زیستن و نوشتن میان دو زبان
چند شب پیش خواب دیدم دوباره در پکن هستم، دم مجتمع آپارتمانیمان. زمانی تلفنی عمومی آنجا گذاشته بودند، تلفنی مشکی از همان تلفنهای قدیمی که صفحهی گردان دارند، و مسئولیت مراقبت از آن را هم به پیرزنهای عضو انجمن محله سپرده بودند. هروقت تلفنی با دوستانم صحبت میکردم، این پیرزنها هم به حرفهایم گوش میدادند، بیآنکه به خودشان زحمت بدهند احساس تمسخر یا کنجکاویشان را پنهان کنند. تلفن را که قطع میکردم، سرم غر میزدند که خیلی حرف زدهام. بعد هم مدت تماسم را توی دفترشان وارد و هزینهاش را حساب میکردند. آن روزها، قبل از اینکه بروم سراغ تلفن، یکعالمه کار برای خودم ردیف میکردم تا یکوقت غیبت طولانیام توجه پدر و مادرم را جلب نکند. گاهی از سر ناهارم میگذشتم و درعوض پولی را که برایم میماند، که یکجورهایی پولتوجیبیام محسوب میشد، خرج تماس تلفنی و تمبر و پاکت نامه میکردم. مثل شخصیتهای رمانهای ویکتوریایی، من هم زودتر از پدر و مادرم به نامهها سرک میکشیدم و نامههایی را که دوستانم برایم نوشته بودند برمیداشتم تا دست آنها نیفتد.
توی خواب، میخواستم تلفن بزنم. دو زن از بخش پذیرش بیرون آمدند. در دنیای واقعی، هردوشان مردهاند. گفتند نه، دیگر خدمات ارائه نمیدهیم، آخر این روزها همه تلفن همراه دارند. هیچچیز خوابم غیرعادی نبود؛ سرکشی به گذشته، آنهم اینطور سودازده، که دست خود آدم نیست. تنها چیز غیرعادی این بود که زنها به انگلیسی با من حرف میزدند.
سالها پیش، که تازه میخواستم به زبان انگلیسی بنویسم، شوهرم پرسید که آیا حواسم هست این تصمیم چه پیامدهایی به دنبال دارد. از دغدغههای محرز حرف نمیزد که البته تعدادشان فراوان بود؛ انتظار مبهم برای اینکه نوشتههایم چاپ میشود یا نه؛ نبود مسیر شغلی مشخص، آنچنانکه اگر هنوز در حوزهی علم کار میکردم، که رشتهی اول تحصیلات دانشگاهیام در آمریکا بود، پیش رویم گسترده میشد؛ قوانین مهاجرتی سختگیرانه که اگر داستاننویس میشدم، بر شدتشان افزوده میشد. بسیاری از همکلاسیهایم که اهل چین ولی پژوهشگر بودند، ازطریق ویزای انآیدبلیو [1]، اقامت دائم آمریکا را گرفتند. هیچ کجای دنیا برای هنرمندان چنین امتیازی قائل نمیشوند.
شوهرم، شوهر برنامهنویسم، از زبان حرف میزد. آیا حواسم بود که دست کشیدن از زبان مادریام چه عاقبتی دارد؟
ناباکوف یک بار به پرسشی پاسخ داد که احتمالاً بارها با آن مواجه شده بود: «مصیبت شخصی من، که دخلی به کسی ندارد و اصلاً نباید هم داشته باشد، این است که ناچار شدم زبان طبیعیام و ظرافتهایش را رها کنم.» البته اگر واقعهای را مصیبت بنامیم، یعنی فراتر از مسئلهای شخصی است. رنجهای شخصی آدم را به گریه میاندازد، اما فقط وقتی میتوان اسم آن را مصیبت گذاشت که فوج تماشاگران بیایند و مدعی شوند موضوع را درک میکنند و ابراز همدلی کنند. اندوه آدم متعلق به خودش است؛ مصیبتش متعلق به دیگران.
معمولاً وقتی به یاد اندوه ناباکوف میافتم، کمی احساس گناه میکنم. مثل همهی رابطههای صمیمانه، صمیمیتی که آدم با زبان مادریاش دارد ازطرفی مایهی دلگرمی است و نظیرش هیچکجا پیدا نمیشود، ولی ازطرفدیگر ممکن است انتظارهایی به بار بیاورد که مایل نباشیم برآوردهشان کنیم یا اصلاً نتوانیم برآوردهشان کنیم. اگر بخواهم بیپرده صحبت کنم، رستگاری شخصی من، که دخلی به کسی ندارد و اصلاً نباید هم داشته باشد، این است که به زبان مادریام پشت کردم.
