طبیعی بود که خبر دزدی در سرتاسر جهان پخش شود.
چند روزی طول کشید تا جزئیاتش از کوبا برسد به ایالات متحده، به کرانه چپ در پاریس و آخر سر به کافههای کوچک در پامپلونا، آنجا که نوشیدنیها گوارا و هوا، به نحوی، همیشه آن است که باید.
ولی وقتی مردم فهمیدند که واقعا چه اتفاقی افتاده، همه پای تلفن بودند. مادرید زنگ میزد نیویورک، نیویورک به سمت هاوانا فریاد میزد که، واقعا یعنی حقیقت دارد؟ تایید میکنید؟
و بعد زنی در ونیز ایتالیا، با صدای ناواضحی پای تلفن گفت که دقیقا همان موقع در بار هری بوده و کاملا از هم پاشیده، این اتفاقی که افتاده واقعا وحشتناک بود، یک یادبود فرهنگی در معرض خطری سهمناک و غیرقابل جبران قرار گرفته بود.
کمتر از یک ساعت بعد، تلفنی به من شد از یک بازیکن بیسبال ایضاً رماننویس که رفیق صمیمی پاپا[1] بود و نصف سال در مادرید و بقیهاش را در نایروبی زندگی میکرد. گریه میکرد، یا نزدیک بود گریهاش بگیرد. جایی از آن سر جهان گفت: «بگو ببینم، چی شده؟ از واقعه چی میدونیم؟»
خب، اینها را میدانستیم: آن پایین در هاوانا، کوبا، حدود ۱۴ کیلومتر دورتر از خانهی فینکا بیخیای[2] پاپا، باری هست که نوشگاه او بود. این همان جایی است که یک نوشیدنی به اسم او ثبت کردهاند، نه آن بار پر زرق و برق که در آن با ادبیاتیهای سرشناس مثل (به قول آقای تاینان) ک-ک-کنت تاینان[3] و، اهم، تنسی وی-ویلیامز[4] ملاقات میکرد. نه، منظورم فلوریدیتا نیست. این از آن بارهای بیریایی است با میزهای چوبی ساده، زمینِ خاکگرفته و آینهی بزرگی پشت بار شبیه ابری کثیف. پاپا، وقتی جماعت توریستها دور و بر فلوریدیتا میپلکیدند و میخواستند آقای همینگوی را ببینند، میرفت به این یکی بار. و اتفاقی که آنجا افتاد مقدر بود که خبر بزرگی شود، بزرگتر از چیزی که به فیتزجرالد راجع به پولدارها گفته بود، حتی بزرگتر از داستان زد و خوردش با مکس ایستمن[5] در آن روز خیلی دور در دفتر چارلی اسکریبنر[6]. این خبر، خبری بود دربارهی یک طوطی خیلی خیلی پیر.
این پرنده توی یک قفس بالای آن بار در کوبا لیبره زندگی میکرد. همینگوی قفس را برای چیزی حدود ۲۹ سال آنجا نگه داشته بود، که یعنی طوطی پیر تقریبا اندازهی همانقدری که پاپا در کوبا زندگی کرده بود، آنجا بوده.
این حقیقت مهم را هم باید اضافه کرد: تمام مدتی که پاپا در فینکا بیخیا زندگی میکرد، طوطی را میشناخت و با او حرف میزد و طوطی هم جواب میداد. سالها که میگذشت، عدهای میگفتند که همینگوی مثل طوطی حرف میزند و عدهی دیگری میگفتند که نه، این طوطیاست که یاد گرفته شبیه او حرف بزند! پاپا عادت داشت نوشیدنیها را ردیف هم روی پیشخان بچیند و نزدیک قفس بنشیند و طوطی را قاطی بهترین مکالمهای کند که ممکن است بشنوید. آخر سال دوم، طوطی، چیزهایی از هِم[7] و توماس وولف[8] و شروود اندرسون میدانست که گرترود استاین[9] هم بلد نبود. در حقیقت، طوطی حتا دقیقا میدانست گرترود استاین که بود. کافی بود بگویی «گرترود» که او جواب دهد:
«کفترها بر چمنزار، آه!»[10]
مواقع دیگر، اگر اصرار میکردی، میگفت: «روزگاری پیرمردی بود و پسربچهای و قایقی و دریایی و ماهی بزرگی در دریا…» و بعد استراحتی میکرد تا بیسکوییتی بخورد.
خب، این موجود افسانهای، این طوطی، این پرندهی عجیب، دیروقت بعدازظهر یکشنبهروزی از کوبا لیبره ناپدید شد، با قفس و تشکیلات.
و به همین دلیل بود که تلفنم رعشه گرفته بود. و به همین دلیل بود که یکی از مجلههای بزرگ پاسپورتی از وزارت دفاع برایم گرفت و من را به کوبا فرستاد تا ببینم چیزی از قفس، هرچیز باقیماندهای از پرنده یا کسی که شبیه دزد باشد پیدا میکنم یا نه. یک مقالهی خوشخوان و جذاب میخواستند، گفتند با آبوتاب. و، خیلی صادقانه، خودم هم کنجکاو بودم. شایعههایی دربارهی پرنده شنیده بودم. به دلایل عجیب و غریبی، کمی هم نگران بودم.
