روزی نبود که تمرین نکنیم. برای این که زور بازوهایمان زیاد شود، هر چیزی را که میشد بلند میکردیم. برههای زنده، لاشهی گوسفندها، کیسههای معطر برنج، کاه و یونجه، دستههای خیس و برفگرفتهی چوب هیزم پهنشده زیر آفتاب برای استفاده در آخرین شبهای زمستان. هر چیزی که فکر میکردیم سی کیلو یا کمی بیشتر وزن دارد.
آقا عماد دم در کافهاش مینشست، رادیوی لترون بزرگش را روی یک صندلی قهوهای کنارش میگذاشت، صدایش را بلند میکرد تا همهی اهالی تمام اخبار و اعلامیههای جنگ را بشنوند و در همان حال، با عصبانیت نگاهمان میکرد. برای او، تمام آن ماجراها یک بازی بچگانه و بیخود بود، ولی ما سعی میکردیم خودمان را قویتر کنیم تا بتوانیم آپارات سیوپنج میلیمتری بزرگی را که در راه بود بلند کنیم.
اولین روزهای آن بهار بود که پدرهایمان اجازه داده بودند در قرعهکشی شرکت کنیم. من و امین مثل تمام آنهای دیگری که بار اولشان بود، و مثل تمام اهالی دیگر، هیجانزده و مضطرب بودیم. قرعهکشی برای انتخاب ده نفری برگزار میشد که قرار بود تمام کارهای مربوط به سینمای کوچکمان را بکنند. و قهرمانها، همانها که ما داشتیم برایش تمرین میکردیم، آنهایی بودند که آپارات را با ظرافت و مهارت فراوان، از پشت وانت بلند میکردند، آن را تا روی سکوی سیمانی حمل میکردند و آنجا روبروی دیوار سفیدی که حکم پردهی سینما را داشت میگذاشتند.
قرعهکشی، مثل هر سال، چند روز قبل از آن که وانت فروتن از جادهی مارپیچ غرب سر برسد شروع میشد. مش حیات که پیرترین و امینترین مرد روستا بود، بدون هیچ شوخی، بر همه چیز نظارت میکرد. روی یک تخت چوبی مینشست، قلیان میکشید و اسمها را با خودکار بیک آبی روی تکههای کوچک کاغذ مینوشت و اجازه نمیداد آدمهای ضعیف، بچههای زیر سن قانونی و آنهایی که سال پیش بدخلقی کرده بودند در قرعهکشی شرکت کنند. گرچه، هیچکس بدخلق نبود، اما وقتی اسم کسی به عنوان بدبخت درمیآمد، بعید نبود که خلقش تنگ شود و داد و هوار راه بیندازد.
مردها دورتادور مشحیات روی تختهای چوبی مینشستند و زنها و بچههای کوچک زیر سایهبان میایستادند. سرمای هوا افتاده بود، خورشید روی دشتها، روی برف بام خانهها، روی جای خالی همهی احشامی که گرگ و شبهای زمستان کشته بودند میتابید و بوی علفها را باد خنک مناسب طبع از کشتزارهای دور میآورد و همه، حتی آقا عماد، آن لرزش گرم و توضیحناپذیر شادی را در شکمهایشان حس میکردند و کمکم باور میکردند که بهار از راه میرسید.
آن سال هم، وقتی همه اسمهایشان را ثبت کردند، مشحیات به ریش بلند خاکستریاش دست کشید و تکههای کاغذ را توی کیسهی چرم گاوی انداخت که مخصوص همین کار دوخته شده بود. کیسه را به سعید داد که یکی از قهرمانهای پارسال بود. او کیسه را جلوی چشم همه محکم تکان داد و همانطور که رسم بود داد زد: «قرعهکشی اول، برای قهرمانها.» همه فریادی از خوشحالی کشیدند و او کیسه را جلوی روی ابراهیمکوره با آن عینک دودی بزرگ و شکم برآمده گرفت. ابراهیمکوره از سر رضایت، چون جزو معدود دفعاتی در طول سال بود که به او توجهی میشد، خندهای کرد، عصای چوب گردویش را به شانهی چپش تکیه داد، دست دیگرش را توی کیسه فرو برد و برگهها را به هم زد.
من و امین پشت تخت پدرهایمان ایستاده بودیم و ماجرا را تماشا میکردیم. نگاهم به امین افتاد و دیدم بدون این که پلک بزند، دستهایش را ناآگاهانه به هم میمالد.