تابستان و پاییز 2012، به علت اقدام به خودکشی، در بیمارستانهای کالیفرنیا و نیویورک بستری شدم. بار اول فقط چند روز نگهم داشتند، ولی بار دوم سه هفته در بیمارستان ماندم. در آن چند ماه، بیشتروقتها خواب میدیدم که به پکن برگشتهام. گاهی بالای ساختمانی ایستاده بودم که یکی از همان مجتمعهای آپارتمانی بیروح بود، شبیه آنهایی که در شوروی میساختند، و گاهی در اتوبوسی نشسته بودم که از محلهای ناآشنا میگذشت و میدانستم که گم شدهام. بیدار که میشدم صحنههایی را توی دفترم یادداشت میکردم که در خواب ندیده بودم؛ لانهی پرستویی زیر بالکن؛ سیمخاردارهای روی پشتبام؛ بوستانی که پیرزنها و پیرمردها آنجا جمع میشدند و پشتسر اینوآن حرف میزدند؛ صندوقهای نامهی سر خیابانها که دهانهی گرد داشتند، سبز و خاکگرفته بودند و صفحهی پلاستیکی مربعی و نیمهشفافی هم رویشان بود که زمان جمعآوری نامهها را با دست رویش نوشته بودند.
هیچوقت پیش نیامد که خواب آیووا سیتی [2] را ببینم. وقتی اولین بار سال 1996، در بیستوسهسالگی، به آمریکا آمدم، در این شهر زندگی میکردم. اگر از من بپرسند در نگاه اول، چه حسی نسبت به آن مکان داشتم، هرچقدر هم ذهنم را زیرورو کنم، پاسخ درخوری برای این پرسش پیدا نمیکنم. چند وقت پیش، طی سفری کوتاه، از خانهام در کالیفرنیا به آنجا رفتم. به محلهای سر زدم که قبلاً هر روز از آن میگذشتم. خانههای تکطبقه همانطور مثل قبل مانده بودند، خانههایی که رنگ ملایم و خوشایندی داشتند و دور باغچههای جلویشان حصار سفید کشیده بودند. تازه فهمیدم هیچوقت این خانهها را به زبان چینی توصیف نکردهام، نه برای خودم نه برای دیگران. وقتی هم دیگر کامل به زبان انگلیسی صحبت میکردم، هنوز آن خانهها را میدیدم، ولی دیگر برایم عادی شده بودند. از دورانی که زبان چینی را رها کرده بودم، ولی انگلیسی هنوز درست در مغزم تثبیت نشده بود، هیچ خاطرهای در ذهنم نمانده بود.
اغلب از من میپرسند چرا تصمیم گرفتهام به انگلیسی بنویسم. من هم پاسخ میدهم برای من طبیعی است که زبانم را به زبانی دیگر تغییر دهم، اگرچه این حرف چندان قانعکننده نیست. مثل این میماند که وقتی کسی تار موی سفیدی روی سرش پیدا میکند، خودمان را به این در و آن در بزنیم تا توضیح دهیم چرا آن روز این اتفاق افتاده و نه روزهای دیگر. میدانم که قیاس بیمعنایی است، ولی آخر زیاد مایل نیستم در این باره صحبت کنم، وگرنه باید بگویم بله، این وسط چیزی هست که طبیعی نیست و من از پذیرشش سر باز زدهام. از نوشتن به زبان دوم حرف نمیزنم (همیشه میشود ناباکوف و کنراد را مثال زد و همینطور بسیاری از نویسندگان همعصر خودم را) یا از اینکه شتابزده از شغلی مقرر دست کشیدم تا نویسنده شوم، بلکه از این حرف میزنم که من زبان چینی را تماموکمال کنار گذاشتم، آنهم با چنان قاطعیتی که میتوان آن را نوعی خودکشی دانست.
