هتل، درست مثل یک استخوان خشک توخالی زیر آسمان کویر ،آنجا که آفتاب تمام روز سقف را میسوزاند، قرار داشت. تمام شب، یادمان آفتاب، شبیه روح جنگل قدیمی آتشگرفتهای در تکتک اتاقها تفت میخورد. از آنجا که نور به معنی حرارت بود، مدتها پس از گرگ و میش، چراغهای هتل همچنان خاموش باقی میماندند. ساکنین هتل ترجیح میدادند تا در ظلمات راهروها در جستجوی بیپایان هوای خنک، بدون نگاه کردن، مسیر درست را با حواس دیگر خود پیدا کنند.
در آن عصر بخصوص، آقای ترل، صاحب ملک، و دیگر ساکنین، آقای اسمیت و آقای فرملی که نه تنها شبیه دو باریکه کهنه توتون خشک بودند بلکه همان بو را هم میدادند، تا دیروقت روی ایوان دراز خانه بیدار مانده بودند. روی صندلیهای گهوارهای خود که قژقژی شبیه صدای گلوکناشپیل[1] داشت، جوری در تاریکی تاب میخوردند که همنوا با باد نفس نفس بزنند.
«آقای ترل! فکر نمیکنی که …. خوب باشه …. اگه یه روزی بتونی …. یه کولر بخری؟»
آقای ترل کمی با چشمهای بسته جنبید.
«برای اینجور چیزها پول ندارم، آقای اسمیت!»
همخانههای قدیمی برافروخته شدند. بیست و یک سال بود که هیچ قبضی را پرداخت نکرده بودند.
مدتی بعد، آقای فرملی آه سوزناکی کشید، «چرا، چرا استعفا نمیدیم. جمع کنیم و از اینجا بریم. بریم به یه شهر درست و درمون و از این گرمازدگی و سوختن و عرقکردن خلاص شیم.»
آقای ترل زیر لب گفت: «اصلاً چرا آدم باید یه هتل متروک توی یه شهر دورافتاده بخره؟»
«نه نه. ما اینجا میشینیم و منتظر میمونیم. منتظر اون روز خوب . بیست و نهم ژانویه.»
آرام آرام هر سه تایشان دیگر تاب نخوردند.
بیست و نهم ژانویه.
تنها روز سال که آسمان رها میشد و باران میبارید.
آقای اسمیت ساعت ریلرود طلاییاش را درست مثل ماه گرم تابستان در کف دستش غلطاند و گفت «زیاد طول نمیکشه.»
«دو ساعت و نه دقیقه دیگه بیست و نهم ژانویه میشه. اما من حتی یک ابر هم در ده مایلی اینجا نمیبینم.»
«از وقتی که من به دنیا اومدم، هر سال بیست و نهم ژانویه بارون باریده!» آقای ترل از صدای بلند خودش تعجب کرد. «اگه امسال یه روز دیرتر بشه، قرار نیست بابتش به خدا التماس کنم.»
آقای فرملی آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از شرق تا غرب کویر به سمت تپهها گرداند. «دارم فکر میکنم که یعنی بازم سر و کله جویندگان طلا این دور و بر پیدا میشه؟»
آقای اسمیت گفت «طلایی در کار نیست.»
«و البته بارونی هم در کار نیست. حاضرم شرط ببندم. نه فردا و نه پسفردای فردا. امسال قرار نیست بارون بیاد.»
هر سه پیرمرد نشسته و به ماه خورشیدرنگی که حفرهای را در آن سکون عمیق سوزانده بود، خیره شده بودند.
نسیم داغ اول صبح برگههای تقویم را مثل پوست خشکشده مار جلوی ورودی هتل پیچ میداد.
آن سه مرد بندهای شلوارشان را روی شانههای آویزمانندشان انداختند و پابرهنه به طبقه پایین آمدند تا به آسمان خرفت چشمک بزنند.
«بیست و نهم ژانویه…»
«دریغ از یه قطره رحمت.»
«هنوز اول صبحه»
«اول جوونی من که نیست.» آقای فرملی پشتش را کرد و برگشت.