از هواپیما در مکزیکو سیتی پیاده شدم و یک راست با تاکسی رفتم به هاوانا و آن کافهبار کوچک جالب.
به زور خودم را چپاندم داخل. وقتی از در وارد شدم، مرد کوچک سیاهی از صندلی پایین پرید و داد زد: «نه، نه! برو گمشو! تعطیله!»
پرید تا قفل در را بیندازد، میخواست واقعا جمع کند و برود. تمام میزها خالی بودند و هیچکس آنجا نبود. احتمالا درست قبل از این که برسم پنجرهها را باز کرده بود تا هوا عوض شود.
گفتم: «واسه طوطی اومدم.»
داد زد: «نه، نه.» چشمهایش خیس بود. «من حرفی ندارم. ولم کنید. اگه کاتولیک نبودم خودم رو کشته بودم. پاپای بیچاره. ال کوردوبای[11] بیچاره!»
تکرار کردم: «ال کوردوبا؟»
با عصبانیت گفت: «اسم طوطیه بود!»
خودم را جمعوجور کردم و گفتم: «بله. ال کوردوبا. اومدم که نجاتش بدم.»
این حرفم باعث شد ساکت شود و پلک بزند. سایهای روی صورتش افتاد و بعد آفتاب و بعد دوباره سایه. گفت: «محاله! میتونی؟ نه، نه. هیچکس نمیتونه. کی هستی اصلا؟»
سریع گفتم: «دوست پاپا و پرنده. هرچقدرم بیشتر وقت تلف کنیم، دزدها دورتر میشن. میخوای ال کوردوبا همین امشب برگرده؟ چند تا از نوشیدنیهای مخصوص پاپا رو بریز و حرف بزن.»
رک بودنم جواب داد. دو دقیقه بعد، داشتیم نوشیدنی مخصوص پاپا را مینوشیدیم، نشسته روی صندلیهای پشت پیشخان نزدیک جای خالی قفس. مرد کوچک، که اسمش آنتونیو بود، جای خالی قفس را و بعد چشمهای خیسش را با دستمال بار پاک میکرد. نوشیدنی اول را که تمام کردم و شروع کرده بودم به دومی گفتم: «دزدی سادهای نیست.»
آنتونیو داد زد: «داری به من میگی؟ مردم از همه جای دنیا میومدن طوطی رو ببینن. میومدن با ال کوردوبا حرف بزنن، بشنونش. ای خدایا! بشنون که با صدای پاپا حرف میزنه. اونها که دزدیدنش تو قعر جهنم فرو برن و بسوزن. تو جهنم!»
گفتم: «میسوزن. به کی شک داری؟»
«همه. هیچکس.»
چشمهایم را بستم و نوشیدنی را چشیدم. گفتم: «دزد باید آدم درسخوندهای باشه، یه کتابخون، آره، این که معلومه نه؟ کسی شبیه این اخیرا اینجا نبوده؟»
«تحصیلکرده. بیسواد. اینجا تو ده سال، بیست سال اخیر، کلی غریبه اومده و سراغ پاپا رو گرفته سینیور. وقتی پاپا اینجا بود اونو میدیدن. از وقتی پاپا رفت، ال کوردوبا رو میدیدن. همینطور غریبه پشت غریبه میومد.»
شانهی لرزانش را گرفتم و گفتم: «فکر کن آنتونیو. نه تنها تحصیلکرده و کتابخون، بلکه، توی همین چند روز اخیر، یکی که یک کمی هم، چطور بگم؟ عجیب و غریب باشه. یکی که خیلی تو چشم بزنه. که توجهت رو بین همه جلب کرده باشه. یکی که…»
آنتونیو ناگهان پا شد و داد زد: «یا مادر مسیح!» چشمهایش زل زدند به خاطرهای. دست گذاشت روی سرش انگار تازه منفجر شده بود. «ممنونم سینیور! بله، بله! چه موجودی! یا مسیح مقدس، یکی مثل این دیروز اینجا بود! خیلی کوتاه بود. خیلی جیغ حرف میزد. مثل این: ایییییی. شبیه یه پسربچه تو تئاتر مدرسه. مثل یه قناری که یه جادوگر قورت داده باشه! یه کت و شلوار آبی-بنفش تنش بود با یه کراوات گندهی زرد.»
نیمخیز شده بودم و تقریبا داد زدم: «آره، آره! ادامه بده!»
«یه صورت کوچولوی خیلی گرد داشت سینیور. موهاش زرد بود و از بالای ابروهاش بریده بود مثل این— زیتت! دهنش خیلی کوچیک بود و خیلی صورتی، شبیه آبنبات. شبیه، شبیه، آره، شبیه عروسکهایی بود که آدم تو سیرک برنده میشه.»
«عروسکهای کیوپی[12]!»
«آره! تو کُنیآیلند، آره، وقتی بچه بودم، عروسکهای کیوپی! قدش هم اینقد بود. تا شونهام. کوتوله نبود، نه، ولی… چند سالش بود؟ خون مسیح! کی میتونه بگه؟ هیچ خطی رو صورتش نبود ولی، سی، چهل، پنجاه. و کفشهاش هم…»
فریاد زدم: «بوت سبز!»