محرومیت ناباکوف ازآنجا مصیبتبار میشود که با نگاهی به تاریخ همگانی، سادهانگارانه تیرهروزیاش را توجیه کردند. سرگذشت او، که در پی انقلابی برای همیشه از کشورش دور مانده بود، بازیچهی دست دیگران شد. انگلیسی نوشتن من را هم نوعی گریز از تاریخ کشورم قلمداد کردهاند. بااینحال، برخلاف ناباکوف که پیشتر آثارش به زبان روسی چاپ شده بود، من هرگز چیزی به زبان چینی ننوشتهام. البته نمیتوان انکار کرد که در نگاه جامعه، تصمیم شخصی هم معنایی استعاری پیدا میکند. زمانی از من و شاعری اهل اروپای شرقی، که سالهاست هر دومان در آمریکا زندگی میکنیم و به انگلیسی مینویسیم، خواستند در جشنوارهای یکی از اثرهایمان را بخوانیم که به زبان مادریمان نوشته بودیم. برایشان توضیح دادم که من اصلاً چیزی به زبان چینی نمینویسم و برنامهریز مراسم هم بابت سوءتفاهم پیشآمده معذرتخواهی کرد. پیشنهاد دادم بهجایش شعری از لی پو [3] یا دو فو [4] یا یکی دیگر از شاعران قدیمی بخوانم، همانهایی که در نوجوانی شعرهایشان را از بر میکردم، ولی دستآخر قرار شد شعر شاعری را بخوانم که از زندانیان سیاسی بود.
استعارهها معمولاً معنای خارقالعادهای پیدا میکنند و از همین رو، سرگذشت واقعی انسانها را کمارزش جلوه میدهند. کاربردشان این است که موضوعی را روشن کنند، اما این روشنیبخشی تا جایی پیش میرود که چشم پدیدآورندگانشان را هم میزند. بدگمانی من نسبت به استعارهها شبیه دیدگاه جورج الیوت است که میگوید: «همهی ما، چه سختگیر باشیم چه سبکسر، ذهنمان را درگیر استعارهها میکنیم و با تکیه بر قدرت آنها، رفتارهای ویرانگری انجام میدهیم.» من زبان مادریام را به دلیلهایی کاملاً شخصی کنار گذاشتم و هیچگونه تعبیر سیاسی، تاریخی یا قومیتی را برنمیتابم. حالا میفهمم این همان سؤالی است که همسرم سالها پیش مطرح کرده بود؛ آیا آمادگیاش را دارم که دیگران، ازسر خیرخواهی یا دشمنی، از من شخصیتی نمادین بسازند؟
در آمریکا، مهاجران چینی همنسلم از من ایراد میگیرند که انگلیسیام آنقدر که باید شبیه خود انگلیسیزبانها نیست. یکی از همکارانم، بعد از اینکه نوشتههایم را خواند، به من ایمیل زد که زبانم نه شاعرانه است نه پرآرایه، درحالیکه زبان نویسندههای حقیقی باید اینطور باشد. خشمگین برایم نوشته بود که تو فقط چیزهای ساده را به زبانی ساده مینویسی و باید از خودت خجالت بکشی. در دورهی ارشد، یکی از استادهایم، که نویسندهای آمریکایی بود، گفت که باید از نوشتن دست بردارم، چون انگلیسیام رنگوبوی خارجی دارد. دغدغهی آنها دربارهی تملک زبان من را مثل ناباکوف برنمیآشفت و بهجایش در دل به آنها میخندیدم. برای من، زبان انگلیسی با زبانهای دیگر فرقی نداشت و اتفاقی انتخابش کرده بودم. آنچه آدم بهسویش میرود از چیزی که از آن فرار میکند قاطعیت کمتری دارد.
پیش از اینکه از چین بروم، دفتری را که سالها خاطراتم را در آن مینوشتم از بین بردم و همینطور بیشتر نامههایی را که برایم نوشته بودند، همان نامههایی که روزگاری چهارچشمی مراقبشان بودم، مبادا دست مادرم به آنها برسد. چیزهایی هم بود که طاقت نداشتم از بین ببرم. آنها را مهروموم کردم و با خودم به آمریکا آوردم، اگرچه دیگر هرگز به سراغشان نمیروم. اگر دستم میرسید، نامههایی را هم که خودم برای دیگران نوشته بودم نابود میکردم. حالا که دوران زندگیام در چین تمام شده بود، دیگر تحمل این نامهها را نداشتم که نشانهای از روزهایی بودند که بارها در ذهنم مرورشان کرده بودم. سرسختانه دلم میخواست همهی آثار زندگی به زبان مادریام را پاک کنم، اما این خیال خامی بیش نبود. رابطهی انسان با زبان مادریاش مثل رابطهاش با گذشته میماند. بهندرت پیش میآید قصه از همان جایی آغاز شود که ما میخواستیم یا همان جایی پایان یابد که ما میخواهیم.
