کز کردهم کنج دفتر، برج دیدبانی شیشهایی که تمام قلمروام از آن بالا، زیرپایم پیداست. خون پیشانیم بند آمده اما هنوز مثل صمغی لجباز، درد، نرمنرم از شیار ابرویم بیرون میآید و میماند. دلمه میشود و پایین نمیسرد. کوچکی را سپردهم اصلا نیاید. حال و حوصلهش را ندارم. اگر چای خواستم یا کاری بود، خودم صدایش میزنم. هیچ دلم نمیخواهد چشــــمهای تنگش را از پشـــت آن عینک تهاستکانی، دستکم حالاها ببینم یا صدایش را بشنوم، حالم به هم میخورد.
دیروز به نازنین زنگ زدم، قربان صدقهی صدای خرمالوییش رفتم، لوسش کردم و گفتم شب خانه نمیآیم. این شب خانه نرفتنها برای مدیر واحد تعمیــرات نگهداری کارخانهی بزرگی مثل آتُربانکویر، ابدا اتفاق عجیبی نیست. کار اسـت دیگر، پیش میآید، مخصوصا حالا در این سـیاهبهار ِکار و بازار که نمیشود گزک دست این و آن داد و دَم به دقیقه رفت خانه؛ باید ماند و تمام کرد. نماندم اما. مثل همیشه همه چیز را سپردم به غلامرضا و رفتم. با بودنش دستکم اینجا، خیالم از همه چیز راحت است.
از شب، مانده بود دانگی که از خانهی آن چشمهای گود و چرب، بیرون آمدم. پرسه زدم در شهر، حتی سعی کردم توی ماشین چرتی بزنم؛ اما نیش آفتاب که از چاک پیشانی، خالی سرم را روشن کرد، سر از اینجا درآوردم و کنج قصر محقر خود پنهان شدم. از آن چشمها که فراموش میکرد پلک بزند، ترسیده بودم؛ مثل همیشه. آنقدر که از تمام دیشب هم، تنها بویی تند و تکراری در دماغم مانده، از اندام نحیف اما قدرتمند آن زن، تنها سـایهای در خاطرم و از چهرهی خالیش، تنها خیالی در ناکجا. حتی اسمش را باید در پیامهای کوچکی جستجو کنم؛ اسم خودش اگر باشد.
سعی کردم اینجا، پشت میز هم چرتی بزنم اما مگر میگذارند؟! خواب یا بیدار، یکریز حصــیر میبافند توی سرم؛ فکر و خیـال پول به باد داده در این روزهای بیپولی، بیلذتی که بیارزد یا دوامــی آورد، دردی که از خالی ســرم، انگشت توی چشمم میکند و همزمان موهای سرم را عقب میکشد، نازنین و آن چشمهای گود و چرب. همه مثل حصیر در سرم رج میخورند و بالا میآیند؛ ضربدری، درشت و بدقواره، یکی زیر یکی رو، یکی زیر یکی رو.
صدای کارگاه، مثل فوجی ملخ، به دفتر حملـــه میکند و میچسبد به من و دیوارها. سر بلند میکنم؛ هیکل تنومند غلامرضا، تمام قاب در را پر کرده. بیوقت آمده! صورت مستطیلی، آفتاب سوخته و پرشیارش، با ریشی چند روز نتراشیده، استوار بر گردن ستبری که زیادی در شانههای تنومندش فرو رفته، کلافه و تلختر از همیشه، بر آستان در مانده که بیاید یا برود؟!