«چی؟»
«کفشهاش، بوتهاش!»
متعجب پلک زد: «آره. ولی از کجا میدونستید؟»
منفجر شدم: «شلی کاپون!»
«خودشه! و دوستاش هم باهاش بودن سینیور. همه میخندیدن، نه ریسه میرفتن. مثل راهبههایی که غروبها نزدیک کلیسا بسکتبال بازی میکنن. آخ، سینیور، فکر میکنید کار اوناست. کار اونه؟»
«فکر نمیکنم آنتونیو. مطمئنم. شلی کاپون بیشتر از همهی نویسندههای دیگه از پاپا بدش میومد. معلومه که ال کوردوبا رو بدزده. مگه شایعه نشده بود که پرندههه آخرین و بهترین رمان پاپا رو که هیچوقت رو کاغذ نیومد حفظ کرده؟»
«همچین شایعهای بود سینیور. ولی من کتابنویس نیستم. من بار رو میچرخونم. به پرنده بیسکوییت میدم. من…»
«بیزحمت تلفن رو بهم بده آنتونیو.»
«شما میدونین پرنده کجاست سینیور؟»
شماره هابانا لیبره را گرفتم، بزرگترین هتل شهر. «یه حس خیلی قویای دارم که… الو! شلی کاپون لطفا.»
تلفن بوق زد و خشخش صدا داد. آنطرف خط، پسر کوتولهی مریخی گوشی را برداشت: «کاپون بفرمایید.»
گفتم: «معلومه که خودتی!» قطع کردم و از بار کوبا لیبره زدم بیرون.
…
با تاکسی برگشتم هاوانا و به شلی فکر کردم. همیشه در محاصرهی دوستانش بود، تمام زار و زندگیاش را در چمدانها با خودش حمل میکرد، قاشقش توی بشقاب سوپ مردم بود، جلوی چشمت از کیف پولت پول برمیداشت به عنوان قرض، برگهای کاهو را با لذت میشمرد، روی فرش خانهات غذای خرگوش میریخت و بعد، ناپدید میشد. شلی کاپون عزیز.
ده دقیقه بعد، بدون این که تاکسی ترمز بزند پریدم پایین و دویدم به سمت بزرگترین فاجعهی قرن.
رسیدم به لابی، یک ثانیه ایستادم تا اطلاعات اتاق را بگیرم، پریدم طبقه بالا و ایستادم جلوی در اتاق شلی. صدای گرومپگرومپی مثل قلب ضعیفی از اتاق میآمد. گوشم را به در چسباندم. صداهای وحشی و فریادها فقط ممکن بود از گلهای پرنده بیرون بیاید که پرهایشان را طوفان برده باشد. دستم را به در چسباندم. انگار میلرزید شبیه اتاق رختشویی بزرگی که به سختی مشغول شستن و خشک کردن حجم عظیمی از پارچهی خیلی کثیف بود. گوش دادم و تا لباس زیرم شروع کرد به لرزیدن.
در زدم. جوابی نیامد. در را لمس کردم. باز شد. پا گذاشتم توی تصویری آنچنان ترسناک که در نقاشیهای بوش[13] هم نمیشود دید.
در میان اتاق پذیرایی کثیف، چندین عروسک اندازهی واقعی پرت شده بود، چشمهایشان نصفه بیرون زده بود، میان انگشتهای سوخته و آویزان سیگارها دود میکردند، لیوانهای خالی اسکاچ در دستشان بود، و تمام مدت رادیو آنها را با قطعات موزیکی احاطه کرده بود که انگار از ایستگاهی در یک تیمارستان پخش میشد. احساس کردم یک لوکوموتیو بزرگ کثیف از اینجا رد شده. قربانیانش همه طرف پخش و پلا شده بودند و حالا جایجای اتاق افتاده و برای کمک ناله میکردند.
وسط این جهنم، خیلی صاف و ترتمیز، با جلیقهای مخملی به تن، پاپیونی خرمالویی و بوتهای سبز شفاف، کسی ننشسته بود جز شلی کاپون. بدون هیچ غافلگیری یک نوشیدنی به سمتم دراز کرد و فریاد زد: «میدونستم تو بودی که زنگ زدی. من خیلی تلهپاتیام قویه. خوش اومدی ریموندو!»
همیشه ریموندو صدایم میزد. رِی خیلی برایش نان و کره بود. ریموندو من را شبیه اشرافزادهای میکرد که مزرعهی پرورش بوفالو دارد. گذاشتم ریموندو صدایم بزند.
«بشین ریموندو. نه… خودت رو پرت کن یه جایی که دوست داری.»
با دشیل هَمِتترین[14] حالتی که میتوانستم، چانهام را جلو دادم و چشمهایم را تیز کردم و گفتم: «ببخشید. وقت نداریم.»
شروع کردم راه رفتن در اتاق در میان دوستانش فستر[15] و سافت[16] و ریپلی[17] و میلد بیخطر[18] و یک بازیگری که یادم افتاد یک زمانی وقتی ازش پرسیده بودند چطور توی یک فیلم نقش بازی میکند جواب داده بود «شبیه یه گوزن ماده بازی میکنم.»