یکی از مرز میگذرد تا به فرد جدیدی تبدیل شود. دیگری دستنوشتههایش را به پایان میرساند و شخصیتهای داستان را حذف میکند. آنیکی زبانی را برمیگزیند. همهی اینها معیارهایی دروغین و ساختگی است که به ما توهم آزادی میدهد، مثل وقتی که، غرق در تشویش، روزهایمان را یکنواخت میگذرانیم و بهاشتباه خیال میکنیم زمان آسان میگذرد. «وقتکشی» اصطلاحی انگلیسی است که هنوز هم لرزه بر اندامم میاندازد. وقت را فقط با پرداختن به موضوعهایی سطحی و فعالیتهایی بیهوده میتوان کشت. هیچکس خودکشی را اقدامی جسورانه برای کشتن زمان به شمار نمیآورد.
دومین باری که بستری شدم در یکی از بیمارستانهای نیویورک بود. یک بار، جمعهشب، تعدادی دانشجوی پرستاری آمدند تا با بیماران بینگو بازی کنند. زن جوانی، که او هم در آنجا بستری شده بود، از من خواست با او همبازی شوم. گفتم هیچوقت در زندگیام این بازی را انجام ندادهام. لحظهای به فکر فرورفت و بعد گفت که خودش هم فقط در بیمارستان بینگو بازی کرده است. وقتی با او آشنا شدم، دفعهی هشتمی بود که در بیمارستان بستریاش کرده بودند. نوجوان که بود، مدتی کلاسهای دورهی راهنمایی را در بیمارستان گذرانده بود و یک بار هم از فضای سبز کوچکی حرف زد که دورش نرده کشیده بودند و به او اجازه میدادند بههمراه بچههای دیگر به آنجا برود تا ورزش کند. پدرش معمولاً بعدازظهرها میآمد ملاقاتش و من تماشایشان میکردم که کنار هم مینشستند و بازی میکردند. هیچ حرفی نمیزدند. لابد آن موقع دیگر هیچ سخنی عمق مطلب را ادا نمیکرد. وقتی آدم بخواهد از دست زمان جان سالم به در ببرد، زبان آنقدرها هم راهگشا نیست.
بااینحال زبان توانایی این را دارد که ذهن را غرق کند. تفکر بردهی زبان است. قبلاً خیال میکردم آدم فقط وقتی به ورطهی ناامیدی میافتد که در لحظهی تلخی گیر کند که هرگز پایان نمییابد، ولی همهی لحظهها، حتی هولناکترینشان، بالاخره میگذرند. بخش وحشتناک ماجرا زبان پریشانگویمان است که مثل باتلاق ما را در خود فرومیبرد. «تو هیچچیز نیستی. باید هرچه از دستت برمیآید انجام دهی تا خودت را از این نیستی خلاص کنی.» شاید بتوانیم زمان را بکشیم، ولی زبان هم ما را میکشد.
«بیمار در شرححالش اینطور گفته که احساس میکند… سربار عزیزانش است.» بعدها یادداشتهای مربوط به بخش اورژانس را خواندم. اصلاً آن مکالمه را به یاد نمیآوردم. «سربار عزیزانش». حتماً این حرفی است که آنها توی دهانم گذاشتهاند. امکان ندارد در نوشتهها یا اندیشههایم چنین عبارتی را به کار ببرم. البته دلیل پرهیز من از این اصطلاح این نیست که بخواهم از حرفهای پیشپاافتاده دوری کرده باشم. وقتی میگوییم «سربار»، میپذیریم که حضورمان در زندگی دیگران سنگینی میکند؛ اگر آنها را «عزیزان» بنامیم، توانایی عشقورزیمان جلوهای ساختگی پیدا میکند. انگار آدم دلش نمیخواهد براثر کلیشهها بهناچار در باورهای خودش تردید کند.
کاترین منسفیلد در نوجوانی، در دفترخاطراتش، از مرد همسایهشان مینویسد که هفتهها آهنگ «رودخانهی سوانی [5]» را با ساز کورنت مینواخته است. «با’ رودخانهی سوانی ‘از خواب بیدار میشوم. همهی وعدههای غذاییام را با شنیدن این آهنگ میخورم. سرآخر هم’ همه غمگین و فرسودهام [6]‘لالایی قبل از خوابم میشود.» یادداشتهای منسفیلد را تقریباً همان موقعی خواندم که داشتم نامههای ماریان مور را میخواندم، وقتی از نیویورک به خانه برگشته بودم. مور در یکی از نامههایش، شب برگزاری مراسم جمعآوری کمکهای مالی در شهر برینمار [7] را توصیف میکند. دخترانی با لباس شنا و آویزهای سبز در زورقی نشسته بودند. «انگار همهچیز خیلی واقعی بود… آنجا، پایین رودخانهی سوانی.»