– بیا تو
– بد موقع نباشه مهندس
– نه بیا تو. برا تو همیشه موقعست
در را پشت سرش میبندد. صدای ســالن قطع میشود. خسته اما استوار، تن روستاییش را تکان میدهد و به سمتم میآید؛ دست روغنیاش را چند بار به سینهی لباسکارش میمالد. کاغذی تا کرده از جیبش در میآورد و با ادب به دستم میدهد. رد انگشتان سیاهش روی آن مانده. رد انگشت اشاره خالیست. امضای یک قالبساز حرفهای ست، این یکیدو بند نداشته. از صبح دیروز در شرکت بوده؛ کاش همان سر صبح که دیدمش و پرسیدم «خط رو دیشب کی بالاخره تحویل تولید دادین؟» و فقط جواب داده بود « سه»، حواسم بود که بگویم : « جمع کن برو خونه». نگفته بودم.
دو سه سالی از من کوچکتر است. تعارف میکنم بنشیند. ناگفته میداند بیوقت است، حتی برای او؛ شعورش میرسد. حال و روز خودش هم هیچ بهتر از من نیست. میخواهم زودتر راهش بیندازم، خلاص شویم هر دو. امضای مرخصی چندان وقتی نمیگیرد؛ خودش میداند که چشم بسته برایش امضا میکنم، هر چه باشد. مثل بقیه نیست، حدش را میداند. من هم کاغذ را به ادب باز میکنم، برگ مرخصی نیست. نخوانده معلوم است درخواست مساعدهی لعنتیی هم نیست که بچهها بعد از ســـه ماه بیحقوقی، با تردید و اکراهِ گدایی، پر میکنند، چنــدرغازی میگیرند، چند روزی میگذرانند تا باز چه پیش آید. راستش خودم هم این روزها با همین گدایی لعنتی زندهم. پولی میگیری، خوشحال خرج میکنی، بیآنکه بدانی پول گدایی، سفره را خالی میکند، زندگی را. کی تموم میشه این بیپولی؟ از کجا میاری اینهمه دروغ رو؟ خدایی ارزش این همه ترس رو داره؟! هیچ خری به این کوچیکی احمق اعتنا کرده که تو این همه بیخود بهش اعتماد میکنی؟! آدرس هر طویلهای رو تا حالا داده، سر خرت رو کج کردی توش. چه مرگیه وقتی میدونی همهشون یه بو میدن؟! چه خبر از نازنین راســـتی؟ یکی زیر، یکی رو. یکی زیر، یکی رو، به هم میبافند جانم را.
خوشخط و بی قلمخوردگی « نظر به مشکلات شخصی …»، استعفاست. ادای خواندن باقیش را درمیآورم تا ببینم چه گِلی میتوان به سر گرفت با نبودنش. کارگر خوبی است؛ بهتـرین کارگر واحدی که من مدیر آنم. حتی بهترین کارگری که تا کنون دیدهم. بینق و مَنمَن. مثل همین دیشب، وقتهای گرفتاری و توقف تولید و هر کثافتکاری دیگری، بیادعا میماند وکار را جمع میکند، زنگ هم نمیزند؛ وقت یا بیوقت. اگر دیر باشـد که معمولا هست، از دوری راه، باقی شب را هم در نگهبانی میخوابد و خانه نمیرود؛ به اضـــافهکاری که میماند و پولی که بابتش میگیرد دلخوش است. پنج سالیست که با پشتکار و هنر دستانش خودم را در شرکت سرپا نگه داشتهم؛ شــاید هم نیازش. با صدای نعرهی مجدد دسـتگاهها به خودم میآیم. «غلامرضا! ». صدایم گم میشود. نمانده. سکوت دفتر را پر میکند. نامه را در جیبم میگذارم.
کوچکی را صدا میزنم. انگار که از قبل پایین پلهها منتظر بوده، سریع با سینی چای از پلههای فلزی بالا میآید و قبل از هر چیزی، نیش مزخرف همیشه بازش را نشانم می-دهد.
– عباسی رو بگو سر صبونه بیاد، کارش دارم.
این یعنی که چای را بگذارد و زود برود. سینی را روی میز میگذارد، نمیرود. به لیوان دست میزنم، داغ نیست.
– چشت چی شده مهندس؟ نمیری یه چسبی چیزی بزنی روش؟
جواب نمیدهم.