رادیو را خفه کردم. این کارم باعث شد خیلی از آدمهای اتاق سر بچرخانند. دوشاخهی رادیو را از دیوار کشیدم. بعضیها روی صندلی صاف شدند. رفتم و یک پنجره را باز کردم. رادیو را انداختم بیرون. همهشان جیغ زدند انگار مادرشان را از حفرهی آسانسور انداختهام پایین.
رادیو صدای خرد شدن خوشایندی روی پیادهروی سیمانی پایین داد. با لبخند رضایتی بر لبانم، چرخیدم به سمتشان. چند نفری پاشده ایستاده بودند و به طرز تهدیدآمیزی به سمتم خم شده بودند. یک بیست دلاری از جیبم درآوردم و بدون این که نگاه کنم دادم دست یکی و گفتم: «برو یه نوش رو بخر.» آهسته از در رفت بیرون.
گفتم: «خیلی خب شلی. کجاست؟»
چشمهایش با معصومیت باز شدند و گفت: «چی کجاست خوشگلپسر؟»
«میدونی چیو میگم.» چشمم افتاد به نوشیدنی در دستش که نوشیدنی پاپا بود، ترکیب اختصاصی کوبا لیبره از پاپایا، لیموی سبز و زرد، و عرق نیشکر. انگار که بخواهد شواهدش را پاک کند، سریع همهاش را داد پایین.
رفتم سمت سه تا دری که در یکی از دیوار ها بود و یکیشان را لمس کردم.
«این کمده خوشگلپسر.»
دستم را گذاشتم روی آن یکی.
«تو این نرو. پشیمون میشی.» نرفتم.
دستم را روی سومی گذاشتم. چهرهی شلی در هم رفت و گفت: «خیلی خب. برو تو.» در را باز کردم.
پشت در یک اتاق کوچک بود با تختی باریک و یک میز کنار پنجره.
روی میز یک قفس پرنده بود با یک پارچه رویش. زیر پارچه میتوانستم صدای بر هم خوردن پر و کشیده شدن یک نوک را روی سیم بشنوم.
شلی کاپون آمده بود و پشتم ایستاده بود، به قفس نگاه میکرد و لیوان نوشیدنیاش را پر کرده بود.
گفت: «حیف که ساعت هفت نرسیدی.»
«مگه چه خبر میشد؟»
«تا اون موقع شکم پرنده رو با برنج کوهی پر کرده بودیم. خیلی دوست دارم بدونم، زیر پرهای این طوطی گوشت سفید اصلا هست یا نه.»
داد زدم: «جرئتش رو نداری.»
زل زدم به او.
خودم جواب خودم را دادم: «چرا داری.»
کمی دیگر کنار در ایستادم. بعد آهسته رفتم توی اتاق و کنار قفس و پارچهی رویش ایستادم. دیدم که یک کلمه روی پارچه دوخته شده بود: مادر.
نگاهی به شلی انداختم. شانهای بالا انداخت و به بوتهایش خیره شد. پارچه را گرفتم که بردارم.
شلی گفت: «نه. قبل از این که برداری… یه چیزی بپرس.»
«مثلا چی؟»
«دیماجیو. بگو دیماجیو[19].»
یک لامپ حبابی کوچک بالای سرم روشن شد. سر تکان دادم. خم شدم به سمت قفس ناپیدا و زمزمه کردم: «دیماجیو. ۱۹۳۹.»
بعد از یک جور وقفهی حیوانی-ماشینی، از زیر حروف مادر بالها به همخورد، یک نوک به میلههای قفس خورد. بعد صدای کوتاهی گفت: «تعداد هومرانها: سی تا. متوسط امتیاز ضربه: [20]۳۸۱»
خشکم زد. دوباره گفتم: «بیب روت[21]. ۱۹۲۷.»
دوباره وقفه، پر، نوک و بعد: «تعداد هومرانها: ۶۰. متوسط امتیاز ضربه: ۳۵۶. قار.»
گفتم: «خدای من!»
«این همون طوطیایه که پاپا رو ملاقات کرده.»
«خودشه.»
و پارچه را برداشتم.
نمیدانم منتظر بودم چه چیزی زیر پارچه ببینم. شاید یک شکارچی مینیاتوری با چکمههای شکار، کت استتار و کلاه آفتابی بزرگ. شاید یک ماهیگیر کوچک با ریش و سویشرت یقهاسکی لمداده روی نیمکتی چوبی. یک چیز کوچک، یک چیز ادبی، یک انسان، یک چیز خارقالعاده، ولی واقعا انتظار دیدن یک طوطی را نداشتم.
ولی همهاش همان بود.
تازه نه یک طوطی خیلی باوقار و شکوه. قیافهاش طوری بود انگار چند سال است که شبها نخوابیده. یکی از آن پرندههای بیخاصیت که هیچوقت پرهایشان را نمالیدهاند و نوکشان را برق نینداختهاند. از آن طوطیها بود با رنگ سبز زنگاری و سیاه با نوک قهوهای و حلقه زیر چشم انگار که دور از چشم همه الکلی قهاری باشد. میتوانستی ببینی که سه صبح، سلانهسلانه میپرید اطراف کافه. طوطی جعلقی بود.