این قسمت از خاطراتش را علامت زدم، چون من را یاد لحظهای میانداخت که از یاد برده بودم. نه سالم بود و خواهرم هم سیزدهساله بود. بعدازظهر یکشنبه، در آپارتمانمان نشسته بودم و او هم رفته بود توی بالکن. آن سال، خواهرم عضو گروه کُر مدرسهشان شده بود و در آن آفتاب پاییزی، با صدایی که کمکم رو به زنانگی میرفت، زده بود زیر آواز. «آنجا، پایین رودخانهی سوانی. آن دور دورها. قلبم همیشه به آنجا برمیگردد؛ قوموخویشهایم همه آنجاند.»
خواهرم ترجمهی چینی ترانه را میخوانْد. این خاطره را هم باید به زبان چینی به یاد بیاورم، اما نمیتوانم باغچهی کوچکمان را تصور کنم، با درخت انگوری که پدرمان کاشته بود و بعداً مادر خشمگینمان از ریشه درش آورد یا حصاری که از جنس چوب بامبو بود و پیچک سفیدی هم رویش به چشم میخورد یا خرتوپرتهایی که نصف بالکن را اشغال کرده بود ـپدرمان سالهای سال هرچه دم دستش میرسید یکگوشه جمع میکردـ مگر اینکه در ذهنم همهی این صحنهها را به زبان انگلیسی توصیف کنم. نمیتوانم خواهرم را تصور کنم، اما صدایش را میشنوم که آهنگ را به انگلیسی میخواند. زبان را مانع خودم کردهام تا نخواهم از آسیبپذیری و سنگدلی مادرم سر دربیاورم. بچه که بودم، مادرم همیشه در گوشم میگفت: «میدانی بهمحض اینکه من بمیرم، پدرت میرود با زن دیگری ازدواج میکند؟ میدانی من نمیتوانم بمیرم، چون نمیخواهم تو زیر دست نامادری بزرگ شوی؟» گاهی هم خشمی وصفنشدنی چنان گریبانش را میگرفت که میگفت حقم است به مرگ شنیعی دچار شوم، چون من تنها کسی هستم که او دوست دارد، ولی آنطور که باید قدرش را نمیدانم. بههرحال من این لحظهها را در زندگی شخصیتهای داستانیام وارد کردهام؛ البته فقط آن بخشی را که میشد به انگلیسی هم گفت. خاطراتی که ترجمه نشوند دیگر مال خود آدم نیستند؛ خاطراتی که نتوان ترجمهشان کرد در داستان دیگران خودشان را نشان میدهند.
طی سالها، مغزم رفتهرفته زبان چینی را دور انداخته است. به انگلیسی خواب میبینم. به انگلیسی با خودم حرف میزنم و خاطراتم هم به انگلیسی است؛ نهفقط خاطرات آمریکا بلکه خاطرات سالهایی که در چین بودم و نهفقط خاطراتی که مدام بهشان فکر میکنم بلکه حتی آنهایی که دلم میخواهد فراموششان کنم. خودم را ازطرف زبان مادریام یتیم کردم و این از همان موقع، تصمیم سرنوشتسازی بوده است.
وقتی وارد دنیایی میشویم ـکشوری جدید، مدرسهای جدید، مهمانی، تجدید دیدار با خانواده یا همکلاسیها، اردوگاه ارتش، بیمارستانـ به زبانی مختص همان جا حرف میزنیم. فضیلت سازگاری همان فضیلت دو زبان داشتن است؛ زبانی که بهوسیلهی آن با دیگران صحبت میکنیم و زبانی که برای حرف زدن با خودمان به کار میبریم. جوری که در این زبان عمومی مهارت پیدا میکنیم چندان با شیوهی یادگیری زبان دوم فرقی ندارد: موقعیتها را بررسی کن؛ با استفاده از واژگان درست و دستور صحیح جمله بساز؛ حواست را جمع کن تا حد ممکن اشتباه نکنی؛ اگر هم کردی، معذرتخواهی کن و یاد بگیر که دیگر تکرارش نکنی. در این زبان عمومی هم، مثل زبان دوم، آدم با تمرین و تکرار کمکم روانتر صحبت میکند.
شاید نتوان بهوضوح مرز بین این دو زبان را مشخص کرد و باید هم همینطور باشد؛ البته برای من هرگز اینطور نیست. معمولاً هنگام نوشتن، فراموش میکنم که دیگران هم انگلیسی را به کار میبرند. انگلیسی زبان خصوصی من است. باید خوب به تکتک واژهها فکر کنم تا واقعاً واژه بدانمشان. شک ندارم ـنکند خیال برم داشته است؟ـ که حرفهایی که با خودم در ذهنم میزنم، هرچقدر هم که ایراد زبانی داشته باشد، همان حرفهایی است که همیشه میخواستهام بزنم، دقیقاً همانطوری که دلم میخواهد.
