سیاسی، مستند راجع به غذا، سفر، حیات وحش، نازی‌ها. روی یک کانال رقص می‌ایستم. به کفش‌های براق نگاه می‌کنم. به ران‌های سفید، بازوهای لخت، موهای بلند به تمام رنگ‌های شناخته‌شده‌ی جهان، و به دخترها نگاه می‌کنم که می‌رقصند، شاد، رها، در سکوت. به پیرمرد فکر می‌کنم و دوست داشتم می‌توانستم به او بگویم که به یک جمله‌ی آخر خیلی خوب فکر کرده‌ام. خیلی خوب. همه را تکان می‌دهد. ولی حالا چی؟ حالا دیگر چه فایده؟ دلم برای پیرمرد می‌سوزد. دیگر از او بدم نمی‌آید. فقط دلم برایش می‌سوزد.

ریموت را برمی‌دارم. شستم را روی دکمه‌ی صدا می‌گذارم و فشار می‌دهم. دایره‌ی آبی روی صفحه ظاهر می‌شود. فقط می‌خواهم صدای آهنگ را بشنوم. می‌خواهم بدانم چه جور آهنگی است که این دخترها را این‌قدر خوشحال و سرمست کرده است. عددها روی دایره‌ی آبی از صفر به ده می‌روند، هنوز کم است، درست نمی‌شنوم، به پانزده می‌رسد، نه، کمی دیگر، نوزده، بعد بیست و سه، صدا را می‌شنوم، آهنگ بدی نیست، اما نمی‌توانم بایستم، صدا زیاد می‌شود، سی، چهل و چهار، چهل و نه. صدا تمام آپارتمان را می‌گیرد. تلویزیون را خاموش می‌کنم. زنم از اتاق صدایم می‌زند. بلند می‌شوم و می‌ایستم. می‌دانم باید چه کار کنم. می‌دانم دلم می‌خواهد چه کار کنم. توی اتاق می‌روم. روی تخت می‌نشینم. روی زنم خم می‌شوم. من را نگاه می‌کند. لرزش سفیدی چشم‌هایش را در تاریکی اتاق می‌بینم.

می‌گویم: «پاشو یه کاری کنیم.»

می‌گوید: «چه کاری؟»

می‌گویم: «پاشو بیا. پاشو.»

از اتاق بیرون می‌روم. در اتاق بچه‌ها را باز می‌کنم. پسرم اعتراض می‌کند.

می‌گویم: «بیاید بیرون. بیاید. بیا.»

از اتاق‌هایشان بیرون‌شان می‌کشم. توی اتاق پذیرایی می‌ایستیم. هر چهار نفرمان. این همان کاری است که می‌خواهم بکنم. تلویزیون را روشن می‌کنم. صدایش را کم می‌کنم. نه آن‌قدر زیاد، نه آن‌قدرها کم. صدای موزیکِ شاد در پذیرایی می‌پیچد.

زنم می‌گوید: «حالت خوبه؟ این کارها چیه؟»

می‌گویم: «آره. حالم خوبه.» بعد می‌گویم: «خب. شروع کن.» می‌گویم: «برقص. برامون برقص. لطفا.»

زنم می‌گوید: «یعنی چی؟»

می‌گویم: «بهش بگید برقصه.»

پسرم چشم بالا می‌اندازد و می‌رود. گور پدر این یکی هم که به زودی سر بر می‌آورد.

به زنم نگاه می‌کنم که گوشه‌ی قالی ایستاده است. ایستاده است. دست‌هایش را به کمرش زده. و در بلاتکلیفی به آهنگ گوش می‌دهد. منتظر لحظه‌ی مناسب است. باید همین‌طور باشد. چرا که آنجا ایستاده است و صاف به چشم‌هایم زل زده است. بدون پلک زدن. با لبخند محوی زهردار. مثل یک مار.

می‌رقصد؟ بعید است.

2 دیدگاه

  1. خیلی قشنگ بود. خصوصا پایان بندیش فوق العاده بود و نوشتن از حس ‌و حال شخصی توی این موقعیت واقها سخته که نویسنده از پسش خوب براومده بود. من که به وجد اومدم از خوندن این داستان 😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بازگشت به بالا