شلی کاپون ذهنم را خواند. گفت: «وقتی پارچه روش باشه تاثیرش بیشتره.»
پارچه را روی قفس انداختم.
خیلی سریع فکر میکردم. بعد خیلی آهسته فکر کردم. خم شدم و به سمت قفس زمزمه کردم: «نورمن میلر[22].»
صدای زیر پارچه گفت: «الفبا رو هم بلد نیست.»
گفتم: «گرترود استاین.»
صدا گفت: «نهانبیضگی داشت.»
شگفتزده گفتم: «خدایا!»
قدمی به عقب برداشتم. به قفس پوشیده خیره شدم. نگاهی به شلی کاپون انداختم.
«واقعا میدونی چی اینجا داری کاپون؟»
گفت: «معدن طلا ریموندوی عزیز.»
اصلاحش کردم: «ضرابخونه.»
«کلی میشه باهاش اخاذی کرد.»
اضافه کردم: «و انگیزه قتل داد.»
شلی سقی به نوشیدنیاش زد. گفت: «فکر کن. فکر کن ناشرهای میلر چقد حاضرن واسه خفه کردن این پرنده بسلفن.»
به قفس گفتم: «اف. اسکات فیتزجرالد.»
سکوت.
شلی گفت: «بگو اسکاتی.»
صدای توی قفس گفت: «آه. مشت چپ قوی ولی بیفایده. حریف قدر، ولی…»
گفتم: «فاکنر.»
«متوسط امتیاز ضربه، معمولی. یک تکضربزن[23].»
«اشتاینبک»
«نفر آخر در انتهای فصل»
«ازرا پاوند.»
«صعود به لیگ بالا در ۱۹۳۲[24]»
«فکر کنم… یه نوشیدنی لازم دارم.» کسی یک نوشیدنی در دستم گذاشت. یک نفس سر کشیدم. چشمهایم را بستم و احساس کردم زمین یک دور زد، بعد چشمهایم را باز کردم و شلی کاپون را دیدم، کلیشهایترین مادربهخطای تمام دوران.
گفت: «یه چیز جالبتر هم وجود داره. تازه قسمت اولش رو دیدی.»
گفتم: «دروغ نگو. چی؟»
نگاهی بهم انداخت. در تمام جهان فقط شلی کاپون بود که میتوانست آنطور شیطانی به آدم نگاه بیندازد. گفت: «یادته که پاپا اون اواخر عمرش که اونجا زندگی میکرد نمیتونس هیچی رو کاغذ بنویسه؟ خب، بعد از «جزایر در طوفان» یه رمان دیگه تو سرش بود ولی یه طورایی بهنظر میاد هیچوقت ننوشتش. همهاش تو ذهنش بود. داستان شکل گرفته بود و خیلیا شنیدن که پاپا راجع بهش حرف زده. ولی هیچوقت نتونست بنویسدش. خب پس میرفت کوبا لیبره و کلی مینداخت بالا و با طوطی مکالمههای طولانی داشت. ریموندو، چیزی که پاپا توی اون شبهای طولانی عرقخوری به ال کوردوبا میگفت داستان آخرین کتابش بود. و بالاخره پرنده هم حفظش کرده.»
گفتم: «آخرین کتابش. آخرین رمان همینگوی در تمام اعصار! هیچوقت به کاغذ نیومده و فقط تو ذهن یه طوطی وجود داره! یا مسیح مقدس!»
شلی به سمتم سر تکان میداد و با لبخند فرشتهای عاصی به من لبخند میزد.
«واسه این پرنده چقد میخوای؟»
شلی کاپون با انگشت کوچکش نوشیدنیاش را هم زد. «ریموندوی عزیز. چی باعث شد فکر کنی میخوام بفروشمش؟»
«تو یه بار مامانت رو فروختی، بعد دزدیدیش و به یه اسم دیگه دوباره فروختیش. دستبردار شلی. تو دنبال یه چیز بزرگی. تو چهار پنج ساعت گذشته چند تا تلگرام اینور اونور فرستادی؟»
«واقعا! تو منو میترسونی!»
«از صبحونه تا حالا چند تا تلفن راهدور زدی که تازه پولشم اونور خط باید حساب میکرد؟»
شلی کاپون آه بلندی کشید و یک تکه کاغذ مچالهشده از جیب مخملیاش درآورد. گرفتم و خواندمش:
گردهمآیی دوستان به یاد پاپا در هاوانا بههمراه پرنده و نوشیدنی. پیشنهادات خود را تلگراف کنید یا دستهچکهایتان را بیاورید و سر کیسه را شل کنید. اولویت با کسانی است که زودتر میرسند. گوشت سفید اما قیمت خاویار. حقوق نشر بینالملل، کتاب، مجله، تلویزیون، فیلم موجود. با عشق. شلی معروف.