پنج دقیقها طول کشید تا راهش را از میان آن راهروهای پرت و پلا به سمت تخت داغ و پخته خود پیدا کند.
هنگام ظهر آقای ترل نگاهی به داخل انداخت.
«آقای فرملی؟»
«ما یه مشت کاکتوس بیابونی لعنتیایم!»
آقای فرملی نفسش را بیرون داد. همینطور درازکش، صورتش انگار قرار بود هر لحظه در مشعلی از غبار روی کفپوش سقوط کند. «اما بهترین کاکوتسها هم قبل از اینکه یه سال کوفتی دیگه تو این کوره شروع بشه، یه قلپ آب گیرشون میاد. گفته باشم ها. من یکی تکون نمیخورم و اگه صدایی غیر از بال پرندهها بالای بوم نشنوم، همینجا رو به قبله دراز میکشم.»
«به دعاهات ادامه بده و چترت رو هم بذار دم دست.» آقای ترل این را گفت و نوک پا بیرون رفت.
موقع غروب روی بام توخالی صدای ترق ترق محوی به گوش رسید. آقای فرملی از توی رختخواب شروع به خواندن آوازی محزون کرد.
«آقای ترل. این صدای بارون نیست! این تویی که با شلنگ باغ داری روی بوم آب میپاشی! تلاشت ستودنی بود اما تمومش کن دیگه. همین حالا!»
صدای ترق ترق متوقف شد. آهی از حیاط پایین به گوش رسید.
لحظهای بعد آقای ترل وقتی داشت دور هتل چرخی میزد، دید که تقویم دارد توی گرد و غبار پرواز میکند.
فریادی بلند شد: «بیست و نهم ژانویهی لعنتی.»
«دوازده ماه دیگه! باید از الان دوازده ماه دیگه صبر کنیم.»
آقای اسمیت آنجا توی چارچوب در ایستاده بود. به داخل قدم گذاشت. دو چمدان فرسوده با خودش آورده بود و آنها را به ایوان کوبید.
آقای ترل فریاد زد: «آقای اسمیت! نمیتونی بعد از سی سال اینجا رو ترک کنی!»
آقای اسمیت گفت: «میگن تو ایرلند بیست روز از ماه بارون میاد. میرم اونجا و یه کار گیر میارم و بدون کلاه و با دهن باز اینور اونور میدوم.»
«تو نمیتونی.» آقای ترل به طرز دیوانهواری سعی کرد تا بهانهای پیدا کند. قولنج انگشتانش را شکست و گفت: «تو نُه هزار دلار اجاره به من بدهکاری.»
آقای اسمیت عقبنشینی کرد. رگهای از آزاری غیرمنتظره در نگاهش به چشم میخورد.
«معذرت میخوام.» آقای ترل رویش را برگرداند. «منظورم این نبود. ببین تو الان برو سیاتل. اونجا دو اینچ در هفته بارون میاد. هر وقت تونستی قرضتو بهم بده. یا اصلاً هیچوقت نده. اما یه لطفی کن! تا نیمهشب صبر کن. اونوقت به هر حال هوا خنکتره و میتونی گردش دلپذیری داشته باشی.»
«از الان تا نیمهشب هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.»
«باید ایمان داشته باشی. وقتی همه چی از دست رفت، باید به یه اتفاق باور داشته باشی. فقط اینجا کنار من وایستا. لازم نیست بشینی. فقط اینجا وایستا و به بارون فکر کن. این آخرین خواسته من از توئه.»
در بیابان، گربادهای کوچک شن یکباره به هم میپیچیدند و بعد آرام میگرفتند. آقای اسمیت افق را در غروب دید میزد.
«من چه فکری میکنم؟ بارون، آره بارون، اینکه اینجا بارون میاد؟ یه همچین چیزی؟»
«اصلاً هر چی. هر چی که باشه.»
آقای اسمیت مدتی طولانی بین دو چمدان درب و داغانش ایستاد و تکان نخورد. پنج، شش دقیقهای گذشت. هیچ صدایی به جز نفسکشیدن آن دو مرد در غروب به گوش نمیرسید.
