خانم رئوفی با چند کیسه حاوی انواع شوینده و سفیدکننده و دستمال و دستکش از سوپرمارکت بیرون میآید. کشانکشان تا ایستگاه اتوبوس میبردشان. یکی از جوانکهای توی ایستگاه با دیدن او از جایش بلند میشود. خانم رئوفی سری به نشانه تشکر تکان میدهد و نفسنفسزنان مینشیند و کیسهها را کنار پا، رها میکند روی زمین. لبه چادر کهنهاش میافتد روی شانهها. تلاشی برای برگرداندنش نمیکند. کیف پول را از کیفش درمیآورد و زل میزند به آن روکش طلقی کدر؛ آنقدر عکس زیرش چپانده که چسب گوشههایش باز شده. بیشتر شبیه به آلبوم عکس است تا هر چیز دیگر. یکی از عکسها را جدا میکند و میگذارد کنار پولهای کهنه و کمش. بعد شروع میکند زیر لب فاتحه خواندن برای همهشان و کیف پول را با احتیاط میگذارد ته کیف دستیاش. زن جوانی با کیسه پلاستیکی در دست میایستد جلویش. خانم رئوفی چشمهایش را ریز میکند و بالاخره ماهی قرمز کوچکی را که در آن وول میخورد، میبیند. اتوبوس میدان شهدا – خاوران میرسد. جمعیت به هم فشار میآورند. دخترکی با لباس و دمپاییهای پاره و صورت سیاه دستش را جلوی او میگیرد و میگوید: “خاله شب عیده. یه عیدی به ما نمیدی؟” خانم رئوفی از همان پایین توی جمعیت چشم میچرخاند. آقای منوچهری توی اتوبوس نیست. کیسهها را از روی زمین برمیدارد و پیاده راه میافتد سمت خانه.
آقای منوچهری همسر فعلی خانم رئوفی است که امروز صبح رفت اسپری شیشهشوی بخرد و دیگر برنگشت. بالای نردبان ایستاده بود و داشت شیشههای پنجره پذیرایی را تمیز میکرد. خانم رئوفی یک تکه پارچه داده بود دستش و گفته بود زیرپوش شوهر مرحومش، آقای عباسی، است و جنسش یکجوری است که پرز نمیدهد و ردش روی شیشهها نمیماند. منوچهری پارچه را کف دستش تا کرده بود و از این کار چندشش شده بود. بعد پارچه را کشیده بود روی شیشهها. وقتی خانم رئوفی با شامپوفرش افتاده بود به جان موکتهای رنگ و رو رفته، از نردبان پایین آمده و گفته بود: “این شیشهشورها تموم شده. میرم میگیرم، زود میام.” چند دقیقه بعد خانم رئوفی از پنجره سرش را بیرون کرده و داد زده بود: “منوچهری، دو تا ایستگاه بالاتر سنبل و لاله بساط کردن. بخر برام.” و منوچهری برایش دست تکان داده بود. بعد خانم رئوفی اسپری شیشهشور را از روی زمین برداشته و دیده بود بیشتر پر است تا خالی.
خانم رئوفی به سرِ انگشتانش نگاه میکند و یادش میافتد چند وقت پیش که رفته بود برای گرفتن کارت ملی هوشمند، گفته بودند اثر انگشتش از بین رفته. گفته بودند زیاد با مواد شوینده کار کرده و شیارهای پوست محو شدهاند و او با خودش فکر کرده بود این تنها چیز انحصاری در زندگیاش بوده و دیگر آن را هم ندارد. وسایل را میگذارد روی کابینت. در یکی از قوطیها را باز میکند و محتویاتش را میریزد توی لگن وسط خانه. همانطور که دارد پارچهها را توی لگن فرو میکند و آبشان را میگیرد و میکشد روی دیوارهای تمیز، اولین سال تحویل در خانه خودش را به یاد میآورد؛ شاید چهل سال پیش. دقیقا چند دقیقه قبل از تحویل سال نو، شوهرش، متینجو، را فرستاده بود بالای نردبان تا نقطه سیاه کوچک بالای درِ بالکن را یکجوری پاک کند. متینجو بدون غر رفته بود آن بالا و بعد پرت شده بود یا خودش را پرت کرده بود پایین و دقیقا لحظه تحویل سال مرده بود. خانم رئوفی در تمام مسیر خانه تا بیمارستان به آن لکه سیاه لعنتی فکر کرده بود. دلش میخواست زودتر به خانه برگردد تا آن را پاک کند و خلاص شود. اما هرگز پاک نشده بود و خانم رئوفی مجبور شد از آن خانه اسبابکشی کند و برود. دوباره پارچه را توی لگن میاندازد و یادش میآید چند سال بعدش با مرد دیگری ازدواج کرد و او هم روز قبل از سال نو، از پنجره آشپزخانه پایین افتاد و مرد. به دیوارهای تمیز نگاه میکند و دلش آرام میشود. خانم رئوفی همه این ماجراها را برای منوچهری هم تعریف کرده بود، یعنی او از ترس جانش رفته بود؟ این را از خودش میپرسد و جوابی برایش ندارد.
یک لکه سیاه روی سقف آزارش میدهد. نردبان را میآورد زیرش. چند پله بالا میرود. دستش نمیرسد. دلش میخواهد منوچهری زودتر برگردد و کمکش کند. دلش نمیخواهد موقع تحویل سال هنوز این لکه سیاه اینجا باشد؛ این لکههای سیاه که افتادهاند به جانش.
آقای منوچهری توی خانه دخترش نشسته. نوهها از سر و کولش بالا میروند و او دارد به رد بدون پرز مرحوم عباسی توی زندگیاش فکر میکند. به اینکه به اندازه کافی در از بین بردن لکهها ماهر نیست و لابد مردهای زیادی بهتر از او توانستهاند دل خانم رئوفی را ببرند. دلش میخواست آنقدر جان داشت که بتواند تمام لکههای سیاه زندگی خانم رئوفی را از بین ببرد.
خانم رئوفی همه شویندهها را درهم میریزد توی لگن. پرش میکند. بعد نفس عمیق میکشد و احساس میکند یکآن تمام ذهن و بدنش بوی تمیزی میگیرد؛ بوی صابون و شامپو و وایتکس. بعد سرفه میکند؛ پی در پی. دلش میخواهد این بیست و چهار ساعت باقیمانده سال را بخوابد و به هیچکدام از کارهای نکردهاش فکر نکند؛ به هیچکدام از این لکههای سیاه، به منوچهری و تمام آن مردهای توی کیف پول. چشمهایش را میبندد و همانجا، کنار لگن، پخش میشود روی زمین.
آقای منوچهری از اتوبوس پیاده میشود. توی یک دستش سنبل است و توی دست دیگرش لاله. میرسد به در خانه. میگذاردشان دم در و کلید را از جیبش درمیآورد. میرود داخل. خانم رئوفی بر خلاف همیشه با صدای چرخاندن کلید بیدار نمیشود. هنوز دراز کشیده است روی زمین. آقای منوچهری رویش پتو میکشد و خودش پارچهها و شیشهشور را برمیدارد، میرود لبه پنجره نیمه باز میایستد تا بقیه شیشهها را تمیز کند. هنوز چند دقیقهای تا پایان سال مانده است.