او نسبت به سنش خیلی قدکوتاه بود. وقتی بچههای دیگر مسخرهاش میکردند با اعتماد به نفس و کمی لودگی میگفت: «اینجوری نبین. من کوه یخم. کوه یخ سه چهارمش زیر آبه. نمیدونستی؟» گوشهایش مثل آینه بغلهای خاورِ مردانخان، از دو طرف کلهی دایرهایاش بیرون زده بود. صورتش گوشتالو و گرد بود. خالی شبیه یک قطرهی اشک روی چانه داشت و چشمهای سیاهش موقع خندیدن ریز میشدند و در صورتش فرو میرفتند.
از بچگی با هم رفیق بودیم. هنوز میتوانم صدای زریخانوم، مادر امین را بشنوم که گفت: «این امینه. برید بازی کنید.» ما هم رفتیم و با یک توپ پلاستیکی فوتبال بازی کردیم، آنقدر بازی کردیم که خسته و کوفته روی علفها ولو شدیم، نفسنفس زدیم و به سنجاقکهایی نگاه کردیم که زیر سرخی غروب یک روز آخرهای تابستان در سکوت پرواز میکردند. هوا هنوز گرم بود، ولی شبها میتوانستی سردی باد زمستان را روی کمرت حس کنی، و پتو را محکمتر دور بدنت میپیچیدی و خواب برف نرم و سبک و شیرینی را میدیدی که ناگهان به کولاک هولناکی تبدیل میشد، پنجرهها را میلرزاند، و تو را تبآلود و وحشتزده از خواب میپراند.
به امین نگاه کردم که منتظر بود تا ابراهیمکوره اسم او را از کیسه بیرون بکشد و غروب کبودی را به یاد آوردم که زیر درختها دراز کشیده بودیم و آن اتفاق عجیب افتاد. دیدم که بخار سفیدی از بالای سر امین بیرون زد. آرام چرخید و بالا رفت.
جیغ زدم: «امین. کلهات. کلهات آتیش گرفته.»
قاهقاه خندید و درحالی که به سرش دست میکشید گفت: «معلومه. چون من یه کوه یخم. کوههای یخ همیشه از بالاشون بخار بلند میشه. نمیدونستی؟»
ابراهیم کوره دستش را چرخاند و چرخاند و چرخاند و بالاخره یک تکه کاغذ بیرون کشید. سعید کاغذ را گرفت و با صدای بلند اسم روی آن را خواند: «لیلا مستوفی.» همه آهی کشیدند و لیلا پشت مادرش رفت و سرخ شد.
قهرمانها باید آپارات را بلند میکردند و هیچ دختری حق نداشت آن کار را بکند چون ممکن بود آن را بیندازد و بشکند. سعید اسم را دوباره داخل کیسه انداخت. بعد یک نفر با خوشحالی داد زد: «هر وقت اولی اسم دختر باشه تازهواردا انتخاب نمیشن.»
امین از لبهی تخت پایین پرید، پشتش را کرد و روی زمین نشست. گفت: «تف به این شانس.»
گفتم: «آخه تو که نمیدونی. شاید هنوز در بیاد.»
گفت: «در نمیاد.»
دیگر برنگشت تا بقیه مراسم را نگاه کند. آنجا نشست و شنید که سعید اسم دیگری را خواند: «محمود آتشی.»
محمود یک قدم جلو گذاشت و با خودنمایی به جماعت تعظیم کرد. اسم بعدی هم، همانطور که قانون نانوشته میگفت، از تازهواردها نبود. قاسم انتخاب شد. پسر عباس آقای نانوا. بیست و دو سالی سن داشت و پیش پدرش کار میکرد.
همین موقعها بود که ناگهان عماد آقا مثل دیوانهها وسط جماعت پرید. داد میزد: «زدن. زدن. کشتن.» دور میدان چرخید. یک دستش را روی سینه گذاشته بود. دوید و داد زد. بعد ایستاد. دور خودش چرخید. دنبال مشحیات گشت. او را دید. با چشمهای گردشده به سمت او دوید و پای تختش روی خاک زانو زد. گفت: «زدن مشحیات. شهر رو زدن مشحیات. همه رو کشتن.» و در همان حال زیر گریه زد.