باز دوباره فکر کردم: «خدای من!» و وقتی شلی لیست اسامی مخاطبین تلگراف را دستم میداد گذاشتم خود تلگراف روی زمین بیفتد:
تایم. لایف. نیوزویک. اسکریبنر. سیمون و شوستر. نیویورک تایمز. کریستین ساینس مانیتور. تایم لندن. لوموند. پاریس-مچ. یکی از راکفلرها. چندتا از کندیها. سیبیاس. انبیسی. امجیام. برادران وارنر. قرن بیستم فاکس. و غیره و غیره و غیره. فهرست اندازهی مالیخولیای فروروندهام عمیق بود.
شلی کاپون مشتی تلگراف جواب روی میز کنار قفس انداخت. نگاه سریعی بهشان انداختم.
همه، و همه، همین حالا روی خط بودند. جتها از سرتاسر جهان سرازیر شده بودند. دو ساعت، چهار ساعت، حداکثر شش ساعت بعد، کوبا از مشاورها، ناشرها، احمقها و خیلی احمقها پر میشد، همچنین از دزدهای دیگر و نوستارههای بلوند با این امید در دل که عکسشان با پرندهی روی شانه صفحهی اول روزنامهها را پر کند.
احساس کردم نیم ساعتی وقت دارم تا کاری بکنم. نمیدانستم چه کاری.
شلی بازویم را فشار داد و گفت: «کی تو رو فرستاده خوشگلپسر؟ تو اولی هستی، میدونستی؟ یه قیمت خوب بده و شاید ولت کنم بری. باید بقیهی پیشنهادها رو هم بررسی کنم البته. ولی ممکنه اینجا خیلی کثافت و درهم بشه. یهو شاید ترس برم داره و ارزون بفروشم و در برم. چون میدونی که، قاچاق پرندههه بیرون کشور خیلی کار سختیه. ممکنه همین الانم کاسترو پرنده رو به عنوان میراث ملی یا اثر هنری ثبت کرده باشه یا شایدم، اه گندش بزنن ریموندو. کی تو رو فرستاده؟»
دستدستکنان گفتم: «الان دیگه هیچکی. من رو یه نفر فرستاده بود. ولی الان دیگه رو پای خودم اینجام. همیشه من و این پرنده بودیم. من تمام زندگیم پاپا خوندم. حالا میدونم که اومدم چون باید میومدم.»
«خدایا چه آدم نوعدوستی!»
«ببخشید که بهت برخورد شلی.»
تلفن زنگ خورد. شلی برداشت. چند لحظهای با خوشحالی حرف زد، به کسی گفت که پایین صبر کند، قطع کرد و ابرویی برایم بالا انداخت: «انبیسی تو لابیه. یک ساعت مصاحبه با ال کوردوبا میخوان. میگن ۶ رقمی پول میدن.»
شانههایم افتادند. تلفن زنگ خورد. این دفعه خودم پریدم و برش داشتم. شلی داد زد ولی من گفتم: «الو. بفرمایید؟»
صدای مردی گفت: «سینیور. یک سینیوری به اسم هابوِل از تایم اینجاست، میگه یه مجلهست.» میتوانستم صورت پرنده را روی جلد هفتهی بعد ببینم، با شش صفحه متن دنبالش.
«بهش بگین منتظر بمونه.» قطع کردم.
شلی حدس زد: «نیوزویک؟»
گفتم: «اون یکی.»
صدای زیر پارچه از توی قفس گفت: «برف در سایهی تپه نرم بود.»
گفتم: «خفه شو. اه خفه شو. گندت بزنن.»
سایههایی روی در پشتسرمان پدیدار شد. دوستان شلی کاپون داشتند جمع میشدند و توی اتاق سرک میکشیدند. نزدیک شدند و من شروع کردم به لرزیدن و عرق کردن.
به دلایلی، یکی از پاهایم را بالا آوردم. بدنم داشت برای خودش کاری میکرد. نمیدانم چه کاری. به دستهایم نگاه کردم. ناگهان، دست راستم دراز شد. قفس را چرخاند، در قفلشده را باز کرد و هجوم برد تا طوطی را بگیرد.
«نه!»
فریاد بلندی بود، انگار یک تکموج سهمگین به ساحلی بکوبد. همهی آنها در اتاق انگار با این کارم مشتی به شکمشان خورده بود. همه نفسشان حبس شد، قدمی برداشتند، شروع کردند داد زدن، ولی بعد، طوطی را بیرون آورده بودم. گردنش را سفت چسبیده بودم.
شلی به طرفم پرید. «نه! نه!» به ساق پایش لگد زدم. نشست و جیغ زد.
گفتم: «هیچکی تکون نخوره!» و از گفتن این کلیشهی قدیمی نزدیک بود خندهام بگیرد.«تا حالا دیدید یه مرغ جون بده؟ گردن این طوطی خیلی نازکه. یه فشار بدم کلهاش از جا درمیاد. هیچکی یه تار موش رو هم تکون نده.» هیچکس تکان نخورد.
شلی از روی زمین گفت: «ای مادربهخطا.»
برای لحظهای، فکر کردم حالا همه به سمتم میدوند. دیدم که کتکم میزنند، در امتداد ساحل تعقیبم میکنند، آدمخوارها داد میزنند، میگیرندم و به سبک تنسی ویلیامز، با کفش و مخلفات میخورندم. برای اسکلتم که فردا سپیدهی سحر در میدان هاوانا پیدا میشد، دل سوزاندم.