– بگم یکی از بچههای بهداری بیاد همینجا؟!
جواب نمیدهم. صندلیی را جلو میکشد و مینشیند. سرش را پیش میآورد؛ بوی حمام تنش، میریزد توی دماغم. از این حالت جلو آمدنش متنفرم؛ اما چه میشود کرد؟! مهمترین خبرهای شرکت را همیشه در این وضعیت میدهد. سرش را به گوشم میچسباند، چشمی تنگ میکند و آرام میگوید:
– دیشب، رفتی؟ چطو بود؟
میایستم. لیوان چای توی سینی دمر میشود. چاک پیشانیم تیر میکشد؛ چشمهایم باید از حدقه در آمده باشد. دستهایش را جلو صورتش گرفته. از اول هم نمیخواستم بزنم اما تا هوار هم بزنم «گورت رو گم کن»، خودش دیگر نمانده؛ سینی را هم نبرده. رفته و همهی ملخهای چسبیده به در و دیوارها را هم کنده و با خودش برده. کاش، امروز زودتر سیاه شود.
چند لحظه بعد دوباره پیدایش میشود؛ با همان بو، با همان نیش باز، انگار نه انگار اتفاقی افتاده میانمان. سینی صبحانه و چای را روی میز میگذارد، میز را دستمال میکشد و سینی قبلی را با خود میبرد. داد میزنم:
– عباسی رو بگو حتمن بعد صبونه کارگرا بیاد بالا.
برمیگردد. گردنش را روی یک شـانه خوابانده، کجکج با تمام کراهتـش به سمتم میآید و در گوشم میگوید:
– باشه ولی چن روزه جنیهها. حقم داره خو، پشت سر زنش …
حرفش تمام نشده، یقهش گیر میکند توی دستم. هلش میدهم جلو، از روی صندلی شیرجه میرود کف دفتر. تن ریقویش دراز به دراز به شکم افتاده. ولو شده کف زمین و کورمال کورمال دنبال عینکش میگردد. دولا میشوم؛ عینکش را که سالم است توی دستش میگذارم. غلت میزند و بر میگردد. خوابیـده عینک را به چشم میزند، بلند میشود و سر صبر زانوهایش را میتکاند.
– میشناسیش؟ دیدیش تا حالا؟!
– نه
– پس زر زیادی نزن پش سر مردم. تن لشت رو وردار، گم کن گورتو زود. یه بلایی سر خودم و خودت میارم امروزا. این آشغالا رم جمع کن ببر.
کاسهی عدسی را توی سینی میگذارد، خندهای تحویلم میدهد و میگوید:
– چایی رو ولی بزن، مهندس
مهندسش را زیادی آرام و کشدار گفته. بیاعتنا بیرون میرود و زیر لب جوری که بشنوم میگوید:
– مرتیکه عوضی
غلامرضا بعد از صبحانه نیامد. نه که کوچکی خبرش نکرد، نه. غلامرضا با هیچ تماس و پیغام دیگری هم نیامد. نکبتِ امروز همین یک مرگ را کم داشت. با کارگرهای تولید، سر متلکی که به زنش میگویند، حرفش میشود؛ چاقویی بیرون میآید؛ معرکه بالا میگیرد؛ دورش میکنند و معلوم نمیشود آخر چه میشود که پایش میلغزد و میسرد روی میـزِ پرسِ دوهزار تنِ دبلاکشنِ سرِ خطِ اچچهار. تکهای از تنش را از روی زمین جمع کردند، تکههایی را از روی میز پرس و تکهپارههایی را از در و دیوار و شیشههای سالن تراشیدند و باقی را با واترجت شستند. خبرش را مثل هر نحسی دیگری، کوچکی به من داد؛ این بار اما ترسخورده و بیتبسم، با چشمهایی گرد و از کاسه درآمده.
-عباسی نفله شد، افتاد زیر پرس.