سرآخر آقای اسمیت خیلی مصمم خم شد تا دسته چمدانها را بگیرد. تازه آنوقت بود که آقای ترل چشمک زد. به جلو خم شد و دستش را به گوشش چسباند.
آقای اسمیت، دست به چمدان، خشکش زد. از میان تپهها صدای زمزمه، غرش آرام و هولناکی به گوش میرسید. آقای ترل هیسکنان گفت: «طوفان داره میاد!»
صدا بلندتر شد. ابری سپیدگون از پشت تپهها سربرآورد. آقای اسمیت بر نوک پا ایستاد.
آقای فرملی در طبقه بالا درست مثل لازاروس از جا برخاست.
مردمک چشمهای آقای ترل هی گشاد و گشادتر شد که توانایی پذیرش اتفاقات پیش رو را داشته باشد. او مثل ناخدای یک کشتی مدتها به گل نشسته که دارد نسیمی استوایی با بوی لیمو و نارگیل خنک را احساس میکند ، به نرده ایوان چسبیده بود. کوچکترین باد پرههای دردناک بینیاش را مثل لولههای یک دودکش سفید داغ قدیمی نوازش میکرد.
«اونجا» آقای ترل فریاد زد: «اونجا»
و بالای آخرین تپه، اونجا که غبارهای آتشین میلرزیدند، ابری به همراه رعد و طوفانی پرهیاهو ظاهر شد.
بالای تپه، اولین ماشینی که بعد از بیست سال داشت از آنجا رد میشد، با فریاد، کوبش و نالهای خود را به درون دره انداخت.
آقای ترل جرئت نگاه کردن به آقای اسمیت را نداشت. آقای اسمیت در حال فکر کردن به آقای فرملی در اتاقش، به بالا نگاهی انداخت.
آقای فرملی از پنجره به پایین نگاه کرد و دید که ماشین، جلوی هتل از کار افتاد و خاموش شد.
صدایی که از ماشین درآمد به طرز عجیبی آخرین صدایش به نظر میرسید. مسیری طولانی در میان جادههای داغ گوگرد و دشتهای متروکه نمکی جامانده از میلیونها سال پیش را طی کرده بود. حالا با پیچ و تاب موهای آدمخواری که از درز بیرون زده، با پلکی بزرگ از جنس برزنت که روی صندلی عقب پرت شده و بعد از ذوب به آدامس نعنایی میماند، اتوموبیل، خودروی قدیمی کیسل مدل 1924، برای آخرین بار لرزید؛ گویی میخواهد روحش را در آسمان رها کند.
پیرزن روی صندلی جلو، در حالیکه به هتل و آن سه مرد نگاه میکرد، صبورانه منتظر ماند. انگار که بخواهد بگوید معذرت میخواهم. دوستم بیمار است. او را خیلی وقت است که میشناسم و حالا باید در ساعات آخر زندگی، ملاقاتش کنم. پس همانجا توی ماشین نشست و صبر کرد تا آخرین آثار آشوب هم متوقف شود و تمام استخوانهایش آرام گیرند که یعنی سیر نهایی به پایان رسیده است. هفت دقیقهای بیشتر نشست و به صدای ماشین گوش داد. آسایشی در این زن وجود داشت که آقای ترل و آقای اسمیت آرام به سمتش خم شدند. در نهایت با لبخندی جدی به آن دو نگاه کرد و دستش را بالا آورد.
آقای فرملی از اینکه دستش را از پنجره بیرون آورده و دارد برای زن دست تکان میدهد، تعجب کرد.
روی ایوان، آقای اسمیت زیر لب گفت «عجیبه. این که طوفان نیست و حال منم گرفته نشد0. چطور ممکنه؟»
اما آقای ترل به سمت ماشین حرکت کرد.
«ما فکر کردیم شما … این …» حرفش را قورت داد. «اسم من ترله. جو ترل.»
زن دست او را گرفت و با چشمان براق آبی روشن به او نگاه کرد. رنگ چشمانش مثل آبی بود حاصل برفی که هزاران مایل آنطرفتر ذوب و تمام راه با باد و آفتاب پاکیزه شده بود.
زن به آرامی گفت: «دوشیزه بلانش هیلگود.»