ولی حمله نکردند، نزدند و نکشتند. تا وقتی که گردن آن طوطی که پاپا را ملاقات کرده لای انگشتانم بود، میتوانستم تا ابد آنجا بایستم.
با تمام قلب و روح و شکمم میخواستم گردن پرنده را بپیچانم و کلهی منفصلش را جلوی آن صورتهای پریدهرنگ و خاکآلود بیندازم. میخواستم جلوی گذشته را بگیرم و خاطرهی پاپا را، حالا که بازیچهی دست این بچههای سبکمغز شده بود، برای همیشه نابود کنم.
ولی نمیتوانستم، به دو دلیل. اول این که یک طوطی مرده میشد به عبارتی یک اردک مرده: که من بودم. دوم این که دلم برای پاپا خون بود. نمیتوانستم به همین راحتی صدایش را که اینجا، در دستانم ضبط شده بود و زنده بود، مثل یک صفحهی قدیمی ادیسون، خرد و خفه کنم. نمیتوانستم بکشم.
اگر این بچههای باستانی این را میدانستند، مثل ملخ رویم میریختند. اما نمیدانستند. ولی حدس میزنم توی صورتم هم این مساله پیدا نبود.
داد زدم: «برید عقب!»
عین آن صحنهی زیبای انتهای شبح اپرا[25] شده بود. آنجا که لون چانی[26]، در تعقیب و گریز نیمهشب پاریس، میچرخد به سمت تبهکاران، دست مشتشدهاش را دراز میکند انگار بمبی درش هست و برای یک لحظهی استثنایی آنها را عقب نگه میدارد. او میخندد، مشتش را باز میکند که نشان دهد خالی است و بعد میپرد توی رودخانه تا بمیرد. فقط این که من نمیخواستم به آنها نشان دهم که دستم خالی است. بسته نگهش داشتم دور گردن لاغر ال کوردوبا.
«راهو باز کنید برم بیرون.» راه را باز کردند.
«نفس هم نکشید. خیالات به سرتون بزنه این پرنده میمیره. اونوقت دیگه نه حق و حقوقی، نه فیلمی، نه عکسی. شلی، قفس و پارچه رو بیار برام.»
شلی کاپون به آهستگی رفت و قفس و پارچه را آورد. داد زدم: «برید عقب!»
همه یک قدم عقب رفتند.
گفتم: «حالا گوش کنین. بعد از این که گورم رو گم کردم، یکی یکی صداتون میزنن که یه دیدار دوباره با رفیق پاپا داشته باشین.»
دروغ میگفتم. میتوانستم دروغم را تشخیص دهم. امیدوار بودم آنها نتوانسته باشند. حالا سریعتر حرف میزدم تا دروغ را بپوشانم: «الان شروع میکنم راه افتادن. ببینین. دیدین؟ گردن طوطی تو دستمه. تا وقتی هرچی میگم گوش کنین زنده میمونه. بریم که رفتیم، حالا. یک، دو. یک، دو. نصف راهو تا در رفتیم.» از میانشان رد شدم و آنها نفس هم نمیکشیدند. «یک، دو،» قلبم توی دهنم میتپید. «رسیدیم به در. بیحرکت. تکون نخورین. قفس تو این دستمه. پرنده تو اون دستمه.»
طوطی گفت: «شیرها در امتداد ساحل روی شنهای زرد دویدند.» گردنش زیر دستم تکان خورد.
شلی که هنوز روی زانوهایش میخزید گفت: «خدای من» اشک از چشمانش سرازیر شد روی صورتش. شاید همهاش هم به خاطر پول نبود. شاید برای او هم قسمتیاش پاپا بود. دستهایش را به سمتم دراز کرد انگار که بخواهد من و طوطی و قفس پیشش برگردیم. «ای خدا. ای خدا.» هایهای گریه کرد.
طوطی گفت: «آنجا تنها لاشهی ماهی بزرگ روی اسکله افتاده بود، استخوانهایش زیر نور صبح میدرخشیدند.»
همه آهسته گفتند: «آه.»
نایستادم که ببینم کسی دیگر هم میگریست یا نه. زدم بیرون. در را پشت سرم کوبیدم. دویدم به سمت آسانسور. با معجزهای، همانجا بود و آسانسورچی نیمهخواب داخلش. هیچکس سعی نکرد دنبالم کند. به نظرم میدانستند که فایدهای نداشت.
پایین که میرفتم، طوطی را توی قفس گذاشتم و پارچه را با نشان مادر رویش انداختم. و آسانسور آهسته از پس سالها پایین رفت. به آن سالهای آینده فکر کردم و به این که ممکن است پرنده را کجا مخفی کنم و فکر کردم به این که غذای خوب بهش میدادم و در هر آبی و هوایی، گرم و نرم و در امان نگاهش میداشتم و روزی یک بار میرفتم و از پس پارچه با او حرف میزدم، و دیگر هیچکس نمیدیدش، نه روزنامهای، نه مجلهای، نه عکاسی، نه شلی کاپونی، نه حتا آنتونیویی اهل کوبا لیبره. روزها میگذشت یا هفتهها و یکهو ترس برم میداشت که نکند طوطی به فنا رفته باشد. بعد، در نیمههای یک شبی، از خواب میپریدم و کنار قفسش میایستادم و میگفتم:
«ایتالیا، ۱۹۱۸.»