مشحیات که نیمخیز شده بود پرسید: «چی؟ کجا؟ کی؟»
آقا عماد با گریه گفت: «باورم نمیشه.» بعد اشکهایش را با آستین پاک کرد. ایستاد و به جماعت نگاه کرد. داد زد: «باورم نمیشه. همهتون اینجا جمع شدین بازی راه انداختین. اونوقت اونها دارن آدم میکشن. آدمهای ما رو. هموطنهامون رو.» با آخرین توانش داد زد: «بیغیرتا. بیغیرتا…»
مشحیات روی تخت ایستاد، تکه ذغالی را که از قلیانش روی تخت افتاده بود با لگد روی زمین انداخت و داد زد: «عماد.» صدایش آنقدر بلند بود که تمام هیاهو ناگهان خوابید. آقا عماد سمت مشحیات برگشت و همانجا نشست و دوباره هقهق گریه کرد.
مشحیات سر جایش نشست. با صدای آرامی گفت: «بگو ببینم چی شده عماد.»
آقا عماد با صدای گرفتهای گفت: «یکی از شهرها رو بمبارون کردن مشحیات. همه رو کشتن مشدی. همه رو دارن میکشن.»
مشحیات ریشش را خاراند و چشمهایش را بست. بعد آنها را باز کرد و گفت: «سعید! ادامه بده بابا.»
آقا عماد از جا بلند شد. داد زد: «چی؟ عین خیالت نیست مشحیات؟ عین خیالت نیست؟»
مشحیات دوباره دست کرد توی ریشهای پرپشتش و پرسید: «چه کاری از دستمون برمیاد؟ بگو دیگه. چه کاری از دستمون برمیاد؟» صدایش ملایمتر و مهربانتر شد. گفت: «همهمون ناراحتیم. مگه نیستیم؟ ولی هیچ کاری از دستمون برنمیاد.»
آقا عماد مدتی طولانی به او خیره شد. بعد به سمت کافهاش دوید و در را پشت سرش بست. مشحیات به سعید نگاه کرد و سر تکان داد. آنوقت قرعهکشی از سر گرفته شد.
هشت اسم دیگر بیرون آمد. این بار دخترها هم حق انتخاب شدن داشتند. یک نفر دیوار بتونی را که پردهی سینمایمان بود و از زمستان سال پیش، پر شده بود از نقاشیهای ناشیانه، یادگاریهای تاریخ گذشته و پیغامهای عاشقانهی سرّی، رنگ سفید میزد. دو نفر هشت نیمکت مدرسهی چوبی رنگ و رو رفتهای را که در انبار قهوهخانه روی هم چیده شده و بوی نا گرفته بودند بیرون میآوردند، در چهار ردیف دوتایی روبروی دیوار میچیدند و به سبک سالنهای سینمایی که فروتن تعریف کرده بود، راهرویی بینشان باز میکردند. چهار نفر بعدی، با داس و یا هر چیز تیز دیگری که گیر میآوردند، بوتههای تمشک وحشی، علفهای هرز و گزنهها را میکندند تا پای تماشاچیان را اذیت نکنند و قاصدکها را میتکاندند تا گردهی آنها عطسهی کسی را در نیاورد. با بیل و فرغون، پهن الاغها را جمع میکردند و برای سوری خانم میبردند تا آنها را برای شفا دادن بیماریهای ناشناخته پای تخت بیمارها دود دهد و حواسشان بود شاخههای شببوهای دریایی را به حال خود رها کنند تا عطر سحرآمیزشان موقع دیدن فیلم، کودکان نوزاد را آرام کند و پیرزنهای بیحوصله را به خواب ببرد. و بالاخره نفر آخر، سکوی مخصوص فروتن و آپارات محبوباش را جارو میزد و سایهبان برزنتی را که مانع از خیس شدن آنها در هنگام بارندگی میشد نصب میکرد.
