حاتم خودش را از بین دوربینها کشید بیرون، جلو آمد و با متانت جوری که بقیه بشنوند گفت: «سازتون رو کجا بذارم استاد کلهر؟»
من همان وقتی باید میزدم زیر کاسه و کوزه همه چیز که به امید معروف شدن آمدم تهران! همان وقتی که در ترمینال جنوب از اتوبوس ایرانپیمای سیصدودو پیاده شدم و گفتم «دنیا! تو به من یه معروف شدن بدهکاری!» و مصمم قدم برداشتم آمدم مسافرخانه شکریخان. همان موقع باید چند روزی چرخی میزدم، سر و گوشی آب میدادم و بعد میگفتم خب خوش گذشت، خداحافظ. اما حتما شنیدهاید که میگویند فلانی آب تهران را خورده و پایش بند شده. من هم به محض اینکه اولین قورت آب را از شیر اتاقم به شماره صدوچهار واقع در طبقه سوم مسافرخانه خوردم، احساس کردم یک سری نخ نامرئی از پاهام به زمین گره خورد و خلاص. من از دار دنیا فقط یک کمانچه دارم. یعنی تنها هنری که بلدم کمانچهنوازیست. که برای یاد گرفتنش نه کلاس رفتم نه درس خواندم. غلامعلی یادم داده بود چطور بزنم. غلامعلی خبرهترین چوپان روستاست. وقتی کوچک بوده، از پدرش نی زدن یاد گرفته اما بعد خرق عادت کرده و روی آورده به کمانچهنوازی. یعنی یک شب در بیابان به دو سه نفر بر میخورند که راه گم کرده و ترسیده از صدای شغالها و گرگها فریاد زنان کمک کمک میگفتند و غلامعلی و پدرش هم فرشته نجاتشان شدهاند و آنها هم به شکرانه این خدمت، کمانچهشان را هدیه داده بودند به اینها. غلامعلی هم به گفته خودش یک بار دیده که چطور این ساز را دست میگیرند و بعد عاشق و شیدایش شده و همدم جانش. تا حدی که از فلان کشور و بهمان مجمع آمده بودند دنبالش که تو استاد بزرگی! حیفی! بیا و هنرت را به بقیه نشان بده و پخشش کن. که غلامعلی هم با بیمیلی گفته ولم کنید، حوصله ندارم. ولی افاقه نکرده. خلاصه از یک جا به بعد همه بیخیالش شدند و مزاحم خلوتش نشدند و ماجراها بدون دخالت چوب و کتک ختم به خیر شد. اما خب غلامعلی برای اغیار حوصله نداشت وگرنه به هر کسی از اهالی روستا که میخواست کمانچه زدن یاد بگیرد، با کمال میل آموزش میداد. نت نمیدانست، دستگاه نمیشناخت اما وقتی شروع میکرد به زدن، دروغ نیست اگر بگویم از چشم سنگ هم اشک میآمد. هر که میرفت شهر سفارش میکرد هر چه مربوط به کمانچه است برایش بیاورد. تمام قطعههای جدید و قدیمی استادهای کمانچه را داشت. از بین همه کیهان کلهر عزیز کردهاش بود. خلاصه هر چه بلد بود در طبق اخلاص گذاشت و من هم از طبق برداشتمشان و شدم بهترین شاگردش. هر چند بابا و مامان مخالف بودند و اگر دستشان میرسید غلامعلی را با چوب میزدند که بچهمان را از راه بیراه کردی ولی نه گوش من بدهکار بود نه گوش غلامعلی. سه ماه پیش وقتی دیگر مطمئن شدم که کف طبق اخلاصش را نان کشیدهام و بقیه مسیر روی دوش خودم است، با ذوق رفتم پیش غلامعلی. میخواستم اولین نفری باشد که از تصمیمم برای معروف شدن و به شهر رفتن با خبر میشود. رفتم خانهاش. روی مخده نمدی روبرویش دو زانو نشستم. گفتم: «آقا جان! یه تصمیمی گرفتم» غلامعلی نگاهم نکرد. همینطور که دستش به چپقش بود و کتاب کهنه و قدیمیای میخواند گفت: «خاک بر سرت!» من هاج و واج نگاهش کردم. گفتم: «من که هنوز چیزی نگفتم» چون همیشه اخم داشت نمیشد تشخیص بدهی الان ناراحت شده یا نه؟ یا مثلا از قبل ناراحت بوده و ادامهدار است؟ یا مثلا مزه دهانش تلخ شده و چهره به هم کشیده؟ با همان چهره و حالت گفت: «خداحافظ» کرک و پرم ریخته بود. آمدم حرفی بزنم که یادم آمد وقتی میگوید خداحافظ باید بدون یک کلمه حرف بروی و پایان مکالمه است، وگرنه عصبانی میشود و کتک میزند. یعنی اگر در جواب بگویی خداحافظ هم باز با چوب دنبالت میکند. پیرمرد روی بعضی چیزها حساس است. بلند شدم آمدم بیرون. دروغ چرا ذوقم کور شده بود. رفتم خانه و به پدر و مادرم گفتم. پدرم یک جمله گفت که «بچه تو گوسفندی، شهریها گرگ! میری تیکه پارهت میکنن برمیگردی» و بعد رفت خوابید. مادرم هم گفت: « لباس گرم بردار سرما نخوری» و بعد چراغ را خاموش کرد. آن شب مطمئن شدم که اینجا دارم حیف میشوم و حتما باید بروم. و نهایتا صبح به راه زدم و شب با یک مینیبوس و بعدش یک اتوبوس رسیدم تهران. مسافرخانه شکری خان به قدر نیازم خوب بود. روزها میرفتم پی کار. از این آموزشگاه به آن آموزشگاه. همهشان مدرک میخواستند. کسی نوازنده گوشی به دردش نمیخورد. باید اصول نوازندگی میدانستی که بتوانی درس بدهی. اگر غلامعلی اسم و رسمی به هم زده بود، میتوانستم بگویم شاگرد فلانیام. اما عقبهای که داشتم هیچ به درد نمیخورد. روز اول که آمده بودم یک گرگ درنده کوچک نامرئی که پشم گوسفند به دهانش گیر کرده همراهم شده بود و روزی یک بار برِ گوشم با صدای آرامِ غلامعلی میگفت خاک برسرت. ماه دوم گرگ به قدر هیکلم شده بود و صدایش هم صدای عصبانیِ غلامعلی، و هر ده دقیقه یک بار میگفت خاک برسرت. یک شب که خسته و ناامید آمدم پیش شکری خان، بهم گفت: «مثل بقیه این جوونها برو کنار خیابون بزن. خدا رو چه دیدی شاید یکی دید خوشش اومد بهت کار داد». این حرفش شبیه معجزه بود. آن هم بعد از دو ماه این در و آن در زدن و رو به اتمام بودن پساندازم. فردا رفتم خیابانها را زیر نظر گرفتم. از چند و چون کار پرسیدم. دیدم هر کسی که ساز میزند، صاحب نانوشتهی آن تکه زمین است و جای خودش است و کسی حق ندارد تا چند صد متریاش ساز بزند. مظنه دخل هر شب را پرسیدم. اوضاع قدیمیترها بهتر بود از جدیدها اما بد نبود. و درآخر اقدامات لازم برای مواقع ضروری را که شهرداری و پلیس میآیند هم پرسیدم و خلاصه شروع کردم به ساز زدن. برای خودم یک گوشه نسبتا خوب از یک خیابان شلوغ پیدا کردم و هر روز از ساعت نه صبح تا دو ظهر و بعد از چهار عصر تا ده شب ساز میزدم. روز اول از گوشهای که پیدا کرده بودم بلندم کردند. چون من خیلی غمگین میزدم و چک صاحب مغازهای که نزدیکم بود برگشت خورده بود و بیاعصاب بود. آمد هر چه دق دلی داشت سر من خالی کرد. یک روز دیگر یکی مریض در خانه داشت، یک جای دیگر یکی در فراق یار میسوخت و بیتاب بود و شنیدن صدای ساز من از عهدهاش خارج بود. هر روز به نحوی به بنبست میخوردم. فهمیدم مردم حوصله یا طاقت ندارند یاد غمهایشان باشند و من و سازم به دردشان نمیخوریم. تا میخواستم به زبان بیاورم که بابا راست میگفت، اینها گرگ هستند، صدای توی مغزم میگفت خفه شو ادامه بده. یک روز از همین روزها مردی موقر، چهارشانه و میانهقد و میانسال به نام حاتم آمد نشست جلوی رویم. من ساز زدم او بغضش گرفت. متوقف که میشدم یک تراول صدهزارتومنی میگذاشت توی جعبه جلویم و میگفت ادامه بده. من هم که