اعلامیهای که انگار سالها پیش، روز انتشار کسی روی آن شاشیده، فرسوده و پارهپاره از خطوط تا، جلوی چشمهایم تاب میخورد.
– این اعلامیهی فوت. بریدهی شرق رو هم میذارم روش.
چشم از چشمانش میدزدم. اعلامیه را روی باقی چیزهای مهم دیگری که الان یادم نمیآید چه بودند، به پشـــت روی میز میخواباند. عینکش را میدهد بالا. بعدی، عکسیست رنگی از من. تنها نشستهام توی کافهای رو به روی خانهام. نیشم تا بنا گوش باز است؛ خوشحالترین حالی که تا کنون از خودم به یاد دارم. پشت عکس را میخواند. ریش انبوه و باریکش را میخاراند. عکـس را به پشت، روی باقی چیزها میخواباند؛ بریدهی شرق بود گمانم قبلی.
– همه رو میذاریم تو این کیف گردنی. مثل همیشه.
سر تکان میدهم، مشتاق. همه را مثل ورقهای بازی جمع میکند؛ از بالا و کنار به میز میکوبد و به دستم میدهد. کاغذها را بُر میزنم: عکس، اعلامیهی مرگ، گواهی فوت، بریدهی روزنامه. من هم از بالا و کنار به میـز میکوبم عکسها و کاغذها را، و توی گردنآویزم فرو میکنم. گردنی: هر آنچه که باید بدانم کی هستم.
عینکش را الکی روی دماغش بالاتر میبرد.
– مرخصی دکتر! زندگی عادی. قرارمون دوشنبهها، پنج عصر دفتر من. قرصا دقیق و سر وقت! به پرستارت هم سپردم.
پشت سرش گوهرشاد چنگ توی سینهش میاندازد از خوشحالی.
انتهای کوچه را فقط یک در بزرگ پر کرده؛ چهار پنج متر. طول کوچه هم همین قدرهاست؛ مثل یک فرو رفتگی کوچک در زمان. خانهباغ درجزین گوشهای نشسته تنها، و قدر همین یک در از جهان سهم میبرد. چمدان کوچکم روی چرخهایش قِل میخورد و در گِل، پشت سرم کشیده میشود. باران تازه باید بند آمده باشد. زنگ میزنم. با پا چند بار محکم به در میکوبم. در را هل میدهم. در سنگین روی پاشنه میلغزد و خانه پرصدا، نفس میکشد. لامپ تیرِ چراغ پشت سرم، با صدای سرفهای میترکد؛ کوچه تاریک میشود و پشتبندش تمام درجزین به چشم بر هم زدنی روشن و خاموش. چشمان سرهنگ را همان یک لحظهی روشـن دیدم؛ توی رخت نظام و زیرشلواری راهراه. فقط برقی زد و با نیش نیمهبازش در تاریکی محو شد. انگار که منتظر بوده؛ ایستاده بود توی ایوان سرسرا، دستانش را گرفته بود به نردههای ایوان و از آن بالا توی باغ را نظاره میکرد.
زنی میانسال، با چشمانی که فکر میکنم قبلاً درشتتر بوده، صاف و بیتخفیف، میان در شانه میکشد. چمدانم پشت سرم، توی کوچه، یک پایم توی باغ. میمانم؛ آونگ میان زمستان و بهارهایی که نه میآیند و نه میروند. دست میکشم به گردنی؛ هست. دلم میخواهد دست بیاندازم بیرون بکشم دل و رودهی گردنی را. ولی مگر چشمان واقعیش میگذارند؟! باید قبلاً جایی دیده باشمش؛ بیاین همه شیار گونه و پیشانی. مثل همهی آدمهایی که فکر میکنم جایی دیدهامشان. کاش پنهان نبود موها، زیر آن سربند. چه کرده با خودش؟ همه سال با من بوده این خانه، این شیارها و چشمها. با شانههایی فراخ، سینههایی ستبر. چشم توی چشــم میشویم. آخر، انگار که خودی باشم، شانه خالی میکند و راهم میدهد، شناخته مرا. اهل خانهام. «امیر؟!» سرتکان میدهم. پرستار ِسرهنگ است شاید، سرایدار خانه یا صیغهایِ جدیدش. چهارپارهای توی یک دسـتش. پا روی سنگفرش میگذارم و خانه میبلعـدم. کنــار میماند. راهی عمارت میشوم. برمیگردم. چشمهایش برق میزند. سالها گذشته از آخرین باری که خندیده. باز زیرلب میگوید «امیر». برمیگردم و به سمت عمارت میروم. سنگفرش، مستقیم باغ را میبُرد تا استخر گرد وسط آن، میدانگاهی استخر را دور میزند و پایین ایوانِ سرسرای عمارت، به پلههایی که از دو سو، بالا میروند تمام میشود؛ همانجا که سرهنگ کشیک میکشید. به یاد گوهرشاد میافتم. خوب شد نیامد. چشمهای زن از جایی نگاهم میکند و میدان میدهد. میدانگاهی دور استخر را دور میزنم و به سمت عمارت میروم.