من و امین هیچکدام از آن هشت نفر نبودیم و تمایلی هم نداشتیم که باشیم. ما فقط میخواستیم قهرمان باشیم. میخواستیم آپارات را بلند کنیم، آن را در مقابل چشمهای مشتاق و خندان جماعتی حمل کنیم که بهترین و تمیزترین لباسهایشان را پوشیدهاند و ما را تا سالن سینما مشایعت میکنند، و در همان لحظهای که ما، قهرمانهای جدید روستا، آپارات را درست در جای مخصوصش، روبروی دیوار سفید، با فاصلهای به دقت اندازهگیری شده، قرار میدهیم آنها فریادی از شادی بکشند و برایمان دست بزنند. اما همه چیز تمام شده بود. باید تا سال دیگر صبر میکردیم. امین بلند شد، خاک شلوارش را تکاند و به سمت خانهشان رفت. دنبالش رفتم. خودم هم دیگر دل و دماغ ماندن و شرکت در بقیهی مراسم را نداشتم. به سر کوچهی اقاقیا رسیده بودیم که در انتهای آن، حصار سیمانی جنگل قرار داشت و شبها از آن سمت صدای زوزهی شغالهای وحشی بلند میشد و روزها صدای دارکوبهایی میآمد که به همراه هیزمشکنها، تا ساعت پنج عصر، درختان را میشکافتند. گوشهایم را تیز کرده بودم تا ببینم ته کوچه چه خبر است که چند نفر داد زدند: «امین کاکاوند. امین کجاست؟»
چند لحظهای طول کشید اما بالاخره یادم افتاد که امین هم نام خانوادگی داشت و نام خانوادگیاش همین بود که سعید با صدای بلند اعلام کرده بود. اهالی دوروبرشان را نگاه میکردند و سراغ امین را میگرفتند اما او در جا خشکش زده بود. پشتش به من بود و صورتش را نمیدیدم. اما میدانستم ترس از بدبخت شدن آنقدر در وجودش زیاد بود که حتی فراموش کرده بود قرعهکشی روستا شامل این مرحله هم میشود. همهمان همینطور بودیم و نه فقط ما که اولین بارمان بود در قرعهکشی شرکت میکردیم. وقتی بدبختها آپارات را روی شانههایشان بلند میکردند و عقب وانت میگذاشتند تا فروتن سرزمین رؤیاهایمان را تبدیل به چراگاه گاوها و گوسفندها کند، ناگهان یادمان میافتاد که زندگی کردن زیر کولاکهای ابدی زمستان چقدر سخت است و هوهوی بادهای خشمگین که اسطبلها را خراب میکردند و حیوانات سر به هوا را با خودشان میبردند تا چه اندازه ترسناک و کشندهاند.
امین بدون آنکه برگردد و به من نگاه کند، شروع به دویدن کرد و تا فردا غروب که آپارات برای اولین بار در سال جدید روشن شد، او را ندیدم.
***
تنظیم آپارات و آماده کردن سینما تمام بعدازظهر طول کشید. حدود ساعت شش، وقتی خورشید به رنگ ساقههای ریواس درآمده بود و باد خنکی از شمال میوزید، فروتن روی صندلیاش کنار آپارات نشست و سیگاری روشن کرد. اهالی با دیدن او به سالن سینما هجوم بردند تا صندلیهای ردیف آخر را که از همه بهتر بود تصاحب کنند. آنهایی که عقب ماندند مجبور شدند زیراندازی برای خود بیاورند و درحالی که کفشدوزکها و انواع مورچهها را له میکردند روی زمین نشستند. وقتی هوا کاملاً تاریک شد، فروتن از تخت پادشاهیاش پایین پرید، با چراغ قوه یکی یکی از آنهایی که روی صندلیها نشسته بودند، حتی بچهها، پول بلیتهایی را گرفت که وجود نداشتند و با آنهایی که مجبور شده بودند روی زمین سر کنند، نصفه حساب کرد. بعد به انتهای زمینی که نقش سالن سینما را برای ما داشت برگشت و برای اولین بار پس از شش ماه، قلبها در سینهها دوباره تپید، چشمها دوباره درخشید، شوق دیدن ماجراهای عشقی، جنگی، حماسی، وحشت دیدن مردنهای رمانتیک و شادی بیاندازهی نگاه کردن به لودگیهای خندهدار در دلها جوشید و همگی به دیوار بتونی که رنگ سفید روی آن هنوز خشک نشده بود چشم دوختیم. فروتن با لذت تمام آپارات را روشن کرد، نوری کیهانی فضا را در بر گرفت و صدای بوق کوتاهی برخاست که در لحظهای تمام کینهها را زدود، مشکلات را از یادها برد، بیماریها و دردهای جسمانی را شفا بخشید و ابراهیمکوره را که برایش فرقی نمیکرد کجا مینشیند و تنها کسی بود که پولی نمیپرداخت، موقتاً بینا کرد.