و زیر حروف مادر، صدای پیر خستهای جوابم میداد: «آن زمستان برف از تیغهی کوهسار به سان گرد نرمی پایین آمد…»
«آفریقا، ۱۹۳۲.»
«تفنگها را درآوردیم و روغنکاریشان کردیم و آنها آبی بودند و خوشساخت و توی دستمان جا خوش میکردند و ما در چمنهای رفیع منتظر میایستادیم و لبخند میزدیم…»
«کوبا. گلف استریم.»
«ماهی از آب بیرون جست و به بلندای خورشید بالا پرید. هر چیزی که از ماهی میدانستم در آن ماهی بود. هر چیزی که از یک قوس میدانستم در آن قوس بود. تمام زندگیام آنجا بود. روز آفتاب بود و آب و زنده بودن. میخواستم محکم در دستانم بگیرمش. نمیخواستم برود، هرگز. ولی ماهی که در آب افتاد و آب که رویش را پوشاند سفید و بعد سبز، آن هم رفت…»
به لابی رسیده بودیم. درهای آسانسور باز شد و پا گذاشتم بیرون با آن قفس مادرنشان و لابی را پیمودم و سوار تاکسی شدم.
هنوز بزرگترین خطر پیش رویم بود. میدانستم که وقتی به فرودگاه برسم، نگهبانها و ارتش کاسترو خبردار شده بودند. از شلی کاپون نگذشته بودم که به آنها بگویم دارم میراث ملیشان را با خودم میبرم. شلی حتا ممکن بود دم کاسترو را با سود حاصل از کلوب کتاب ماه یا حق انحصاری فیلم دیده باشد. باید نقشهای میچیدم که ازشان فرار کنم.
خب، من کل عمر با ادبیات سر و کله زدهام. جوابش در لحظه به ذهنم رسید. تاکسی را نگه داشتم تا بروم و قدری واکس کفش بخرم. شروع کردم ال کوردوبا را رنگ زدن.
همانطور در طول هاوانا، خم میشدم روی قفس و زمزمهکنان میگفتم: «گوش کن. نه دیگر[27]!»
چند بار تکرار کردم تا دستش آمد. آوای جدیدی برای پرنده باید میبود، چون حدس زدم پاپا هیچوقت از مبارز میانوزنی که مدتها پیش زمین زده نقلقولی نکرده. صدا که ضبط میشد زیر پارچه سکوت برقرار بود.
بعد، آخر سر، جواب داد. با صدای قدیمی، آشنا و بم پاپا گفت: «نه دیگر! نه دیگر!»
[1] پاپا لقب ارنست همینگوی، نویسندهی آمریکایی است
[2] Finca Vigía
[3] Kenneth Tynan
[4] Tennessee Williams
[5] Max Eastman
[6] Charlie Scribner
[7] Hemingway
[8] Thomas Wolfe
[9] Gertrude Stein
[10] مصرع اول لیبرتویی که گرترود استاین برای اپرای «چهار قدیس در سه پرده» اثر ویرجیل تامسون سروده است
[11] El Cordoba
[12] Kewpie
[13] Hieronymus Bosch نقاش هلندی قرن ۱۵ و ۱۶ مشهور به کشیدن صحنههای آنجهانی مملو از هیولاها و موجودات اهریمنی
[14] Dashiell Hammett نویسنده آمریکایی رمانهای پلیسی
[15] Fester
[16] Soft
[17] Ripley
[18] Mild Innocuous
[19] Joe DiMaggio بازیکن افسانهای بیسبال در دهههای ۳۰ تا ۵۰ میلادی در آمریکا. مشهور است که همینگوی طرفدار پروپاقرص اسبسواری، گاوبازی، بوکس، بیسبال وبسیاری ورزشهای دیگر بود. دلیل سوال پرسیدن از طوطی درمورد بازیکنان بیسبال همین است.
[20] Home run و Batting average. اصطلاحات مربوط به بیسبال برای ارزیابی امتیازی که هر بازیکن میگیرد.
[21] Babe Ruth بازیکن بیسبال دهههای ۱۰ تا ۳۰ میلادی در آمریکا
[22] Norman Mailer
[23] Singles hitter. در بیسبال به بازیکنی میگویند که با یک ضربهی قوی توپ را به دورترین نقطه میاندازد.
[24] همینگوی در سال ۱۹۳۲ در مقالهای مینویسد برای شاعرانی که اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ متولد شدهاند، تاثیر نگرفتن از پاوند مثل این است که «از کولاک و بوران بگذری و سرمایش را حس نکنی.»
[25] اشاره به فیلم صامت شبح اپرا ساخته ۱۹۲۵ به کارگردانی روپرت جولیان و بازی لون چانی که اقتباسی است از کتاب شبح اپرا نوشته گاستون لورو
[26] Lon Chaney
[27] Nevermore! تنها جملهای که در شعر غراب اثر ادگار آلن پو از زبان غراب بیرون میآید