بچههای محله اسمش را گذاشته بودند “چاقو به سر”. یک چاقوی بزرگ تا دسته توی مغزش فرو رفته بود و همانجا مانده بود. نمیدانم چاقو کجای مغزش را شکافته بود یا کدام عصب و نورون را قطع کرده بود ولی انگشتهایش بی وقفه تکان میخوردند؛ مثل کسی که مدام پیانو بنوازد. کافی بود بگذاریش پشت پیانو. اگر عصبانی بود، که معمولاً هم بود، کنسرتوی شماره یک چایکوفسکی را برایت مینواخت و اگر دم غروب بود و یک لیوان شیر و عسل گرم دستش میدادی، سوناتای شماره ۱۴ بتهوون را اجرا میکرد. راستش از سالها پیش، خیلی قبلتر از آنکه من به دنیا بیایم، او همه کارهی خانه به حساب میآمد و ضبط و ربط همهی امور به عهدهاش بود. البته مادربزرگ اغلب اجازه نمیداد در حضور مهمانها و یا حتی توی محله آفتابی شود. هر چه نباشد هیچکس دلش نمیخواست پیرمردی را با چاقویی فرو رفته توی کاسه سرش ببیند که دارد راست راست راه میرود.
حدوداً شصت ساله به نظر میرسید. کت خاکستری، شلوار مشکی، پلیور کرم رنگ و کفشهای چرم مشکی تنها لباسهایی بودند که در تمام این سالها به تنش دیده بودیم. نمیتوانم با قطعیت بگویم اما بنظرم چندین دست از همین کفش و لباس توی کمدش داشت، وگرنه چطور میشد لباسهایش همیشه همان باشند اما کهنه نشوند. موهای پرپشتش یکدست خاکستری بود و پوستش پریده رنگ به نظر میآمد و زیر چشمهایش گود افتاده و تیره رنگ بود. هیچکس دقیقاً نمیدانست چند سال پیش و از کجا به این خانه آمده و یا دقیقاً چند سالش است. من پانزده سالهم است و از وقتی یادم میآید او همین شکل و شمایل را داشته. توی تمام عکس های قدیمیِ خانوادگی هم همین شکلی است؛ بدون ذرهای تفاوت. هر از چند گاهی که آبجویی میخورد و کلهاش گرم میشد شروع میکرد به پرحرفی. حرفهایش بیشتر از آنکه به خاطرات یک پیرمرد بماند، شبیه ارائهی مستنداتی عینی از حوادثی است که دویست سال پیش در این منطقه رخ دادهاند.
به گمانم تنها کسی که واقعاً راز زندگی “چاقو به سر” را میدانست پدربزرگم بود که او هم سال گذشته، خیلی آرام و بیصدا وقتی که خواب بود در سن ۹۲ سالگی و بر اثر سکتهی قلبی مرده بود. اولین کسی که متوجه مرگ پدربزرگم شد، او بود؛ نه مادربزرگ، نه پدرم و نه هیچکس دیگر. همه میگفتند حتماً خیالاتی شدهام وقتی برایشان تعریف میکردم که روز خاکسپاری پدربزرگ، “چاقو به سر” را دیدهام که با دستهایی لرزان و در حالی که دستمالی را توی مشتش میفشرد، قطرهی اشکی را از روی صورتش پاک کرده است.
روزهای سه شنبه با دو بطری آبجو چپانده در جیبهایش از خانه بیرون میرفت و چند ساعتی پیدایش نمیشد. من میدانستم میرود قبرستان. یکبار با دوچرخه تعقیبش کرده بودم؛ اما بدبختانه همان وقت پسرهای محله را اطراف ورودی قبرستان دیده بودم و به کل یادم رفته بود برای چه تا اینجا آمدهام. همراه پسرها رفته بودم تا گوشهی پرتی، دور از چشم دیگران، سیگار دود کنیم. وقتی برگشتم، “چاقو به سر” خانه بود و داشت با پدرم درباره مهمانیای که قرار بود بزودی در خانهمان برگزار شود صحبت میکرد. پدرم هم مثل پدرش به او بیاندازه اعتماد داشت. امور خانه را با همان دستهای لرزانش طوری مدیریت میکرد که همیشه همه چیز سرجایش بود و مهمانیهای خانهی ما به گفته دیگرانی که در آنها شرکت میکردند، همیشه بهترین مهمانیهای منطقه بودند. پدرم مالک بزرگترین و امن ترین سوله های منطقه بود و دوستانش همگی تاجر بودند. اگر یکیشان میخواست یک محموله ی صادراتی یا وارداتی را برای مدتی در جایی مطمئن نگه دارد، بهتر از سولههای پدرم جایی را پیدا نمیکرد.