فروتن جمعهها صبح زود به شهر میرفت و با خودش سه تا فیلم میآورد. هر فیلم سه یا چهار حلقه داشت که به اندازهی نیم ساعت در آنها نگاتیو جای میگرفت. از آنجایی که یک آپارات بیشتر نداشتیم، هر چند وقت یک بار باید ده دقیقه منتظر میماندیم تا فروتن حلقهی بعدی فیلم را در دستگاه بگذارد. در همین مدت بود که سر و صدای تماشاچیها بلند میشد. راجع به فیلم حرف میزدند، آن را نقد میکردند، ازش ایراد میگرفتند یا با شگفتی اتفاقاتش را برای هم تعریف میکردند.
اما از همه چیز مهمتر این بود که فیلمها حالمان را خوب میکردند. وقتی در زمین خاکی روبروی خانهی بیبی، با توپهای پلاستیکی دو لایه که عمرشان یک روز بیشتر نبود فوتبال بازی میکردیم، باختن اشکالی نداشت. دعوایی در نمیگرفت، گرد و غباری که از لگدکوب کردن زمین تا بالای درختان افرا میرسید در چشمهایمان فرو نمیرفت و بیبی که پیر و کمحوصله شده بود، سرمان غر نمیزد. فقط در همان روزها بود که میتوانستیم بازی بیست دقیقهای را پنجاه دقیقه طول بدهیم تا گلهایی را که خورده بودیم جبران کنیم. پدرها و مادرها به خاطر نمرههای افتضاحی که سر کلاس میگرفتیم و آقای اصغرزاده با کت و شلوار راهراه خاکستری و با حس مسئولیتی خدشهناپذیر آنها را به گوششان میرساند، ما را کتک نمیزدند و بازخواست نمیکردند. دخترها مهربانتر و پسرها جسورتر میشدند. مردها بیشتر کار میکردند و آواز زنها در خانه قطع نمیشد و خاصیت همین فیلمها بودند که آن سال امین ماجرای بدبخت شدنش را به کل فراموش کرد یا دیگر دربارهاش حرف نزد.
تا بهار تمام شود، ما دست کم سی تا فیلم دیدیم. چهارتایشان جنگی بودند، بیشتر از ده تایشان را زیر باران شدید و در حالی که صندلیهایمان در گل فرو میرفتند نگاه کردیم، سه تا از آنها بدنمان را لرزاندند و دخترها که طاقت نگاه کردنشان را نداشتند به خانه برگشتند و تا صبح فردا گریستند، و تنها یک فیلم حوصلهی همه را سر برد، طوری که مش حیات کلاه نمدیاش را روی لنز آپارات انداخت و فروتن را مجبور کرد پول بلیتهایمان را پس دهد و مجانی فیلمی را که دوست داشتیم پخش کند.
بعد تابستان از راه رسید. با تمشکها و نور سفید و زردش. آقا محسن که بزرگترین باغ میوه متعلق به او بود مغازهاش را باز کرد و ما در صفهای طولانی منتظر ایستادیم تا طعم تمام میوههای تابستانی را که فراموش کرده بودیم دوباره بچشیم. شیرجه زدن در رودخانه که آب سردی دائمی داشت باب شد و ماهیگیری تفریحی از رونق افتاد چرا که سر و صدای زیاد، همهی ماهیها را فراری داده بود. هوا آنقدر گرم شد که بیبی توانست از خانهاش بیرون بزند و همراه با تشویق حضار به سینما بیاید. ماهی قرمز سه سالهاش را هم با خودش میآورد. وقتی تنگ شیشهای حبابیشکل او را جلوی پردهی سینما میگرفت، ماهی سر جایش میخکوب میشد و دو ساعت تمام همراه همهی ما فیلم میدید. دقت او در فیلم دیدن آنقدر زیاد بود که فروتن اصرار داشت از بیبی پول دو بلیت را بگیرد و پا در میانی مش حیات مانع او میشد.