از زمین و زمان بریده بودم، گریه میکردم و ساز میزدم. مردم دورمان جمع شدند. انگار ذکر مصیبت بیکلام میخواندم برایشان. همه هایهای گریه میکردند. درست است که خنده خنده میآورد، ولی هیچ کس تا به حال اشاره نکرده که گریه هم گریه میآورد. از یک جا به بعد کتف و دست و شانهام بیحس شد. تمامش کردم. یکی یکی رفتند الا حاتم. نگاهی به پولهام کردم، به قدر همه پساندازی که با خودم آورده بودم پول جمع شده بود. در آن لحظه دیگر گرگ بر گوشم نبود که بگوید خاک بر سرت. آن شب برایم حکم معجزه داشت. از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم اما یادم آمد اینها اسمش معروف شدن نیست و در لحظه خودم خوشی خودم را به دهان خودم زهر کردم. حاتم آمد جلو. گفت چقدر جمع کردی؟ من هم بدون اینکه بپرسم چرا میپرسی؟ گفتم فلان قدر. گفت: «اگر دلت میخواد ماهی سه برابر این در بیاری باهام تماس بگیر.» و کارت ویزیتش را بهم داد و رفت. نمیفهمیدم دارد چه اتفاقی میافتد. تنها چیزی که آن لحظه یادم آمد حرف شکریخان بود که گفته بود شاید یکی پیدا شد که خوشش آمد و بهت کار داد. فردا صبح اول وقت به شماره حاتم زنگ زدم. رفتم دفترشان. یک دفتر شیک و مجهز در بالای شهر. این طور بگویم که از زنگ ورودی تا صندلی که رویش نشستم همه و همه با چیزهایی که آدمهای عادی استفاده میکنند، متفاوت بودند. انگار رفته بودم خارج! سرِ بازکردن در و آسانسور سوار شدن آنقدر گیج و منگ بازی در آوردم که نگهبان دم در آمد من را تا وقتی بنشینم یک جای سفت و مطمئن همراهی کرد. بعد از اینکه با حاتم حرف زدم متوجه شدم آنها به طور تخصصی برگزارکننده مراسم ختم هستند. یعنی مثلا وقتی یکی میمیرد، خانواده متوفی به اینها زنگ میزنند و دیگر به هیچ چیزی تا مراسم چهلم کاری ندارند به جز امضا کردن برگه تحویل میت از بیمارستان. صفر تا صد همه چیز با اینهاست. و در نهایت بعد از مراسم چهلم، کلیپ و عکس و فیلمهای یادگاری را تحویل میدهند و پایان قرارداد اعلام میشود. حاتم که توضیح میداد من یکی یکی مراحل را معادلسازی میکردم با مراسمهایی که میگرفتیم. مغزم سوت کشید. از گوشهایم دود بیرون زد. ما تهِ تهش اگر میخواستیم سر میت احترام و عزت بگذاریم و برایمان عزیز بود، آقاسید را خبر میکردیم که بیاید و سرقبرش نماز بخواند و تلقین. بعد هم یک ناهار. تا چهلم برسد و فاتحهای و تمام. اینها اما اول، سوم، هفتم، نهم، سیزدهام، سیام، چهلم را برگزار میکردند. آن هم در یک سالن اجتماعات بزرگ. و در این بین، روزهای مختلف به خانه مرحوم و اطرافیانش میرفتند که از لحظات احساسی و منقلبشدنها فیلم بگیرند و با همه مصاحبه کنند که از میت چه خاطرهای دارید؟ آیا حرفی دارید که حالا مرده بخواهید از همینجا بهش بگویید؟ و همه را به علاوه فیلمهای مراسم یکجا میکنند و بعد وقتی چهلم برگزار میشد، فیلم را کنار قبر میت خاک میکردند که بداند همه چقدر به یادش هستند و لابد اگر حوصلهاش سر برود، فیلم را پخش میکند که سرگرم بشود. البته که یک نسخه هم به خانواده متوفی تحویل میدهند. حاتم من را برد و یکی یکی اتاقها را نشانم داد و کارکردشان را برایم توضیح داد. من برای اولین بار از نزدیک پشت پرده ساخت فیلمها را دیدم. اتاق کارگردان، اتقاق فیلمبردار، اتاق تدوینگر، اتاق