در رابطهام با زبان انگلیسی، با این فاصلهی ناگزیر بین گویشور غیربومی و زبان برگزیدهاش که مردم را وامیدارد چپچپ نگاهش کنند، احساس میکنم به چشم نمیآیم، اما نه اینکه با آن بیگانه باشم. درست همان موقعیتی است که همیشه در زندگی دنبالش هستم. البته هرچه پیشتر میروم، بیشتر با این خطر مواجه میشوم که از به چشم نیامدن به ناپدید شدن برسم.
زمانی متنهای قشنگی به چینی مینوشتم. در مدرسه، انشاهایم سرمشق دیگران بود؛ در ارتش، که در سن هجده نوزده سالگی مدتی بهاجبار آنجا خدمت کردم، رهبر جوخهمان به من حق انتخاب داده بود که یا متن سخنرانیاش را بنویسم یا دستشوییها و خوکدانیها را تمیز کنم؛ همیشه نوشتن را انتخاب میکردم. یک بار در دبیرستان، در مسابقهی سخنوری شرکت کردم. روی صحنه که بودم، دیدم دروغهای شاعرانه و توخالی و مندرآوردیام بسیاری از تماشاگران را به گریه انداخته است؛ خودم هم چند قطره اشکی ریختم. از ذهنم گذشت که خوب میتوانم متنهای عوامفریبانه بنویسم. چنین فکری آشفتهام کرد. آدم وقتی جوان است، دلش میخواهد با خودش و با همهی مردم روراست باشد. البته آن زمان به ذهنم نرسید که از خودم بپرسم: آیا میشود آدم فقط با همین زبان عمومی همهی هوشش را نشان دهد؛ آیا میشود فقط با همین زبان عمومی به نظریههای دقیقی رسید، خاطرات را بهوضوح به یاد آورد یا احساسات را ازتهدل حس کرد؟
مادرم، که عاشق آواز خواندن است، اغلب ترانههایی متعلق به دوران کودکی و جوانیاش میخواند که بیشترشان به همان تبلیغات عوامفریبانهی دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ برمیگردد. بااینحال ترانهای هست که همیشه ذهنش درگیر آن است، چون نمیداند چطور باید آن را بخواند. این ترانه را در مهدکودک یاد گرفته است، همان سالی که کمونیسم زادگاهش را زیر سلطهی خود درآورد؛ مادرم فقط ابتدای آن ترانه را به خاطر میآورد.
در بیمارستان نیویورک، پیرزنی بود که یک جفت کفش قرمز براق میپوشید و توی راهرو مینشست. کفشها را نشانم میداد، که از بین وسایل اهدایی به بیماران انتخابشان کرده بود، و میگفت احساس میکنم دوروتی [8]ام. بعضی روزها حواسش سر جا بود و از این حرف میزد که کفشهای قرمز پایش را میزنند، اما نمیتواند ازشان دل بکند یا از داروهایی میگفت که انگار مغزش را میکشد و دردی به جانش میاندازد. روزهای دیگر، یکریز با درودیوار صحبت میکرد، با آدمهایی نامرئی. آنهایی که ترکش کرده بودند، حالا یا از پیشش رفته بودند یا مرده بودند، برمیگشتند و به گریهاش میانداختند.
خیلی وقتها کنار این دوروتیِ تنها مینشستم. یعنی فالگوش ایستاده بودم؟ شاید، اما هیچ نمیشد به مفهوم حرفهایش دست پیدا کرد. ترسناک است که امکان دارد آدم به جایی برسد که مرز بین زبان عمومی و خصوصی دیگر برایش اهمیتی نداشته باشد. اصلاً بیشتر کارهایی که آدم میکند ـتا از رنج دور بماند، تا به خوشبختی برسد، تا سالم باشدـ برای این است که فضای امنی داشته باشد که در آن زبان خصوصیاش را به کار ببرد. کسانی که چنین فضایی را از دست دادهاند، یک زبان بیشتر برایشان نمیماند. مادربزرگم، طبق تعریفهای مادرم و خالهها و داییهایم، قبل از اینکه بخواهند به آسایشگاه ببرندش تا مرگ همان جا به سراغش بیاید، به زنی تبدیل شده بود که با آدمهای نامرئی حرف میزد. چیزهای زیادی هست که ممکن است از دست آدم برود؛ امید، آزادی، منزلت. بااینحال زبان خصوصی را بههیچوجه نمیتوان به بند کشید. فقط مرگ است که آن را میگیرد.