تنها یک اتفاق جدید افتاد. صبح روز دوشنبه، وقتی نور خورشید هنوز سایهای نداشت و عطر نانهای آقا عباس اهالی را تازه از خواب بیدار کرده بود، اتوبوسی از جاده شرق به روستا رسید. جلوتر از باغ میوهی آقا محسن ایستاد و مردی با لباس خاکی یک دست از آن بیرون آمد. ریش کوتاه سیاهی صورت آفتابسوختهاش را پوشانده بود، موهایی مجعد به رنگ لباسش داشت، چفیهای سیاه دور گردنش پیچیده بود و پوتینهایی سیاه و واکسخورده به پا کرده بود. از مریم خانم که از دو سال پیش سکسکهاش بند نیامده بود و در حیاط خانهشان مشغول کندن سر مرغی برای ناهار بود نشانی بزرگ روستا را گرفت و وقتی مش حیات را در قهوهخانهی آقا عماد پیدا کرد که شیر بز و تخممرغ محلی و سرشیر گوسفندی به همراه عسل گل سرخ میخورد، دو ساعت تمام با او حرف زد.
خبر به سرعت پخش شد. مرد غریبه آمده بود تا برای رفتن به جنگ، داوطلب جمع کند. مش حیات تا غروب در قهوهخانه مینشست و هر کسی که میخواست، اسماش را پیش او ثبت میکرد. برای اولین بار نبود که میفهمیدیم کشورمان در جنگ است، اما اولین بار بود که جنگ از پردهی سینما بیرون پریده بود و لمسمان میکرد.
یازده نفر داوطلب شدند و مش حیات با تک تک آنها حرف زد و سعی کرد منصرفشان کند اما فقط توانست مهرداد را قانع کند که زنش آیدا، چهار ماهه حامله بود. اسم بقیه را با کراهت و عصبانیت نوشت. وقتی امین هم گفت که میخواهد داوطلب شود مش حیات او را با پس گردنی از قهوهخانه بیرون انداخت و با صدای بلند اعلام کرد فقط آنهایی که بیست و پنج سال تمام دارند میتوانند داوطلب شوند.
مشحیات با تمسخر به آقا عماد گفت: «تو نمیخوای داوطلب شی؟»
آقا عماد جواب نداد و مشحیات هم دیگر پاپیاش نشد. هیچکس او را ترسو یا خائن صدا نزد چون که میدانستیم او زن و یک بچهی سه ساله دارد. چون که آرزوی رفتن هیچکسی را نکرده بودیم. فقط میخواستیم شب به شب دور هم جمع شویم و فیلم ببینم.
اما آنها با اتوبوس رفتند. سرهایشان را از پنجره بیرون کردند و برایمان دست خداحافظی تکان دادند و پشت دیوار ضخیمی از غبار و صدای موتور اتوبوس در جادهی شرق گم شدند. آن شب فیلم ندیدیم. هیچکس حال و حوصله نداشت. ما رفتیم تا زیر نور زرد چراغهای زمین خاکی فوتبال بازی کنیم. امین نیامد و سراغش نرفتم چون بازی احمقانه بود. همه بیخود و بیهدف فقط میدویدند. هیچکس گلی نمیزد و توپ که بیرون میرفت مدتها طول میکشید تا کسی برود و آن را بیاورد. به خانه رفتیم و خوابیدیم. نصفههای شب شنیدم که در خانهمان را محکم میزدند. خواب و بیدار متوجه شدم که کسی تکانم میداد و شمردهشمرده میپرسید: «میشنوی؟ گوش کن. میدونی امین کجاست؟»
نمیدانستم و دیدم که آقا جلال، پدر امین دوید و رفت. به خانهشان رفتم و آنجا، از لای در باز دیدم که زنهای زیادی توی حیاط میدویدند و زریخانوم را دیدم که وسط حیاط زیر درخت توت سیاه روی چهار دست و پا میخزید، گریه میکرد و مشتمشت توت در دهانش میگذاشت.
آقا جلال از خانه بیرون پرید. دنبال مشحیات رفت و با وانت فروتن دنبال اتوبوس رفتند. بدترین شبی بود که هر کسی به یاد داشت. حتی آن شبی در سالهای بعد که کسی در یکی از همین خانهها کشته شد، اینقدر بد نبود. دم صبح برگشتند و امین همراهشان نبود. آقا جلال توی قهوهخانه پرید و تلفن را برداشت.
گفت: «همهی شمارهها رو میگیرم تا پیداش کنم.»
مشحیات مادرم را پیش زریخانوم فرستاد. چون خودش هیچوقت نتوانسته بود خبر بد را به زنها بدهد. «امین رفته بود. برمیگشت. اما پسرهی خل رفته بود.»