پدر به “چاقو به سر” اعلام کرده بود روز جمعهی هفتهی بعد، یعنی ده روز دیگر مهمان دارد و این تنها کاری بود که او برای برگزاری یک مهمانی باید انجام میداد. باقی کارها را “چاقو به سر” خودش آنطور که میدانست رفع و رجوع میکرد. لیست مهمانها را از پدرم تحویل میگرفت، برایشان دعوتنامه میفرستاد، لیست غذاها را مشخص میکرد و به آشپز میداد و او هم کم و کسریهایش را میگفت و بعد “چاقو به سر” راهی خرید میشد. نوشیدنی ها را هم خودش شخصاً انتخاب میکرد. این جور چیزها رو خوب میدانست؛ یک نوشیدنی مخصوص گفتگوهای مردانهی قبل از شام، یکی برای روی میز شام و یکی هم برای مجلس رقص آخر شب. برای خودش هم همیشه آبجو میخرید.
من از مهمانی خوشم میآمد چون اینجور وقتها هیچکس حواسش به من نبود. میتوانستم آزادنه هرجای خانه که دلم بخواهد بروم، به هر کمد و گنجه ای سرک بکشم، سیگاری را که در دیوار آجری پشت باغ قایم کردهام پک بزنم و اگر فرصتی دست داد بروم سراغ دختر مو قرمز مستخدممان که موقع مهمانیها برای آنکه توی دست و پا نباشد، توی آلونک مستخدمها میماند و ادای درس خواندن درمیآورد. یک سال از من کوچکتر است و دندانهای سفیدی دارد و وقتی میخندد یک چیزی نمیدانم کجای دلم فرو میریزد. یکبار توی باغ از لپهای کک مکی اش بوسهای برداشتم. اولش خشکش زد، من هم ترسیدم اما بعد خندید و به دو رفت. بعد از آن بار، دیگر موقعیت دست نداده بود دوباره بهش نزدیک شوم. هروقت میدیدمش خندهی ریزی میکرد؛ بیپدر خودش هم فهمیده بود با خندهاش توی دلم غوغا میشود. بگذریم.
شب پیش از مهمانی، سرمیز شام، مادربزگ هفتاد و هشت سالهام تا میتوانست غر زد. کفری بود که چرا پدر و مادرم راهبهراه مهمانی میگیرند و پولهایشان را بی حساب و کتاب خرج میکنند. معتقد بود آنها در تربیت من کم گذاشتهاند وگرنه من اینقدر بیشعور از آب در نمیآمدم و در نهایت هم اشارهی زهرآگینی کرد به سرویس جواهری که دو هفته پیش از آن، پدرم بعنوان هدیه تولد به مادرم داده بود. مادربزرگ بعد از مرگ شوهرش، حسود و غرغرو شده بود اما این تنها دلیل نیش زدنش به مادر نبود. او هیچوقت با مادرم رابطه ی خوبی نداشت. مادر بر خلاف مادربزرگ، زن با سوادی بود. در دانشگاه تاریخ درس میداد، خودش رانندگی میکرد و البته از خانوادهی پولداری هم نمیآمد. بقول مادربزرگ “گدا زاده” بود. بدتر از همه اینها، پسرش بود که مادرم را خیلی دوست داشت و این گناهی نابخشودنی بود. از نظر مادربزرگم همیشه هرچیز نا خوشایندی زیر سر مادرم بود. پدر و مادرم از همان اول قرار گذاشته بودند جدیاش نگیرند و با او دهان به دهان نگذارند؛ اما پدربزرگ که زنده بود اینجور وقتها نیشگونی از لپش میگرفت و با خنده میگفت: “بدجنس نباش!” حقیقتاً پیرزن بدجنسی بود.
صبح روز بعد، مادرم از خواب بیدارم کرد و در حالیکه کت و شلوار اتو کشیدهای را به در کمد آویزان میکرد گفت که دارد میرود آرایشگاه و دستور داد بعد از ناهار دوش بگیرم و آن را بپوشم. اضافه کرد که نمیخواهد غرغر این و آن را بشنود و رفت. بعد از ناهار طبق خواسته مادر، دوش گرفتم، موهایم را مرتب کردم، کت و شلوار را پوشیدم و رفتم طبقهی پایین. پدر در طبقه ی پایین در سرسرای بزرگ، روبروی “چاقو به سر” ایستاده بود و با او صحبت میکرد. نزدیکتر که شدم شنیدم که داشت از “چاقو به سر” درخواست میکرد بعد از شام برای مهمانها بنوازد و او هم با سر تأیید میکرد. پیانو را در اتاق مجاور سرسرا گذاشته بودند تا خاطر کسی با دیدن “چاقو به سر” در حال نواختنش، مکدر نشود.
مادرم پیش از مهمانها از راه رسید. موها و صورتش را آراسته بود. به پدرم لبخند زد، گفت میرود لباسش را بپوشد و از پلهها بالا رفت. مهمانها کمکم داشت پیدایشان میشد و من از همان شروع مهمانی پی موقعیت مناسب میگشتم تا از دست همه فرار کنم. البته مطمئن بودم تا پیش از شام، دست نخواهد داد. این بود که همان دور و بر، پرسهزنان، مهمانها را برانداز میکردم. گاهی پدر مرا به کسی که نمیشناختم معرفی میکرد و گاهی مادر دستم را میکشید تا پیرزنی بوسهای بر صورت یا پیشانیام بچسباند که حاصلش چیزی جز چرب شدن و قرمزی صورتم نبود. بعد از شام بود که صدای پیانو از اتاق مجاور بلند شد. هرکس که پای رقصیدن داشت از جایش بلند شد و به اتفاق دیگری مشغول رقصیدن شد. بقیه گوشه و کنار نشسته بودند؛ پیکی میزدند یا سیگاری دود میکردند.