اول راهنمایی که تمام شد، مثل هر سال، جمع کردیم از سمنان رفتیم خانهباغ درجزین. داشتم عاشق شرجی موهای فنریش میشدم، که مامان ملوک، مادرم، ناغافل دلدرد گرفت و مرد. همسایهی خانهباغ درجزین بودند گوهرشاد و مادرش، خاله ماهمنیر. پدرش سالها پیش از آن، اعدامیی، تیربارانیی، چیزی بود. مرگش از آن حرفها بود که آن سالها نجوا میشد، پنهان از بچهها، مثل همین دلدرد ناغافل مامان ملوک. هنوز بساط سوگ پهن بود که خاله ماهمنیر و گوهرشاد، بنهکن آمدند خانهی ما، خانه باغ درجزین. گاریای هم پشت سرشان، لخلخکنان، با چند تا کارتن و چمدان. سرهنگ در رخت نظام، هم قد و قوارهی همان سالهای من، با گونههای سرخی که هر لحــظه ممکن بود بترکند و دنبه از آنها بیرون بریزد، توی میدان گاهی هی قدم میزد و کف دستان چاقش را به هم میمالید، که رسیدند. گاریچی پیر که اسباب را زمین گذاشت و چشمانش دودو زد پی کرایه، سرهنگ دستانش را محکم به هم کوبید و گفت «گوهرشاد دیگه خواهرته. حالا به ماه منیر هرچی هم میخوای بگی بگو، مامان، خاله.» فرصت نشد بفهمم از این که ناگهان این همه به آن موها نزدیک شدهام باید بترسم یا خوشحال باشم. یا اصلاً به خاله ماهمنیر چه بگویم؟ خاله؟ مامان؟! چه؟ نماندم. دو ماه بعد، در یک مدرسهی ایرانی در لندن بودم، تنها.
– هُوش! طویلهس مگه سرِ خرتو انداختی پایین و اومدی تو؟
سر بلند میکنم، پای دیوار ایوان، چهارپارهای نشانه رفته به سمتم، نگاهم میکند. میگویم «اومدم یک فاتحهای چیزی بخونم برم». چهارپاره قهقهه میزند، لولهها پایین تر میآیند و صــاف زل میزنند توی چشمانم. صدا بلند و بینشانی از شوخی از آن بالا هوار میشود روی سرم که «مگه قبرستونه اینجا؟» اشاره میکنم به گوشهای از باغ و آرام میگویم «شلوغ نکن، قبر مادرمه، یه فاتحه میخونم شبونه برمیگردم». لولهها چند بار آرام بالا و پایین میرود که «بیا بالا». چشمهای زن مانده میان میدانگاهی استخر، بدرقهام میکنند.