***
فیلم دیدن از سر گرفته شد و دیگر همه فقط میخواستند فیلم جنگی ببینند. میخواستیم ببینیم توی جنگ بودن یعنی چی، آنها، سربازها، چه میکردند، چطور میجنگیدند، با که میجنگیدند. میخواستیم بدانیم انفجار چیست و تانک چه ریختی دارد و مردن با گلوله چگونه مرگی است. آقا جلال بعد از آن که توانست با پسرش تلفنی حرف بزند به سینما برگشت اما یک شب بیشتر دوام نیاورد و دنبال پسرش رفت. امین گفته بود که نمیخواهد برگردد و ما نباید نگران میشدیم چون با توجه به قد کوتاهش نمیگذاشتند از ایستگاههای صلواتی جلوتر برود. بعدها دو تا نامه هم فرستاد که در آنها نوشته بود صدای هواپیماهایی که میگذشتند و دیوار صوتی را میشکستند، صدای شلیک گلوله و انفجار بمبها در دوردست و نور خیرهکنندهی منورها در آسمان شب، با صدای گرفته و تصویر برفکزدهی آپارات فروتن که انواع حشرهها دور نور لنزش میچرخیدند، زمین تا آسمان فرق میکرد. نوشته بود که غذاهای کنسروی مزهی خاک میدهند ولی بدک نیستند و نوشته بود که آنجا هم به خاطر قدش مسخرهاش میکردند و او هم با همان اعتماد به نفس و خنده میگفت: «من مثل کوه یخ میمونم قربان. کوه یخ قربان.» بقیه هم که رفته بودند زنگ زدند و نامه نوشتند و حال همهشان خوب بود. نباید نگران میشدیم.
اما روزها، پیش از آن که هوا به اندازهی کافی برای دیدن فیلم تاریک شود، چیزی به جان اهالی میافتاد. ناگهان کسی را میدیدی که پشت درها، زیر میزهای قهوهخانه یا بالای پشتبامها دنبال چیزی میگشت که نمیدانست چیست. میدیدی که کسی زیر تیغ آفتاب ایستاده به چیزی خیره شده است که آنجا نیست. وقتی ازش میپرسیدی که «دنبال چی هستی مشدی؟» انگار از خواب بیدار شده باشد میگفت: «چی؟ من… هیچی مشدی… دنبال چیزی نیستم.» میدیدی که استکانهای چای سرد میشدند و بیشتر از هر زمان دیگری گوسفندها و بزها توی کوچهها دنبال صاحبهایشان میگشتند. شبها همه بدون حرف فیلم میدیدند. در زمان استراحت بین دو حلقه، به لکههای برآمدهی رنگ روی دیوار یا به نور ضعیف ستارههای شب چشم میدوختند یا از روی صندلیها بلند میشدند و روی زمین دراز میکشیدند و از خستگی آه بلندی سر میدادند.
تا این که یک روز، سر دیدن یک فیلم جنگی، سربازی از جلوی دوربین رد شد و کسی از ردیف جلو داد زد: «این آقا رضا نبود؟ آقا رضا خیاط؟» همه خم شدیم تا بهتر ببینیم و از آن هنگام بود که همهی آنهایی را که از جلوی دوربین رد میشدند با دقت نگاه میکردیم تا شاید چهرهی آشنایی ببینیم. یازده نفری را که رفته بودند تصور میکردیم که در صحنههایی مثل چیزی که مشغول دیدنشان بودیم، درگیر جنگیدن با نیروهای دشمن هستند. دوست داشتیم ببینیمشان که آرپیجی به دست، در سنگرهای شنی منتظر لحظهی مناسباند تا به تانکهای رعبآور دشمن شلیک کنند و آنها را از پا درآورند. کم کم شخصیتهای فیلمها، و نه فقط فیلمهای جنگی، چهرههایی شبیه آنهایی که رفته بودند پیدا کردند. وقتی فروتن مشغول عوض کردن حلقههای فیلم بود، ما به همدیگر میگفتیم ایوب، پسر محسنخان، که با بیست و هفت سال سن هنوز ازدواج نکرده بود، چه کار خوبی میکرد که میخواست با آن دخترهی توی فیلم ازدواج کند. چه به هم میآمدند. وقتی در فیلم عروسی سر میگرفت، به عنوان خانوادهی داماد، هورا میکشیدیم، زنها نقل میپاشیدند، مردها همدیگر را بغل میکردند و تبریک میگفتند و همه، با همراهی بچهها، با ریتم آهنگ میرقصیدند. وقتی یکی از آنها میمرد، آنهایی که ردیف اول نشسته بودند به سمت دیوار بتونی هجوم میبردند تا نگذارند فاجعه اتفاق بیفتد. و وقتی موتورسواری غریبه، در بعدازظهری در روزهای آخر تابستان از جادهی غرب سر رسید و پیش مش حیات رفت، کسی نبود که باور کند سعید، آقا داوود و امین، واقعاً مردهاند. چرا که همین دیشب، آنها را دیده بودیم که در قهوهخانهای دور هم نشسته بودند و چای میخوردند و گپ میزدند.