عکاسها، اتاق طراحان لباس و صحنه و همه و همه. من اینها را فقط توی فیلمها دیده بودم. حاتم بهم گفت کار تو این است که بیایی و به طور زنده در مراسمها ساز بزنی. عین همان که دیشب زدی. با همان تم. اگر یک وقتی لازم شد هم برای موسیقی پس زمینه فیلمهای ختم قطعه ضبط کنی. دنیا متوقف شده بود. باورم نمیشد بشود از این راه پول درآورد. غرق در فکر مادر و پدرم و همسایهها و زندگیشان بودم، غرق در اخم غلامعلی، غرق در آرزویی که داشتم که یکهو با صدای حاتم به خودم آمدم که میگفت: «اینجایی» گفتم بله. گفت قبول میکنی؟ قرار داد بنویسیم از همین امروز شروع کنی؟ بدون اینکه فکر کنم گفتم بله. بعد بهم گفت یا باید ضامن داشته باشی یا سفته! مورد اول منتفی بود. پولم کم بود. خود حاتم بهم پول داد تا به مبلغ دومیلیارد تومان سفته بگیرم برای قرارداد دوساله. چه چیزی از این بهتر میشد اتفاق بیفتد؟ کارم تا دو سال تضمین شده بود. سفتهها را آوردم. قرارداد امضا کردم و رسما شدم کارمند حاتم. قربان خدا بروم که درهای رحمتش چارطاق باز شده بود سمتم. صبحها میرفتم دفتر تقریبا هر دو سه روز یکبار یک میت جدید و یک پروژه نو داشتیم. اولین بار که رفتم سر مزار، فضا برایم خیلی غریب بود. من از مرده میترسم و تا به حال مرده ندیدهام اما این را به حاتم نگفته بودم. در ذهنم اوضاع را طوری چیدم که چشمم به کفن و جناز نیفتد. مثلا وقتی مرده را میبردند توی مردهشوی خانه تا وقتی که بیرون بیاید، من باید ساز میزدم که خب امن بود و در تابوت بسته. مشکل لحظهای بود که میت را توی خاک میگذاشتند. من باید دقیقا بالای قبر مینشستم. دفعه اول حواسم پرت شد و چشمم افتاد به کج کردن جنازه به سمت قبر. تا سه روز شکریخان کفری بود که عربدههای نیمهشبت آسایش بقیه مسافران را گرفته. خدا را شکر زیاد به نظافت اتاقها اهمیت نمیداد و از خیس شدن ملحفهها و لکههای زرد رویشان و شستنشان بیاطلاع بود. بعد روشی اختراع کردم. چندتا چیز شبیه به جنازه را توی ذهنم قطار میکردم که هر دفعه فکر کنم یکیشان را دارند توی خاک میگذارند. یک بار کلهقند، یک بار کیسه ماست چکیده محبوب مادرم، یک بار خورجین پنبههای چیدهشدهی زمینهای رشید پنبهزن، یک بار کیسههای آرد لطفاللهخانِ آسیاب. همکارهایم گفته بودند این آدمهایی که سفارش مراسم ختم میدهند معمولا خیلی کوتاه و کم گریه میکنند. یعنی اعتقاد دارند مردهشان سفر کوتاهی دارد به دنیای دیگر و دوباره به شکلی دیگر زندگی میکند. برای همین خیلی گریه نمیکنند و خوشحال میشوند که بالاخره سفر پر ماجرای شخص شروع شده. به جایش از خاطرههای خوبی که با متوفی دارند حرف میزنند که به قشنگی ازش یاد کنند و روحش در آرامش باشد. من ولی اینها توی کتم نمیرفت. درست است نوع زندگی ما با آنها فرق دارد، ولی خب مرگ که برای همه یکسان است. توی این مسئله باید همه عین هم باشیم. مراسم ختم یعنی آنقدر خودت را بزنی که از هوش بروی و زنها طلا دربیاورند توی آب قند بیندازند بدهند بخوری که به هوش بیایی تا دوباره خودت را بزنی و این روند تکرار شود، آنقدر که جانت در برود. اصلا آدم باید بچه داشته باشد که گریهکن سر قبرش تامین شود. در هر مراسم ختمی تا یک نفر از نزدیکان آسیب جدی نبیند، مرده خیالش راحت نمیشود. پس من کمر همت بستم تا این