از پلههای سمت چپ ایوان بالا میروم و روی آخرین پله میمانم. سر چهارپاره پایین میرود و چشـمان گرد سرهنگ ظاهر میشود. همـــان چشمها که آخـــر بار، بیست و چهار سال پیش بیخداحافظی ترکشان کرده بودم. بالای همان لپهای دنبهای، بی هیچ تغییری جز این که همان اندک موهای سر، که کامل ریخته و تاس تاس شده عاقبت. «سلامت کو گوساله؟ کی رسیدی؟» و باز چهارپاره زل میزند توی چشمانم، «عمراً اگه بذارم پات رو از این خونه بیرون بذاری بچه. بشین.» مینشینم و چمدانم را کنار دستم رها میکنم. «عرق بخوریم دکتر؟» نیشم باز میشود. «هنوز که زندهای سرهنگ. بذا برسم. عرق خور نبودی که تو» مینشیند پشت میز، دست میکشد و موهای خیالیش را، به پایین صاف میکند. «مگه تو گور ببینی مرگم رو بچه». چشمهای زن هم از پلهها بالا آمده، متعجب نگاهم میکند، مانده بماند یا برود. چند بار پا عوض میکند آخر پا توی سرسرا میگذارد «چای میذارم. چرخهات رو که زدی، تو میبینمت»
پانزده سال، جز یکی دو سال، فقط سالی یک یا دو بار، یک جوری یکجایی پیدایم کرده، تلفنزده یا نامهای چیزی به دستم رسانده، تو بگو نفرین ساعتی شماتهدار، «برقراری بچه؟ میای امسال؟» یا «تولدت مبارک، زن نستوندی؟» همیشه یک جور، مثل سلههای تکراری بیابان. شب تولد بیست و هفتسالگی را توی کافهای در تانژه بودم، تنها؛ یک نفر با لباس محلی آمد، یک چیزی گذاشت روی میز و رفت. «تولدت مبارک، میای امسال؟» یک بار اما همه چیز فرق کرد، پشت تلفن که نالید «پاش بیا پسر». سیل، خشکی صدایش را برده بود، نرم شده بود مثل گِل، مثل سوسوهای آخر کرم شبتابهای دم مرگ. هول شدهبودم از نرمی صدا، باز اما مثل همیشه خودم را جمع کرده بودم، «هنوز که زندهای سرهنگ؟» اما آخرش این بار نشد بخندم. پارهپارگیهای صدایش جمع شد، شد مثل همیشه «مگه تو گور ببینی مرگمو بچه. دست بالت را جمع کن پاش بیا. وقتشه». من نیامدم، هشت سال از آن حرفها گذشته است، بعد از آن، به روال قبل، کم و بیش هر سال، سالی یکی دو بار، گوشهای کناری غافلگیرم کرده سرهنگ، باز با همان خشکی همیشگی صدا.
باران شروع شده، روی شیربانی ضرب گرفته. چشمهای زن رفتهاند. تنهایم گذاشتهاند چرخی بزنم در خانهی کودکی شاید. میز را با سلیقه چیده، لیوان گذاشته، یخ و این جور چیزها برای دو نفر «منتظر مهمون بودی؟! کیه این زنه سرهنگ؟» جواب نمیدهد. نشنیده یا خودش را با برداشتن بطری از روی میز به نشنیدن زده. بطری را برمیدارد لیوانها را پر کند؛ خالیست. تن گندهاش را خیلی چابک از پشت میز میکند و با بطری خالی تلو میخورد و از پلهها پایین میرود و جایی خودش را غیب میکند. بلند میشوم. پا توی سرسرا میگذارم. هنوز بوی چوب سوخته میدهد سرسرا. میروم سمت پیش بخاری. بیستتایی قاب در اندازههای مختلف، به دیوارند. خاله ماهمنیر متعجب توی عکس، نگاهم میکند. نگاه زن، پشت سرم سنگینی میکند. عکس ماماجی، مادربزرگم، مامان ملوک و من. عکس گوهرشاد و بچههایش پای برج ایفل. عکس من و گوهرشاد هم هست، نشستهایم در کافهای در لندن، او زل زده به سیگارش و من با فنجــان خالی قهوهام بازی میکنم. خیلی از عکسها را نمیشناسم. پرترهی یک مرد چشم سبز و موفرفری؛ با دماغ کشیده و قلمی. عکس پرسنلی سرهنگ در لباس نظام پلک میزند. برمیگردم. نور افتاده، قاب شده مثل آینه. سرهنگ ایستاده پشت سرم. پیک و بطریش را تو یک دست گرفته، و چهارپاره را با دست دیگرش روی شانه انداخته. زیرشلواریاش را بالا کشیده. «پسر بدو امشب خیلی کار داریم، بدو وقتشه». از سرسرا بیرون میرود. زن دو استکان چای روی میز گرد وسط سرسرا میگذارد. نگاهش میکنم، پشت سر سرهنگ بیرون میروم. سرهنگ نمانده توی ایوان. چهارپاره را جای سابقش، به میز تکیه داده و باز از پلهها پیِ چیزی پایین رفته. دولا میشوم. چهارپاره را برمیدارم، میروم سر ایوان و از همان بالا چشم میکشم توی تاریکی باغ، مثل خود سرهنگ. آسمان روشن میشود، زنی توی گل و لای باغچهی دم استخر دمر افتاده. صدای صاعقه بندِ دلِ آسمان را پاره میکند. به صدایی برمیگردم. سرهنگ، پشت سرم، ناغافل بطریای چیزی روی میز کوبیده. رختش خشک است و خشتک زیرشلواری راهراهش میان گشــادی بین پاها، آویزان. زل میزنم توی چشمهایش.