کارخانه را تا اطلاع ثانوی پلمپ نمیکردند هم، آدم ماندن نبودم. مینشینم پشت فرمان. از کارخانه تا سنگسر بیست و سه کیلومتر راه است. آسمان بهاری، مثل لنگی خیس از طناب رختی آویزان است و مدام توی صورتم میخورد. بغلی را از داشبورد بر میدارم و سر میکشم. خالیست. نکبتِ این روز را به خانه نباید برد. کاش، زودتر سفید شود این شب. صدقهها شاید بس شه. خاموش باشه کاش اصلــا. اون بو حالم رو به هم میزنه. پاک نکردی شــمارهش رو؟ نه، هست. اســـمش چی بود؟ کاش میدونستم خونه غلامرضـا کجاست، میرفتم یه تسلیتی میگفتم. ِنمیری، تاب شیون نداری. آره زوده، فردا باید برم حتمن ولی. غلامرضا. غلامرضا! نازنین!. نمیخوای بری خونه؟! زنگ میزنم به نازنین. خاموش است. خانه را میگیرم، جواب میدهد:
– بفرمایید.
– شما بفرمایین. سلامت کو خرمالو؟
– کجایی از دیروز، تلفن چرا جواب نمیدی؟
– تو خاموشی چرا؟ گیر بودم من یهبند. شرمنده
– شرمنده چرا؟ میومدی یه لباس عوض میکردی حداقل
ماجرای امروز و دردسرهای معمول بعد از آن را کوتاه برایش توضیح میدهم و
میگویم الان هم باید با دو مدیر دیگر شرکت بروم آگاهی سمنان. دوست ندارد چشم به راه بماند. نگران کمخوابی همیشگی من هم هست. خیالش را راحت میکنم که همین هجده کیلومتر فاصله تا سنگسر را هم رانندگی نمیکنم و شب از سمنان بر نمیگردم خانه. خانهی دوست یا همکاری یا هر جا که شد میمانم تا صبح چه پیش آید،. تازه اگر گرفتاری امشب تمام شود!
از شب گذشته. زنگ میزنم. خاموش است. خوشحال میشوم. باز زنگ میزنم. خاموش است. کلافه میشوم. همین یک شماره مانده؛ باقی را پاک کردهم. از اینکه به کوچکی زنگ بزنم، حالم به هم میخورد. پرسه میزنم توی شهر. سنگسر را با یک نفس، سر تا ته، دو بار میشود دوید. شهر خالیست. ماشــین بوی غلامرضا گرفته، بوی تند مرد و گیریس. یادم میآید از دیروز ناهار هنوز چیزی نخوردهم. کاش صبح، جای اون چای زهرمار، کاسهی عدسی رو سر میکشیدی.
سر همان کوچهی باریک و درازِ دیشبی نگه میدارم؛ خالیست. بغلی را باز
سر میکشم؛ خالیست. از خودم میترسم که دیشب با چه حماقت یا با چه جسارتی از آن گذشتهم. اگه کسی اینجا می دیدت؟! فشـار میدهم زخم پیشانی را، ساکت میشود. دوباره زنگ میزنم؛ خاموش است. پیاده میشوم، میخواهم سر و گوشی آب بدهم و برگردم. بر نمیگردم ولی. پاهایم به سمت خانهی آن چشمهای گود و چرب میرود، مرا هم میبرد. کنار دری که دیشب با ترس و نخواستن از آن گذشته بودم، حجلهای برپاست. خانه سیاهپوش است. جلوتر میروم. گوشهی پارچهی سیاهی با اسم زندهیاد غلامرضا عباسی در باد رهاست. جلوتر میروم. غلامرضا آویزان از حجله، اینبار در صورتی تراشیده و چشمهایی براق اما با همان تلخی و وقار همیشگی که نمیدانم از کجا میجوشد، نگاهم میکند. خانهی آن چشمهای سیاه و چرب، سیاهپوش است؛ در خانه شیونی برپاست. سیاهی از شیار پیشانی به خالی سرم میریزد. یکی زیر، دو تا رو. یکی زیر، دو تا رو. دو تا رو، دو تا رو.