ماجرا را برایشان جور دیگری پیش ببرم. شروع کردم هر چه غلامعلی یادم داده بود زدم. از یک جا به بعد بداهه نوازی کردم. جوری آرشه میکشیدم که انگار به بند بند جگرشان میکشیدم. مراسم اول که نه، ولی از مراسم دوم، کمکم صدای گریهها بلند شد. تا همین اواخر جوری شد که در یکی از مراسمها حین نواختن وقتی خواندم «هرچه کویت دورتر، دل تنگ تر، مشتاق تر/ در طریق عشقبازان، مشکلِ آسان کجا» آمبولانس آمد و یک نفر غش کرد. آنجا چشمهایم برق زد و خیالم راحت شد که کارم را درست انجام دادهام. کمکم همه بهم احترام میگذاشتند. از کارم راضی بودند و میگفتند بالاخره آدم این کار را پیدا کردهاند. حقوق یک ماهم برابر ششماه کار کردن در روستا شد. برای پدر و مادرم پول میفرستادم. میگفتم به زودی آلبوم بیرون میدهم. گذشت تا یک روز که آمدم دفتر، حس کردم حاتم با من مهربانتر از همیشه است. همه یک جوری نگاهم میکردند. صدایم زد رفتم توی اتاقش. گفت برایت پیشنهادی دارم تا زندگیات از این رو به آن رو شود. گرگِ پشم گوسفند به دهن که مدتها خبری ازش نبود، یکهو سر و کلهاش پیدا شد و بر گوشم شروع کرد پشت سر هم و بیوقفه به «خاک برسرت» گفتن. فهمیدم یک جای کار میلنگد. گفت: «یک مشتری خیلی خیلی پولدار بهمون سفارش داده برای مراسم باباش که امروز فوت شده.» گفتم: «میخواد زنده باشه موسیقی؟» گفت: «زنگ زده گفته مرحوم عاشق استاد کلهر بوده» من نگاهش میکردم بیحرف. ادامه داد: «گفت شنیده ما ارتباطات زیادی داریم. آیا میتونیم بخوایم که استاد بیان و یک روز به صورت خصوصی در مراسم ما شرکت کنند و کمانچه بزنند؟» من گفتم: «میاد؟ میتونین؟» گفت: «بچه شدی؟ معلومه که نه!» گفتم: «پس هیچی دیگه!» گفت: «اینا میخوان مراسم رو بخاطر بچهشون که خارجه سه روز عقب بندازن، اگه هماهنگ کنیم برا هفتم عالی میشه» حرفش را نمیفهمیدم. ولی چیزی نپرسیدم. خیلی چیزها را نمیدانم و نمیپرسم. مثل نصفی از حرفهایشان که انگلیسیست. چون خجالت میکشم. ادامه داد: «اگر قبول کنی، بارت رو یک شبه بستی. اینا حاضرن برای علاقه مرحوم، خیلی پول بدن» من همینطور نگاهش میکردم. وقتی فهمید متوجه منظورش نشدم گفت: «تو میشی کیهان کلهر! بچههای گریم قیافه رو درست میکنن. دو تا قطعه میزنی و تمام» عرق سرد به جانم نشست! هزارتا جمله در سرم میچرخید که نمیدانستم کدامش را اول بگویم. آخر سر زبانم به یکیش گیر کرد و گفتم نه! توضیح داد، از خطراتش گفت، از اینکه فکر همهجایش را کرده. از اینکه چکهایش برگشت خورده و پول لازمند، از اینکه فیلم و عکسش جایی درز نمیکند. من سوزنم روی نه گیر کرده بود و پشت هم میگفتم نه! آخر سر قراردادم را کوبید روی میز. نتیجه یک بند از قرارداد این بود که من باید قبول میکردم وگرنه با سفتههایی که دستشان داشتم میتوانستند برای باقی زندگی بدبختم کنند. یعنی در همان لحظه حساب سرانگشتی کردم اگر همه اهالی گلریزان کنند و بجز خانههایشان که قیمتی هم ندارند، هر چه دارند روی هم بگذارند باز هم دومیلیارد تومان نمیشود. اره به ماتحتم رفته بود. التماسش کردم. قبول نکرد. گفتم استعفا میدهم. گفت بعد از این اجرا با حقوق دو سال بعدت، خودم مرخصت میکنم. گفتم اگر امشب گم و گور شوم چی؟ گفت آنقدر آدم دارم که خودت که هیچ، جد و آبادت را هم پیدا کنم.