نگاهی به پدر و مادرم انداختم؛ حسابی مست بودند و حواسشان ابداً به من نبود. خیلی آرام از گوشهی سالن خودم را به بیرون سراندم و رفتم به سمت دیوار آجری باغ. سیگار جاسازم را برداشتم و روشن کردم. هنوز پک اول را نزده بودم که صدای خش خش آرامی شنیدم. دختر مو قرمز بود. نزدیکتر که آمد گفتم: “ها؟ درس و مشق را رها کردی؟” خندید و چیزی نگفت. دستش را گرفتم و کشیدمش سمت خودم. نه تنها خجالت نمیکشید که کمی هم خودش را انداخته بود توی بغلم. در آغوشش کشیدم و به مدت نامعلومی که نمیدانم چقدر طول کشید بوسیدمش. ناگهان صدایی شبیه پریدن کسی از روی دیوار از توی باغ آمد. هردو ترسیدیم. دختر خودش را از آغوشم بیرون کشید و به دو به سمت آلونک مستخدمها رفت. خودم را جمع و جور کردم و به سمت عمارت راه افتادم. کسی از مهمانها توی سالن نبود. پدر و مادرم را هم نمیدیدم و صدای پیانو هم به گوش نمیرسید. سراغ پدرم را از یکی از مستخدم ها گرفتم. سری تکان داد، لبش را گزید و با عجله رفت. دنبال مادرم گشتم اما پیدایش نکردم. به سمت اتاق مادربزرگم از پله ها بالا دویدم. دستگیره را تاب دادم اما قفل بود و صدای خرناس مادربزرگم از پشت در میآمد. دوباره برگشتم پایین. این بار به هوای پیدا کردن “چاقو به سر”. او حتماً میتوانست به من بگوید چه خبر است. وارد اتاق پیانو شدم. توی تاریکی مادرم را دیدم که روی صندلی پشت پیانو نشسته و سرش را بین دو دست گرفته است. پایین پایش روی زمین لکه ی بزرگی از خون پهن شده بود. چشمهایم بیاختیار رد خون را دنبال کرد تا به سرِ “چاقو به سر” رسید که حالا دیگر چاقو به سر نداشت. خشکم زده بود و مبهوت به جسد پیرمرد بیچاره نگاه میکردم. مادرم دستور داد بروم بیرون. با حالتی عصبی تکرار میکرد که من نباید آنجا باشم. پرسیدم چه شده و مادرم که در آن حال، دیگر توان جر و بحث با من را نداشت با صدایی لرزان وآرام برایم توضیح داد که بعد از رفتن اکثر مهمانها تازه متوجه شده بودند که مدتی است صدای پیانو نمی آید، اما چون کسی نمیرقصید، کنجکاو نشده بودند که ببینند چه اتفاقی افتاده و چرا “چاقو به سر” بدون اطلاع آنها نواختن را متوقف کرده است. در انتها وقتی پدر، سراغ “چاقو به سر” میرود تا رتق و فتق پایان مهمانی را به او بسپارد میبیند که بی جان کف اتاق افتاده است. مادرم اینها را گفت و گریه را از سر گرفت.
در گرماگرم مهمانی چاقو را از سرش بیرون کشیده بودند. هیچکس نمیداند کار چه کسی بوده است. بعضیها میگویند لابد کسی که خبر نداشته جان پیرمرد به چاقوی توی سرش بند است، شیطنت کرده و بعضیها هم میگویند کار خودش بوده؛ یک جور خودکشی. اما من باور نمیکنم خودش را کشته باشد. من آن شب صدای پریدن کسی را از روی دیوار شنیدم. دختر مو قرمز هم شنید. به پلیس هم گفتهام. اما با وجود همه این حرفها، پلیس هم هنوز مثل ما به راز مرگ “چاقو به سر” پی نبرده است. مرگش هم مثل زندگیاش که یک راز همیشگی بود، سربسته باقی مانده است.
من از آن شب به بعد، هر سه شنبه با دو قوطی آبجو و یک نخ سیگار توی جیبم سوار دوچرخهام میشوم و به قبرستان میروم.
بسیار زیبا و دلنشین بود.
چاقو به سر مثل شمعک آبگرمکن حمام فین هیچوقت مشخص نمیشه نقطه خاص زنده موندن کجاست، و مهم هم نیست، نویسنده هم تلاش نکرده بهمون بگه، حدس میزنه پدربزرگ نود و دو ساله فوت شده میدونسته، اما نپرسیده، یا اینکه اصلا از کجا اومده، هم خوب پیانو میزنه هم خوب نوشیدنی انتخاب میکنه …
داستان ساده و شیرینی بود.