– این کیه افتاده تو باغ؟
– تازه دیدی؟ میومدی هم بود. همیشه همونجا بوده!
با خندهای کلهی تاس و چشمهای گردش را بزک میکند. جوری گفته، انگار کفتری در آسمان شب نشانم داده. دارد دیوانهام میکند. چهارپاره درست میان چشمهایش را نشانه رفته.
– حرف بزن سرهنگ. من رو از اون سر دنیا کشوندی جنازه نشونم بدی؟!
– خودت اومدی. مادرته، ملوک. نمیخوای ببینی نعشش رو؟
مکث میکند و باز لب میجنباند.
– گذاشتم به وقتش خودت بیای چال کنی نعشش رو.
– تو کشتیش؟!
– انتظار داشتی صافصاف راه بره، اون همه ارثش رو دود کنه جلو چشام وقتی داشت بهم خیانت میکرد؟
– خیانت؟!
-تو چقد احمقی دکتر، هیچ وقت نفهمیدی چرا انقد شبیه اون گوهرشادی، جفتتون شبیه اون مرتیکه دیلاقِ چش کبود؟! از یه پدر و دو مادر، اونم خودم لو دادم، فرستادم سینه قبرستون. نشناختیش میون قابها؟
چشمانم را میبندم و ماشه را میچکانم. شیشههای رنگیِ در با صدا پایین میریزد. باز میچکانم. کلهی گردش با آن موهای خیالی که مدام به پایین صافشان میکند باید پخش در ورودی سرسرا شده باشه. نیست. انگار از اول هم نبوده. چلاک از پلهها بالا میآید
– گوساله اون چهارپاره پر بود، چی کار کردی؟
نگاهش میکنم. با کفش، پا روی شیشهها میگذارد و وارد سراسرا میشود.
– کشتیش.
چشمهای کف سرسرا به خونی است.
دیر وقت بود ولی زنگ زدم به گوهرشاد. خَش خواب داشت صدایش. گفتم «دارم میرم ایران، خونهباغ درجزین.» گفت «خو؟» گفتم «همین. کاری، بستهای، پیغامی؟» گفت «خوبی؟» حس کردم این را نشسته و گفته. گفتم «آره. فقط دارم میرم سمنان. میای؟» دیگر هیچ نگفتم، او هم. طول کشید، داشتم قطع میکردم که گفت «خو؟» تعریف میکنم که سرهنگ این روزها برعکسِ همیشه، روزی چند بار زنگ میزند. همه جا پیدایم میکند. پیغام میگذارد. دوباره شروع کرده، چیزهایی میگوید راجع به اینکه «بیا دیگه وقتشه» و اینچیزها. میگویم کلافـهام کرده دیگر. میخواهم بروم برای همیشه تمامش کنم. «خوبی امیر؟ خوابی چیزی ندیدی؟» اصرار میکند، قول میگیرد قطع که کردیم زنگ بزنم به دکتر امینی، همین نیمه شب.