منسفیلد عادت نوشتن خاطرات روزمرهاش را نوعی «پرحرفی» میدانست و میگفت «هیچچیز مثل این کار ذهنم را آرام نمیکند». بارها با گوشهوکنایه مستقیم خطاب به خوانندگان حرف میزد، خطاب به آیندگانش، انگار که بخواهد بهشان بخندد که حرفهای آدمی مرده را جدی گرفتهاند. من هم ترجیح میدادم به حرفهایش اعتماد نکنم، اما راستش نمیشود انکار کرد که خواندن خاطراتش آرامم میکرد. درست همان هفتههای اولی بود که دومین بار در بیمارستان بستری شده بودم. زندگیام روی هوا بود. باید با تشخیص پزشکها دستوپنجه نرم میکردم، دارو میخوردم، از دستورالعملهایشان پیروی میکردم، به کارکنان بیمارستان گزارش میدادم؛ همهی این کارها برای این بود که گزینهای را از پیش رویم بردارند. نمیدانستم چهچیزی را باید جایگزینش کنم، اما میدانستم که هیچکس نمیتواند به این سؤال پاسخ دهد. زبانی نداشتم که از پس توصیف وضعیت ماتمزدهی آن روزهایم بربیاید و حریصانه نوشتههای منسفیلد را قورت میدادم، مثل زهری که تشنگی را فرومینشاند. آیا میشود نوشتههای شخص دیگری آدم را به اسارت خودش دربیاورد؟ جملههایی که زیرشان خط میکشیدم و دوباره میخواندم افکار مناند یا او؟
بهجز کار، چیزی برای انجام دادن ندارم، اما آخر چگونه کار کنم، وقتی آنقدر ضعیف شدهام که حتی قلم هم برایم مثل عصا میماند؟
این میل مدام به ارتباط برقرار کردن مفهوم عمیق و وحشتناکی در خودش دارد.
حیرتانگیز است که پرندهای کوچک و بیارزش از روی شاخهای ستبر میپرد و آن را اینطور به لرزه درمیآورد. گمانم پرنده از این قضیه باخبر است و کلی هم بابتش احساس غرور میکند.
آدم فقط دوست دارد دلش به دیگری قرص باشد، همین.
خودم بهتر از هرکس دیگری به نقصهایم آگاهم. دقیقاً میدانم کجای کارم ایراد دارد.
آیا آدمها، بهجز آنهایی که از من بسیار دورند، هرگز در نظرم وجود داشتهاند؟ یا همیشه ناامیدم کرده و بعد هم از بین رفتهاند، چون نخواستهام واقعی بدانمشان؟ فرض کنیم قرار باشد همین حالا بمیرم، همین حالا که پشت این میز نشستهام و با چاقوی نامهبازکن هندیام ورمیروم. چه فرقی میکند؟ هیچ فرقی ندارد. پس چرا خودم را نمیکشم؟
آدم وقتی به زبانی که خودش برگزیده فکر میکند، واژههای خنثی و حتی معمولی را بارها به شیوههای مختلف پشتسرهم ردیف میکند.
وقتی به زبانی که خودش برگزیده خاطرهای را به یاد میآورد، خطی وسط آن خاطره میافتد. خاطرات قبلی ممکن است به زندگی فرد دیگری تعلق داشته باشد؛ شاید اصلاً همهاش داستان باشد.
ماندهام که آدم به چه زبانی احساس میکند؟ یا آیا اصلاً برای احساس کردن به زبان نیاز دارد؟ در بیمارستان نیویورک، یکی از پزشکهای معالجم از من خواست به کلاسی سر بزنم که به بررسی مغز و ذهن میپرداختند. دو تا از دانشجوهای پزشکی از روی متن مشخصی از من سؤال میپرسیدند. پزشکم، که استاد آن درس بود، کلافه از لحن محتاطانهی آن دو، فرستادشان سر جایشان بنشینند و خودش با صراحت بیشتر و بی هیچ ملاحظهای پرسشها را ادامه داد. برایاینکه جوابش را بدهم، مجبور میشدم افکارم را زیرورو کنم و همانطور که او و دانشجویانش من را زیر نظر گرفته بودند، من هم بهدقت آنها را زیر نظر گرفته بودم. وقتی دربارهی احساسات پرسید، گفتم توصیف چیزی که شاید اصلاً وصفنشدنی باشد از توانایی من خارج است.