نمیدانم چند بار سر و ته شهر را، بالا به پایین، چپ به راست، عر کشیدهم، چند بار دور آن گشتهم اما یک بار بنزین زدهم؛ سه بار تا کارخانه رفته و برگشتهم و دو بار تا سمنان. تلفــنم زنگ میخورد. کوچکیست. بر نمیدارم. باز زنگ میخورد،. بغلی را بالا میاندازم. خالیست. جواب میدهم:
– نمیخوام نحست رو بشنوم. اگه خبری چیزی داری، پیغام بده فقط؛ حرف نزن.
– یه شماره فرستادم، قطع نکن! فقط یکم گرونه اینیکی، اگه جواب نداد، گیر بیخود ندی گهکاری کنیا، مهـــندس. عاشق نشی!
باز مهندسش را زیادی کشیده؛ قبل قطع کردن “مرتیکه عوضیش” را هم باید گفته و خندیده باشد. شماره را فرستاده و کنارش نوشته: «مریم، مجید.» شماره را با گوشی دیگرم میگیرم. زنگ میخورد. سعی میکنم صدایم محکـــمتر از چیزی باشد که همیشه هست، اینجور وقتها صدایم بدجوری میلرزد.
– مریم خانم!؟ از طرف آقا مجید زنگ میزنم.
– بفرمایید. امرتون؟!
همان صدای خرمالوییست، با همان ظرافت و نرمی. مو نمیزند. با همان بیتفاوتی و تلخی.
– نازنین؟ تویی!
– نه.
سکوت میشود، سکوتی کشدار. کنار میکشم. میایستم.
– الو. نازنین!
– نازنین کدوم خریه؟
قطع میکند. دوباره میگیرم. خاموش است. صد بار دیگر هم میگیرم، خاموش است. زنگ میزنم به نازنین. خاموش است. خانه را میگیرم. طول میکشد تا بردارد. از صدای همیشگیاش خبری نیست. خمار و خوابآلود جواب میدهد:
– بله
– نازنین؟!
– چی شده؟ کجایی؟
– بگو بفرمایید، مث همیشه بگو.
– دیوونه شدی نصف شب؟ از خواب پروندیم که بگم بفرمایید؟ نرفتی سمنان؟!
– نه دارم میام خونه. گفتن یه نفر بمونه بسه. ولش کن اینا رو، گشنمه خیلی
– خوابت نبره پشت فرمون
– نه، رسیدم. سنگسرم
– بیا
بغلی را سـر میکشـم. خشکی لبهایم اینبار میســوزد. پر است. باز بغلی را سر میکشم؛ دهانم، دلم، جانم میسوزد. باز توی سرم حصیر میبافند، غلامرضا، نازنین، آن خانه با چشمهای گود و چرب، کوچکی و درد، یکی زیر، یکی رو. یکی زیر، یکی رو. ســـرم را به فرمان میکوبم. باز میکوبم. دلمهی لجوج درد، دهان باز میکند و بازیگوشانه از پیشانیم پایین میسرد. نامهی غلامرضا ست توی دستهایم. « نظر به مشکلات شخصی …» خوبه همین! از روش بنویس. تموم کن دیگه. به سمت خانه میرانم، باید که بخوابم.
شیفته ی ترکیبهای نوآورانه تان شدم . روایتگریتان ترد و تازه و دلچسب بود. میشد از بالا تا پایین داستان ، تک تک جملات را نوشید. کارتان حرف نداشت !
روایتی منسجم و کوتاه برای قصه ای که شاید ظرفیت داستان بلند رو هم داشت . خیلی خوب تونستید خواننده رو با خودتون همراه کنید .
امیدوار به خوندن داستان های زیبای بیشتری از شما هستم
موفقیت تون روزافزون 👍🏾