اتفاقی، سه سال پیش در مطب همین دکتر امینی پیدایش کردم، در لندن. از دفترش که آمدیم بیرون، داشت تا در خروجی بدرقهام میکرد که دیدمش. یک کپه مو بود، در اتاق انتظار، سرش را انداخته بود پایین و چیزی ورق میزد، همان فنرها بود جز اینکه جا به جا رنگشان سفید شده بود. سر بلند نکرد، دکتر که بدرقهام کرد و در دفتر را پشت سرم بست، صدایش آمد که گفت «گوهرشاد!». موها جلسهی بعد نیامدند. چند جلسه بعد هم. اما بعد از چهار ماه توی یک کافه نشسته بودیم؛ نزدیک مطب دکتر امینی، رو به روی هم. او زل زده بود به سیگارش و من با فنجان خالی قهوهام بازی کرده بودم. گفت سالهاست که او هم از خانه بیرون زده. از گذشته فقط همین را گفتیم و بعدش مثل یک قرار نانوشته، از خانهباغ درجزین، خاله ماهمنیر، مامان ملوک، و سرهنگ، هیچ نگفتیم، هیچ. گفت دکترای تاریخ را نیمهتمام گذاشته، با بابک نامی، یا یک همچین اسمی، یکی از استادانش، ازدواج کرده و دو بچه دارد، امیر و یاسمین. امیرش خوب یادم مانده، هم نام من. اوضاعش جز این که خیلی خوشحال نبود، بدک هم نبود. آخری گفت «عکس بگیریم؟!» تلفنم را دادم به گارسون. گفتم میفرستم برایت عکس را. سه بار دیگر هم توی همان کافه نشستیم رو به روی هم، او زل زده بود به سیگارش و من با فنجان خالی قهوهم بازی کرده بودم که دکتر امینی تصمیم گرفت مرا در همین آسایشگاه پایین کافه بستری کند، بی برو برگرد.
جیغ میکشد پشت تلفن. «سرهنگ؟! امیر، سرهنگ هشـت ساله که مرده!» طـــول میکشد، «ببین جز اون زن خل وضع، هیشکی تو اون خونه واقعی نیست» مکث میکند، «خودم هشت ســال پیش ایران بودم که سرهنگ مرد، ماهمنیـر لبـاسها و خرت و پرتهاش رو بقچه کرد. گذاشت تو اتاق خود سرهنگ. یه اعلامیه هم گذاشت روش. خودم کمکش کردم جمع کنه.» چشمهایِ غرقِ در خونِ زن نگاهم میکند. قطع میکنم. میروم سمت جنازه. برش میگردانم. سبک است. دو گلوله؛ یکی زیر گلو، یکی بالای شکم. میکشمش توی ایوان. از زیر کتفهـا میگیرم. میکشمش بالا، بغلـــش میکنم. از پلهها پایین میرویم. میخوابد توی باغچهی لب استخر. توی گِل؛ دمر. سربندش باید جایی افتاده باشد، فنرهای سرش جابهجا زنگار بسته. مامان ملوک دم استخر روی صندلی ننویی لمیده، خودش را تاب میدهد و سیگار دود میکند. قاسم، باغبان خانه، با یک جاروی بلند، خشخش برگهای دور و بر استخر را جارو میکند. باران، خون داغمه بستهی روی تنش را میشوید. سرهنگ از کوچه پا به سنگفرش باغ میگذارد. میایستم. ناخنهایم خونیست. نمیفهمم چطور میتواند نیشش را باز کند. «خبری نیست دور و بر. خاکش کنیم تمومه.» به سمتم میآید. «تکون بده تنلشت رو. صبح شد. بیل، کلنگ، سرداب.» میروم سمت پلههای سرداب. کف سرداب را آب گرفته. چمدان سرهنگ، خاک گرفته روی یک میز قدیمی است. بازش میکنم. یک دست لباس نظام، یک شمشیر، واکسیل و چند تا سند و از این خرت پرتها، یک قاب عکس و رولول روسی. رولول را باز میکنم. پر است. میبندم. بندش میکنم پشت شلوارم. یک اعلامیه هم هست، به تاریخ هشت سال پیش.
سرهنگ ایستاده بالای سر جنازه. یک دستش را زده به کمرش، با دست دیگرش بطری را میان انگشتانش میچرخاند. خشتکش باز آویزان شده. رختش هنوز خشک است. داد میزند «جون بکن. تو همون قبر ملوک خاکـش میکنیم. از همه جا امنتره، هیچ خری دیگه اون قبر رو باز نمیکنه». کلنگ را برمیدارد و به سمت قبر میرود. نیش کلنگ را بند میکند به سنگ قبر و غلفتی درش میآورد، کلنگ را زمین میاندازد، نگاهم میکند. زانو میزنم، دست میکشم روی چشمها و میبندمشان.
