آبان هزار و سیصد و شصت و هشت بود. تمام خیابانهای شهر از برف سنگین و بیسابقه مسدود شده بود. پدر که به سختی خود را تا آنجا رسانده، در ورودی شهر گیر میکند. قهوهخانهچی پیشنهاد میدهد که شب را در کاروانسرای قدیمی چفت قهوهخانه بماند، تا صبح که شاید راه باز شود. مسافرهای دیگر هم مثل پدر از درد ناچاری در کاروانسرا مانده بودند. آن طور که برایم گفت، اتاقش چیزی نبود جز زیرزمینی قدیمی با یک شومینه و کمی هیزم، یکدست رختخواب، یک کاسه دیزی، یک قوری چای و هفت نفر دیگر که مجبور بودند پهلو به پهلوی هم روی زمین بخوابند. بابا که از درون گر گرفته بود جای خوابش را در دورترین نقطه از شومینه، کنار در انداخته بود و بیشتر شب را بیرون از اتاق، به کشیدن سیگار گذرانده بود.
آن قدر بیتاب برگشت به خانه بود که چندین بار به سرش میزند برود و از پشت کامیونش بیل و کلنگی بردارد و پیاده به جاده بزند. برفها را بروبد و برای خودش مسیری باز کند. در روز عادی، پیاده کمتر از نیم ساعت تا خانه راه بود. میترسید که راهداری تا چند روز دیگر هم نتواند جاده را باز کند و او آن جا گرفتار شود. پدر بیتاب بود و عجله داشت. وقتی از شهر میرفت، تازه برگهای پاییزی زرد شده بودند. قرار بود تا شب یلدا بازگردد. حتما من و خواهر و مادرم، هر سه منتظر بودیم که این بار هم مثل همیشه برایمان از فرنگ سوغاتی بیاورد. با اینکه پدر ماجرای آن شب را لحظه به لحظه و با تمام جزییات برایم تعریف کرد – گویی همه چیز جلوی چشمش بود – اما باز هم چیزی را نگفته باقی گذاشت: اینکه چه کسی خبرچینی کرد؟ تهمت بود یا واقعیت؟ و آیا اصلا با مادر صحبتی کرد؟ هرچند یقین دارم ماجرا هر چه که بود، به محض آنکه چیزی به گوشش رسیده یا فکری در سرش افتاده، بدون ذرهای تردید، راهش را کج کرده و به سمت شهر برگشته؛ به دنبال آبرویش … آبرویش. آن سالها چقدر این کلمه در گوشمان تکرار شد. آخر پدرم مرد با غیرتی بود.
شب مدتها از نیمه گذشته و کاروانسرا کاملا در خواب فرو رفته بود. پدر زیر آسمان سرخ، کنار دستشویی و تلی از برفهای روبیده ایستاده و با خساست از سیگارش کام میگرفته که ناگهان مسافری در تاریکی کنارش سبز میشود و میپرسد:”میدونی هوا بوی چی میده؟” پدر سری تکان میدهد. مسافر میگوید بوی خون و بعد ناپدید میشود. پدر به هر طرف چشم میاندازد او را پیدا نمیکند. مسافر، کوتاه قامت و خمیده، پتوی کلفت و مندرسی دور خودش و روی سرش کشیده و صورتش قابل تشخیص نبوده. تنش مورمور میشود. زودتر سیگارش را تمام میکند و به اتاق برمیگردد.
مسافرها کنار هم دراز به دراز در پتویشان لولیده بودند. پاورچین از بالای سرشان رد میشود. دستانش قرمز شده و از شدت سرما تا نمیشدند. آنها را کنار آتش میگیرد. “همه جا بوی خون میده.” سر میچرخاند. همان مسافر خمیده و ژندهپوش اینبار کنار شومینه پیدایش شده بود. نور سرخ آتش روی پوست چروکیده و لبانش، که جای خالی دندانها را پر کرده، سایههای عمیقی انداخته بود. چشمان ریزی داشت که در گودی چشمخانه فرو رفته و معلوم نبود مرد است یا زن، نه از صدایش و نه از چهرهاش. پدر که جا میخورد، خود را مشغول روشن نگه داشتن آتش میکند و تکه چوبی در آتش میاندازد. حتم دارم سعی میکرده به روی خودش نیاورد که چقدر وحشت کرده؛ پدر در تظاهر به اینکه همه چیز کاملا عادی و نرمال است استاد بود. میپرسد اهل کجاست. مسافر خمیده میگوید همین شهر. پدر دوباره میپرسد تا به حال او را اینجا ندیده، کجا زندگی میکند و مسافر میگوید که سالها پیش از این جا رفته. امشب هم برای دیدن کسی آمده، اما وقتی بوی خون را میشنود پایش را داخل شهر نمیگذارد. بعد رو به پدر میکند و با چشمانی که به سختی از بین پلکها بیرون آمده، به او زل می زند و میگوید: “این خصلت اینجاست. هر کی اینجا زندگی کنه خوی این شهر رو میگیره. مگه نمیدونستی؟” مکثی میکند و دوباره میگوید :” اما نگران نباش! به محض اینکه از این جا بری همه چیز از کلهات پاک میشه. دوباره خوب میشی. صبر نکن تا صبح بشه، همین الان از اینجا برو. اگه دست دست کنی و جاده باز بشه، شهر فریبت میده. از اینجا برو! برای همیشه از اینجا برو. به زن و بچهات پیام بده که اسباب و اثاثشون را جمع کنند و بیان دنبالت. وگرنه دستات تا ابد بوی خون میگیره.”