بابا راست میگفت. من گوسفند بودم. حاتم پروارم کرده بود که مرا بخورد. چاره نداشتم. رفتم اتاق گریم. مثل بچهای که میخواهند خوشگلش کنند تا پدر و مادری بیایند و به فرزندی قبولش کنند اما او پرورشگاه را بیشتر دوست دارد، نشسته بودم روی صندلی و گریه میکردم. هر چه به صورت میمالید، شره میکرد. گفت برو فردا اول وقت بیا. رفتم توی پارکی نشستم. مثل همان روز که حاتم را دیدم ساز زدم و گریه کردم. مردم برایم پول ریختند. کاش طمع نکرده بودم. غلامعلی راست گفته بود. «خاک برسرت» با این معروف شدنت. بعد صفحه اینستاگرام استاد کلهر را باز کردم. نزدیک یک میلیون دنبالکننده داشت. بعد رفتم جعل هویت را سرچ کردم. از اعتبار کسی سوءاستفاده کردن. درست و حسابی نفهمیدم مجازاتش چیست اما قبرم گچی بود. شاید برایتان سوال باشد که قبر کسی گچی شدن چه معنایی دارد؟ یعنی کسی که آنقدر بدبخت است که وقتی میمیرد سنگ قبر ندارد و هر چند وقت یک بار کسی میرود سر خاکش و با گچ دورش را علامت میزند که فراموش نشود. ما از این قبرها داشتیم توی روستا که بعد از مدتی خود به خود فراموش شدند. رفتم دوباره پیج اینستاگرام استاد را باز کردم. گفتم ازش اجازه بگیرم. اجازه میدهی برای یک روز من تو بشوم؟ پاک کردم. نوشتم برای ربع ساعت. پاک کردم. گفتم بهتر است خودم را کمی لوس کنم. نوشتم اگر یک نفر خودش را جای شما جا بزند از یک تا ده چندتا عصبانی میشوید؟ دیدم خودم بالا میآورم از این ادبیات. پاک کردم. استوریاش را دیدم که در تدارک برگزاری کنسرتی است در تهران. بدبخت شدم. خود تهران بود، نه شهر دیگری. یعنی حتی یک درصد احتمال اینکه تا بخواهد جمع کند و بیاید و یقهام را بچسبد من غیب میشوم، هم منتفی شد. دوباره استوری را دیدم. احمد آنجا بود. احمد عکاس پارهوقت ما بود که دو ماه پیش استعفا داد و رفت. باهم یکی دوبار چایی خورده بودیم. پسر خوبی بود. شمارهاش را داده بود که اگر در شهر غریب کاری داشتم بهش زنگ بزنم. به احمد زنگ زدم. بعد از چند بار گوشی را برداشت. التماسش کردم حالا که آشناست واسطه شود که بیایم و از نزدیک استاد را ببینم. بهش نگفتم برای چه، خیال کرد به خاطر علاقهام به کمانچه است. من در واقع میخواستم از نزدیک حالتها و حرکات را ببینم که بتوانم جعلشان کنم. قبول کرد و آدرس فرستاد. حالا پول هم داشتم، دربست گرفتم، رفتم. به زمان استراحتشان رسیدم. وارد که شدم، چشمم که به استاد افتاد، دست و پاهام شل شد. یک عمر فقط صدای سازش را شنیده بودم و چند تا عکس دیده بودم ازش و حالا در چند متریاش ایستاده بودم. هیجانانگیزترین لحظه زندگیام بود. آخ غلامعلی اگر بودی و میدیدی. خم خم و لرزان رفتم جلو. شبیه ژلهای که کمرش خم شده ولی نشکسته و یک نفر که رعشه دارد، مشغول حمل کردنش است. به وضوح رفتارم عجیب بود. احمد گفته بود که من ساز میزنم. استاد گفت: «شنیدم خوب کمانچه میزنی؟» زبانم نچرخید. بلد نبودم. گفتم: «من غلط بکنم آقا! نه بخدا آقا» فهمیدم که جلوی خندهاش را میگیرد. جعبه سازم دستم بود. سازم را گرفت. نگاهی بهش انداخت. گفت: «دوست داری چیزی بزنی؟» من یخ کرده بودم گفتم: «آقا من نت بلد نیستم، آقا من گوشی یاد گرفتم آقا» و بعد از اینکه گفت مهم نیست و چند تا جمله که از شدت استرس پاک یادم رفتهاند شروع کردم به زدن. این آدم یک جوری از