تا بالای زانوهایم گود شده. تیرهی پشتم تیر میکشد. سرهنگ ایستاده بالای قبر. «گوشههاش را خوب تیز کن». کودکیِ گوهرشاد دور میدانگاهی استخر میدود. بیل را میاندازم و بالا میآیم. «نوبت توه سرهنگ.» خیلی فرزتر از آنیست که فکر میکنم. بی اینکه خودش را گلمال کند، میکَند و پایین میرود. توی دلم میلرزد. تلفنم زنگ میخورد. جواب میدهم. دکتر امینی است. فکر میکنم گوهرشاد چیزی گفته که نگرانش کرده.
– کجایی؟ دوشنبهها پنج عصر قرارمون بود. ساعت هفته. چرا نیومدی؟
– گوهرشاد قرار بود بگه بهتون امروز گرفتارم
– گرفتاری؟! گوهرشاد؟! همین الان اون گردنی رو باز، هر چی توش هست رو بریز بیرون، نگاه کن دوباره. تو تنها بودی تو اون کافه دکتر. همیشه تنها بودی.
مکث میکند.
– گوهرشاد، هیچ وقت از اون خونهی لعنتی پاش رو بیرون نذاشته، هیچ وقت لندن نبوده. اعلامیهی مرگ سرهنگ هم همانجا میون عکسهاست. با هم گذاشتیمش اونجا. دنیای واقعی تو اونجاست، تو اون گردنی. داری نگرانم میکنی، کجایی ؟
و چیزهای دیگری هم دارد میگوید راجع به این که هر جا هســتی نیم ساعت دیگر میخواهم توی دفتــرم ببینمت، بیایم دنبالت و از این چیزها. تلفن را روی تل خاک میاندازم. به خودش میگوید «اشتباه بود مرخص کردنش». سرهنگ تا قد خودش کنده. سر بلند میکند. بیل را میاندازد بیرون. با دست به چیزی اشاره میکند و میگوید «بسه. تا لحد کندم. بیارش. از کنار بده به من.» دکتر امینی از توی گوشی که روی تل خاک افتاده صدایم میزند.
از شانهها میگیرم، میکشانمش کنار قبر. فنرهای خیس خورده، ریخته توی صورتش. بوی خون و ریحان گرفته موها. یک کفشش در آمده. مامانملوک توی قبـــر سـرک میکشد و به سرهنگ چیزهایی میگوید. سرهنگ دولا میشود، چند تا قلوه سنگ از قبر بیرون میریزد. مامان ملـوک برمیگردد و باز روی صندلی ننوییش مینشیند و تاب میخورد. خاله ماهمنیر دورتر ایستاده و ریزریز اشک میریزد. سرهنگ جنازه گوهر شاد را توی هوا از من میقاپد و کف قبر میخواباند. قاسم هنوز دارد خشخش برگهای خیس دور میدانگاهی استخر را جارو میزند.
دکتر امینی هنوز دارد حرف میزند. تلفن را با پا پایین میاندازم. خاک میپاشد توی چشمهای سرهنگ. رولول را بیرون میکشم و به سمتش نشانه میروم. گردنی را در میآورم و توی قبــر میاندازم. «گوساله پره اون هفتتیر» و میخندد. با پا باز خاک میریزم توی قبر. بیحرکت ایستاده نگاهم میکند. چشمانم را میبندم و باز میچکاند.
نیش آفتاب سرسرا را روشن کرده. بوی چوب سوخته دماغم را پر میکند. توی لباس نظام، نشستهام روی صندلی ننویی مامان ملوک. تاب میخورم. سرسرا شلوغ است. بچههای گوهرشاد میان شلوغی سرسرا با صدای گنجگشکهای توی باغ میدوند. خیلیها را نمیشناسم. قاسم سینی چای میچرخاند. مامان ملوک و خاله ماهمنیر توی گوش هم چیزی پچپچ میکنند. سرهنگ زیرشلواریاش را عوض کرده، دارد جوکی چیزی میگوید که گوهرشاد و شوهرش، بابک، ریسه میروند. پرترهی مرد چشم سبز به دیوار است. قاسم به سرهنگ چای تعارف میکند. موهای تنکش را با دست به پایین شــانه میکند. سینی را از قاسم میگیـرد و به سمتم میآید. دست میکند توی جیبش و یک مشت حب رنگی گوشهی سینی میریزد، با چشمکی سینی را تعارفم میکند «به خونه خوش اومدی دکتر».