زبان پدر در دهانش قفل میشود. دست توی پالتوی جیبش میکند. چاقوی ضامندارش هنوز آنجاست. محکم در دست میگیردش، آن را باز میکند و زیر گلوی مادر میگذارد. تیغه کوچک است، اما برای گردن ظریف مادر کافی است. خون به تمام سر و صورتش میپاشد و بعد صدای زنگ بلندی در گوشش میپیچد. دیگر چیزی نمیشنود. نمیداند چقدر زمان گذشته، اما دوباره از صدای پیر فرد به خودش میآید. میبیند که هنوز کنار شومینه نشسته و مسافر خمیده با دستهای خونی، در حالیکه دنبالهی پتویش را از روی زمین جمع میکند، پا روی مسافرهای خوابیده میگذارد و به آرامی از اتاق خارج میشود. قبل از این که بیرون برود دوباره رو پدر میکند، دستهایش را نشان میدهد و میگوید: “این خون دخترمه، پنجاه و دو سال پیش؛ ناموسم بود. اما بدون، اگه این کار رو کردی، خونش هیچوقت از دستت پاک نمیشه. اون صدا هم هیچوقت از گوشت بیرون نمیره، هیچوقت”.
“نذار من رو اونجا برگردونن، نمیخوام تو شهرم خاک بشم، تو رو به خدا، نذار منو اونجا خاک کنن”. این آخرین جملهای بود که از پدر شنیدم. سه شب پیش، قبل از اینکه از اتاقش بیرون بروم تا پرستار را خبر کنم. وقتی اجازه دادند دوباره به بالینش برگردم، پرستارها مشغول جدا کردن سرم و سنسورهای نوار قلب بودند. دست پیر و چروکیدهاش کنار تخت آویزان بود، اما ردﹼی از خون روی آن نبود. پدر در تمام این سالها حتی یک کلمه از آن شب برای ما چیزی نگفت. از هیچ چیز، چیزی برایمان نگفت. هیچ وقت راضی نشد ما را به دیدن شهر و خانه قدیمیمان ببرد . وقتی عموها و عموزاده هر از چند گاهی به دیدنمان میآمدند و طبق معمول غیرت و مردانگی پدر را تمجید میکردند، او باز چیزی نمیگفت، چشم از نگاهشان میدزدید و به دورها خیره میماند. گاهی که با خواهرم یا دیگران دعوایم میشد، اگر آن نزدیکی بود مضطرب به سمتم میدوید که مشتم را بگیرد، اما به سرعت به خودش میآمد. راهش را میگرفت و میرفت و خودش را مشغول سیگار میکرد. حالا میفهممش؛ شاید آن لحظه یادش میآمد که ما دیگر در شهر نیستیم تا مشتهایمان، تیزی باشد که سینهی عزیزانمان را بدرد. او ترجیح داد که تمام این سالها شریک دردش باشیم. اما من در ته قلبم، نمیدانستم کدامشان را برای این همه رنج نبخشم، پدر را یا مادر را؟ حالا پدر این دقایق آخر از گناهکار واقعی برایم میگوید. شهر را نبخشم؟
کنار تابلوی ورودی شهر پارک میکنم. همه چیز تغییر کرده است. خبری از قهوهخانه و جادهی قدیم نیست. ماشین آمبولانس کمی دیرتر از من وارد شهر میشود. قبرستان احتمالا چند کوچه پایینتر از همین خیابان باشد، چون از دور صدای لا اله الی الله میآید. احتمالا پدر روی دست و دوش عموها و عموزادههاست. که میداند دست چند نفرشان خونین است. بعید میدانم او را کنار مادر دفن کنند. اصلا نمیدانم مادر را کجا دفن کردهاند. یقهی تنگ پیراهن دارد خفهام میکند. یقه را باز میکنم. هر چه میکنم نمیتوانم قدم از قدم بردارم. تمام آنچه پدر تعریف کرد از جلوی چشمم میگذرد.