پزشک پرسید تو که میتوانی بهوضوح دربارهی افکارت صحبت کنی، چرا نمیتوانی احساساتت را به زبان بیاوری؟
یک سال طول کشید تا به پاسخ این سؤال برسم. بهسختی میشود احساساتت را با زبانی که برگزیدهای بیان کنی، ولی درعینحال بیانشان به زبان مادریام هم اصلاً ممکن نیست.
گاهی فکر میکنم نوشتن کار بیهودهای است؛ همینطور خواندن؛ همینطور زندگی کردن. تنهایی یعنی آدم نتواند به زبان خصوصیاش با کس دیگری حرف بزند. بعد هم برای جبران این خلأ، دستبهدامن زبان عمومی یا ارتباطاتی میشویم که فقط بهظاهر قشنگاند.
بعد از خواب آن تلفن عمومی، یاد خاطرهای در ارتش افتادم. شب سال نو بود و بهمان دستور داده بودند مراسم جشن رسمی را تماشا کنیم که از تلویزیون مرکزی چین پخش میشد. نیمی از برنامه گذشته بود که دختری در حال انجاموظیفه آمد و گفت تماسی ازراهدور دارم.
از همان تلفنهای قدیمی بود که صفحهی گردان دارند، همانهایی که در مجتمع آپارتمانیمان داشتیم، و خواهرم پشت خط بود. اولین بار بود که در زندگیام کسی از راه دور با من تماس میگرفت و دفعهی بعد چهار سال پس از آن بود که در پکن بودم و استادی آمریکایی تماس گرفت تا با من مصاحبه کند. هنوز آن زن را یادم است که از بیمارستان مونت ساینا [9]ی شهر نیویورک زنگ زده بود و دربارهی علاقهام به ایمنیشناسی میپرسید و از پروژههای تحقیقاتی و زندگیاش در آمریکا تعریف میکرد. انگلیسیام بهقدری خوب بود که نصف حرفهایش را راحت میفهمیدم، ولی آنقدر از پسزمینهاش سروصدا به گوش میرسید که خودم را کشتم تا از نصف دیگر هم سر دربیاورم.
در آن شب سال نو، با خواهرم چه گفتیم؟ با پشت پا زدن به زبان مادریام، خودم را هم از آن خاطره پاک کردهام. البته این را فهمیدهام که فقط زبان جدید نیست که آدم را به پاک کردن وامیدارد و همین، رفیق، مایهی اندوه و خودخواهی من است. حتی حالا هم، که به زبانی حرف میزنم و مینویسم که خودم انتخاب کردهام، دست از پاک کردن برنداشتهام. تازه پایم را هم فراتر گذاشته و از پاک کردن خودم، به پاک کردن دیگران رسیدهام. در این جنگی که علیه خودم راه انداختهام، من تنها قربانی نیستم.
در دنیایی آرمانی، ترجیح میدادم ذهنم را فقط و فقط برای فکر کردن به کار بگیرم. از آن لحظه وحشت دارم که فکر رنگ میبازد و احساس جان میگیرد، که آدم باید مدام دستوپا بزند مبادا در آن فضای تهی گرفتار شود که در کلام نمیگنجد. وقتی چیزی در کلام نگنجد، زبان همیشه قاصر است. من حرفهایم را در نوشتههایم زدهام، چه این نوشته چه نوشتههای دیگر؛ گاهی برای دل خودم نوشتهام و گاهی علیه خودم. مایهی تسلی است که به زبانی حرف زدهام که خودم انتخاب کردهام؛ مایهی اندوه که اصلاً حرف زدهام.
[1]National Interest Waiver : از زیرمجموعهی ویزاهای کاری آمریکا که نیاز به ارائهی گواهی کار ندارد.
[3] Li Po
[4] Du Fu
[5] Swanee River
[6] ایراد از متن اصلی است. احتمالاً منظور کاترین منسفیلد این بوده که همسایهشان آهنگ را اشتباه میخوانده است.
[7] Bryn Mawr
[8] ارجاع به دوروتی شخصیت کتاب جادوگر شهر اوز که دختری بود دور از سرزمینش و با کفشهایی جادویی سرانجام به خانه برگشت
[9] mount Sinai
اوه خدای من! چقدر تک جملههای ارزشمند در سرتاسر متن بود. دلم خواست همهی تک جمله ها را برای خودم بنویسم. اینها افکار من اند یا او ؟!
مبینا خانم معتمدی این هنر شما در ترجمه هم هست که این نوشته را درخشان کرده و مایهی تسلیست که به زبان خصوصیام آنرا خواندم.