خودش آرامش پخش میکند که اگر در حال موت هم باشی و درد جان دادن به سراغت آمده باشد، نگاهش که بکنی با خودت میگویی آنقدرها هم بد نیست، خدا را شکر که دارم میمیرم. بهبه! چقدر همه چیز شیرین است. اصلا نگاهش که کردم و لبخندش را که دیدم، آرام شدم. یک قطعه خیلی کوتاه زدم که وقتشان را نگیرم. ولی اشکم باز ریخت. از شدت شوریدگی آن لحظه بود این بار. تشویقم کرد. دستم را محکم گرفت و گفت اگر بخواهی آینده درخشانی خواهی داشت. من برای همان چند دقیقه حاضر بودم تمام زندگیام را بدهم. بعد از آن نشستم و فقط نگاه کردم و باز گریهام درآمد.
داشتم برای آرام شدن، آن چند دقیقه ملاقاتم با استاد را مرور میکردم که حاتم دوباره پرسید: «استاد سازتون رو کجا بذارم؟»
توی دلم گفتم: «خدا لعنتت کنه مرد! من استاد کلهر نیستم! من گاوِ استاد کلهر هم نیستم حتی!» که با سر اشاره کردم همینجا. سبیل پرپشت جوگندمی برایم گذاشته بودند. کلاه گیس رنگ نقرهای داشتم که از وسط فرق باز شده بود و تا توی چشمهام میآمد. چروکهای پیشانیام عینا همان بود. حتی خط خندهام. لباس سانتن مشکی که سر یقه و آستینهایش سوزن دوزی بود پوشیده بودم. ظاهرم مشکلی نداشت. باید حرکات را دوره میکردم. دو زانو بنشین. خم شو. موقع اوج آهنگ سرت را جوری تکان بده که موهایت پریشان و شیدا بشوند. نتیجه این باشد که معلوم نشود تو ساز را میزنی یا ساز تو را. حتما یادت باشد چشمهایت را ببندی. ساز را به چپ و راست ببر. اگر ممکن بود برایت سر ساز نزدیک شانهات باشد و گردنت را به سمت مخالف بچرخان جوری که انگار به جایی دیگر نگاه میکنی. یک اخم ریز داشته باش طوری که انگار غم دنیا روی دلت است. و در آخر مهربان باش و متین و آرام. اصیل رفتار کن. اصلا حرف هم نزنی بهتر است. هرکه هر چه گفت تو لبخند تحویلش بده و تمام. عینک آفتابی زده بودم. حاتم اعلام کرده بود که استاد عمل لیزیک چشم داشتهاند و باید عینک بزنند و در جواب که مگر استاد عینکی بودند از اول؟ اینها هم گفته بودند پیرچشمی را عمل کردهاند. نمیدانستم چه چیزی باید بزنم. اصلا یادم رفته بود کمانچه را چطور میزنند. من هیچ وقت تجربه کنسرت نداشتم. تهِ تهش مخاطبم غلامعلی بود! دل به دریا زدم. عین خود استاد نشستم و شروع کردم دربرابر چشمهای گشاد و باورنکرده خانواده مرحومِ عاشقِ موسیقی بالاخص کمانچه، به نواختن. وقتی شروع کردم، برایم دست و سوت زدند. اصلا احترام به مرحوم حالیشان نمیشد! خاک مرده برای اینها خیلی سرد است. ما وقتی یکی از نزدیکانمان میمیرد، دست و سوت که هیچی، آنقدر هیچ کس آرایشگاه نمیرود که موقع سالگرد به واسطه روسری فقط مرد و زن را از هم تشخیص میدهیم. عروسیها و شادیها حتی ختنهکردن بچهها، همه میافتد برای بعد از سالگرد. خنده؟ ما تا یک سال تخمه نمیخوریم که به مرده بیاحترامی نشود. نمیدانم! شاید مردههای ما کمی پرتوقعترند. شاید هم اینها احترام به بزرگتر حالیشان نمیشود. ولی همین دست و سوت باعث شد از چشمم بیافتند و فکر کنم یک مشت نفهم دارند به سازم گوش میدهند و ترسم بریزد. دو سه دقیقه نگذشته بود که خودم را زدم به قلب درد و استپ کردم و قلبم را فشار دادم و اشاره کردم دیگر نمیتوانم. یعنی برنامه ریخته بودم از قبل که اینطور پیش برود. اینجور حساب کردم که شاید مجازات چند دقیقه جعل کمتر بشود از یک ساعت.