همان شب، فروتن که خیال میکرد کار و کاسبیاش کساد شده، وقتی از اتاق کوچکش بیرون آمد و سراغ آپارات رفت تا بند و بساطش را جمع کند و برود، تمام اهالی را دید که در سکوت مطلق، روی صندلیها و روی زیراندازهای حصیری نشستهاند و به دیوار بتونی سفید چشم دوختهاند. انگار همه کابوس مشترکی دیده باشند. به اتاقش برگشت. چهار حلقه فیلم پر از نگاتیو را برداشت و کنار آپارات زمین گذاشت. حلقهی اول را سر جایش قرار داد و دستگاه را روشن کرد. نوری کیهانی همه جا را فرا گرفت، صدای بوق کوتاهی برخاست و هیچکس، حتی ماهی قرمز بیبی، تا صبح روز فردا، وقتی نور آنقدر زیاد شد که تصاویر از روی دیوار محو شدند و تنها اشباح بازیگران روی پرده باقی ماند، از جایش تکان نخورد.
آنوقت، بدون آن که کسی چیزی بگوید، همگی کار و زندگیمان را رها کردیم، پولها و طلاها و پساندازهای روز مبادایمان را روی هم ریختیم و مردان خان را راهی شهر کردیم تا هر چقدر لازم است آجر نو و سالم، به همراه مقدار کافی گچ و سیمان و رنگ سفید بیاورد، صندلیها را جمع کردیم، بوتههای علف هرز را که دوباره روییده بودند از ریشه کندیم، همان طور که زمینهایمان را شخم میزدیم با بیل و کلنگ و تراکتور آقا عرفان خاک کف سالن را زیر و رو کردیم و کوبیدیم و صاف کردیم تا دیگر هیچوقت هیچ گیاهی در آنجا رشد نکند، پای دیوار بتونی، باغچهی کوچک هلالی شکلی ساختیم و در آنجا تخم شببوهای دریایی کاشتیم تا عطر سحرانگیزشان تصاویر را شفافتر و صداها را واضحتر کند، پردهی سینمای کوچکمان را تراشیدیم و فرورفتگیها و برآمدگیهای روی آن را صاف کردیم، کنار آپارات، جایی برای تنگ ماهی قرمز سه سالهی بیبی در نظر گرفتیم و او را آنجا گذاشتیم تا ترس جا به جا شدن، تمرکزش را بر فیلم دیدن خراب نکند و بعد همگی با هم، بدون کلمهای حرف، کنار جادهی غرب، منتظر نشستیم تا گرد و غبار کامیون مردان خان را از دور ببینیم و بتوانیم دور تا دور سالن روباز سینمایمان دیوارهای بلند، و روی آن سقفی شیروانی بسازیم تا از گزند بادها و کولاک و خشم زمستان در امان باشیم. تا بتوانیم بیهیچ مزاحمتی تا ابد فیلم ببینیم و چهرهی سعید را که برایمان شیر تازه گوسفند میآورد، آقا داوود را که تاب اختراعیاش با طناب و خورجین الاغ بچهها را کیفور کرده بود و امین را که مثل کوه یخی عظیم زیر تمام جهان خوابیده بود، دوباره و دوباره و دوباره تماشا کنیم و صدایشان را بشنویم که حرف میزنند، میخندند و هر بار، در انتهای فیلم، پس از پشت سر گذراندن ماجراهای بسیار، در حالی که هزار گلوله در سینههایشان به خواب میرود و آنها در خاک میغلتند، بمیرند و فردا، باز زنده شوند و از نو جانمان را نجات دهند.
درخشان و تاثیرگذار!
انگار لیوان شربت شیرینی را سرکشیدم که عطر و مزهی آن را قبلتر نچشیدهام.
دست مریزاد آقای بهروزی.