گوشیام برای چندمین بار زنگ میخورد، ول کن نیستند. بالاخره جواب میدهم. میگویند منتظر من هستند تا نماز میت را بخوانند و تا نروم شروع نمیکنند. تلفن را که قطع میکنم متوجه میشوم کسی پشت سرم، روی تکه سنگی کنار جاده نشسته است. نزدیکش میشوم. قوز بزرگی دارد و سرش پایین است. صدای پایم را که میشنود سرش را بلند میکند. میپرسم اگه به شهر میرود میتوانم برسانمش. برایم آسانتر است که با کسی همراه باشم. به چهرهاش دقیق میشوم. معلوم نیست که پیرمرد است یا پیرزن. دلم خالی میشود. به سرم میزند که فوری به سمت ماشین بدوم، اما بیآزار به نظر میرسد. بعد از اندک سکوتی میپرسد که آیا مسافرم، جواب میدهم که برای مراسم ختم پدرم آمدهام. میگوید:” پس این مردهی شما بود که میبردند؟” قیافهاش عینا شبیه توصیفات پدر است. حتمی خودش است، مسافر خمیده. اما چطور هیچ تغییری نکرده؟ پدر در این بیست و چند سال، چون پیرمردی هفتاد ساله شد. تنم عرق سردی کرده است. تلفن پشت هم زنگ میخورد. اعتنایی نمیکنم.
میگویم “شما باید اون مرحوم رو بشناسید. بیست سال پیش همین جا، تو ورودی شهر، اونو تو یک کاروانسرا دیدین. همون شب که برف وحشتناکی اومده بود و تو راه گیر کرده بودین.” جوابی نمیدهد. دوباره میگویم “به جا آوردید؟” میگوید چنین چیزی یادش نمیآید. معلوم است سرسری جواب می دهد و به کلهاش فشار نمیآورد. دوباره میگویم: “اون شب چیزهای مهمی بهش گفتی، یادت نیومد؟” همان طور بیتفاوت با چشمهای ریزش به دوردست خیره میماند، بی آنکه جوابی دهد. خیرگی نگاهش از جنس نگاههای پدر است. دوباره میگویم: “من باید حقیقت را بدونم. دیگه این بار باید راستش را بدونم. یادت میاد پدرم را دیده باشی؟” سرش را به علامت نفی تکان می دهد: “همچین چیزی یادم نمیاد.” میگویم:”از دخترت هم براش گفتی. دستت رو نشونش دادی” پیر حتی ذرهای اعتنا نمیکند. پس همه چیز دروغهای واپسین پدرم بود، تنها برای اینکه او را در جایی که خون زنش ریخته دفن نکنند؟ پس میتوانم خوشحال باشم که در برابر فشار عموها برای برگرداندن پدر مقاومتی نکردم.
نمیتوانم جلوی گریهام را بگیرم. پاهایم رمق ایستادن ندارند. کنارش روی زمین مینشینم. مادر نبود و او بود، در شهری که هیچ کس ما را نمیشناخت. امن و راحتتر بودم که پدر قهرمان زندگیم باشد. با این حال، هربار که در آینه خودم را نگاه میکردم، تنم میلرزید. تنم میلرزید از اینهمه شباهتم به پدر و اینکه مبادا خویام را هم از او به ارث برده باشم. اما چرا با این داستان ساختگی فریبم داد، که خودش را تبرﺋﻪ کند؟ من که از برزخ زندگیام چیزی به او نگفته بودم.
مدام تلفنم با شماره های ناشناس زنگ میخورد. پیرمرد بالاخره میگوید”اونان؟ میخوان بکشوننت توی شهر؟ اونا میخوان تو رو یکی مثل خودشون کنن.” نگاهش میکنم، سرش را به سمت جاده چرخانده، گویی از آن چه از دهنش پریده پشیمان است. می پرسم:” چی؟” جوابی نمی دهد. از جایم بلند میشوم و دستم را به سمتش دراز میکنم تا او را هم بلند کنم. “آره خودشونن. پاشو! پاشو من میرسونمت تو شهر. همه منتظر مناند. نمیشه بیشتر از این معطلشون کرد. اینم سرنوشت من بود که بالاخره به وطنم برگردم. من از پوست و خون همین آدمهام. پاشو، پاشو اینجا معطل نمون! من میرسونمت.” پیر مثل برق از جایش بلند میشود و فریاد زنان میگوید: “نه، نمیام. من به شهر برنمیگردم. اونا همه بوی خون میدن.” و همین طور که با دستهایش روی سرش میزند چون شبحی سرگردان، کنار جاده میدود و دور میشود.
سوار ماشین میشوم. گوشی تلفن را خاموش میکنم. چند نفر مرد سیاه پوش از دور به چشم میآیند. اشکهایم را پاک میکنم. شهر که در آینه ماشین پیداست، کمکم کوچک و کوچکتر میشود تا عاقبت، در سراب جاده حل میشود.
سهیلا محدث عزیز
قبل از هر چیز خیلی مخلصیم .خواستم بگویم داستانت با تمام جزییات در من اثر کرد و احساساتم را نیشگون گرفت .خیلی مراقب این قلم و صاحب قلم باش! ارزیدنی هستند.