اما این وسط نگو که پسر کوچک مرحوم، از کل مراسم لایو گرفته بوده تا توی چشم همه کند که ما چه خانوادهای هستیم و اگر اراده کنیم، مدار خورشید هم به میل ما میچرخد. آن لحظهای که من قلبم را گرفته بودم، در لایو اعلام کرده که استاد قلبشان گرفته و برای سلامتیاش دعا کنید. به قدری که من را از روی سن ببرند و آمبولانس بیاید و من بین راه بگویم حالم خوب است و بروم دفتر، همه شبکههای اجتماعی پر شده بود از کلیپ استادکلهر. صفحههای زرد با این عنوان که «ببین چه بلایی سرش اومد! داشت ساز میزد» یا « واقعا چی داره به سر هنرمندان میاد؟» یا «لحظه دقیق حادثه برای استاد کلهر». در همین فاصلهی کم هشتگ Prayforkalhor# همه جا پر شده بود. حاتم جرئت نمیکرد درباره گندی که زده شده بود حرفی بزند. چکم را گرفتم. زدم بیرون. اینستاگرام را باز کردم. دیدم استاد خودش یک ویدیو استوری کرده که حالش خوب است و مشغول تدارکات کنسرت هستند و از طریق پلیس فتا پیگیری خواهند کرد ماجرا را.
حالا یک ماه از حبسم میگذرد. استاد کلهر شکایتی نکرد. زندان بودنم بخاطر شکایت خانواده مرحوم است. حاتم به قید وثیقه آزاد است تا با خانواده مرحوم به نتیجه برسد و هم خودش هم من را خلاص کند. یک شب که مچاله توی خودم نشسته بودم و میخواندم «من کجا، باران کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا / آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا» صدای یکی از همبندیهایم را شنیدم که پرسید: «این صدای همایون نیست؟»
۲۱بهمن باشه، بین التعطیلین باشه، از بی سفری پاشی بیایی سرکار، اون چندتا بیکار دیگه م که مثل تو پاشدن اومدن در حال چرت زدن باشن و تو وسط اینستاگرام چرخی یهو پست مدرسه روش رو ببینی که داستان معصومه خضری رو منتشر کرده… خواب که چه عرض کنم هوشم از سرم پرید چون خیلی وقته گمش کرده بودم، همیشه از نوشته هاش خنده و بغض همزمان رو هدیه میگیرم. دمت گرم معصومه خانوم. استاد روحبخش ممنون از کشف و نشر این ستاره و چقدر وسط این برهوت روح خشکیده م دلتنگ قلم شدم و آه….
داستان را تا نصفه خواندم، دیگه چشمام باز نمی موند، صبح وقتی از خواب بیدار شدم قبل از هر چیزی دنبال ادامه ی «هزار تا جمله در سرم می چرخید که نمی دانستم کدامش را اول بگویم »بودم . فقط زور ۲۴ ساعت بیخوابی میتونست نگذاره یه کله داستان را بخونم . داستان جوندار ،گیرا ،روان و بسیار دلنشین بود . عالی !