«فارغالتحصیل کالج گرینل. معلم مجرد موسیقی گلیکلاب دبیرستان با سی سال سابقه کار و رهبر ارکستر دانشجویی در گرین سیتی ایالت آیوآ، معلم خصوصی پیانو، چنگ و آواز با بیست سال سابقه، یک ماه بازنشسته و مستمری بگیر، دار و ندارم رو جمع کردم و عازم کالیفرنیا هستم.»
«خانم هیلگود. به نظر نمیرسه که از اینجا جای دیگهای برین.»
«یه همچین احساسی داشتم.» زن به دو مرد که داشتند با احتیاط ماشین را دور میزدند، نگاه کرد. گیج مثل یک بچه روی پای پیرمرد روماتیسمی نشست. «کاری از دستمون برنمیاد؟»
«از چرخها حصار و از دیسک ترمز زنگ غذاخوری بساز و از بقیه چیزها هم یه باغ سنگی خوب درمیاد.»
آقای فرملی از آسمان فریاد زد: «مرده؟ میگم یعنی باتری ماشین خلاصه؟ از اینجا میتونم حس کنم! خب … خیلی از وقت شام گذشته!»
آقای ترل دستش را بیرون آورد. «خانم هیلگود ! اینجا هتل کویری جو ترله. بیست و شش ساعت شبانهروز بازه. هیولاهای گیلا و کوکوهای دونده باید قبل از رفتن به طبقه بالا ثبتنام کنن. امشب رو میتونین مجانی اینجا بمونین. فردا صبح ماشین فوردمون رو رو به راه میکنیم و تا شهر میرسونیمتون.»
زن برای بیرون آمدن از ماشین کمک گرفت. از ماشین صدای نالهمانندی بلند شد انگار که به رفتن زن اعتراض کند. او با دقت و ضربهای نرم در را بست.
«یکی از دوستان رفته. اما اون یکی پیش منه. آقای ترل ممکنه لطفاً او رو بیارین بیرون؟»
«او رو خانم؟»
«من رو ببخشین. همیشه به اشیاء به چشم انسان نگاه میکنم. ماشینم گمونم یک مرد بود چون من رو اینطرف و اونطرف میبرد. اما قبول نداری که چنگ مؤنثه؟»
زن به سمت صندلی عقب ماشین سرتکان داد. آنجا چیزی کج شبیه دماغه لولهای یک کشتی باستانی در حال درنوردیدن باد به سمت آسمان افتاده بود. جعبه ساز درازی که جلوی دید هر رانندهای که میخواست در سکوت کویر و یا ترافیک شهری براند را میگرفت.
آقای ترل گفت: «آقای اسمیت. یه کمکی میکنی؟»
آنها جعبه غولپیکر ساز را باز کردند و با احتیاط آن را بالا آوردند.
آقای فرملی از بالا داد زد: «اونجا چی دارین؟»
آقای اسمیت سکندری خورد. دوشیزه هیلگود هول کرد. جعبه ساز بین بازوهای دو مرد جابجا شد.
از میان جعبه صدای محو زمزمه موسیقی به گوش رسید.
آقای فرملی از آن بالا صدا را شنید. همان بسش بود. با دهان باز به تماشای زن، دو مرد و دوست در جعبهشان نشست که در ایوان غارمانند پایینی تاب میخورد و ناپدید میشد.
آقای اسمیت گفت: «مراقب باش!»
«یه احمق لعنتی چمدونش رو اینجا ول کرده.» سکوت کرد. «یه احمق لعنتی؟ من!»
دو مرد به یکدیگر نگاه کردند. دیگر عرق نمیکردند. باد از جایی وزیدن گرفت، بادی آرام که یقه پیراهنشان را تکان داد و تقویم بهم ریخته را میان غبار خواباند.
آقای اسمیت گفت: «چمدون من …»
سپس همه به داخل رفتند.
.
«باز هم شراب میخواید دوشیزه هیلگود؟ سالهاست که موقع شام شراب ننوشیدید.»
«یه کم لطفاً»
آنها با نور کمرمق شمعی نشسته بودند که اتاق را مثل کوره کرده بود و از ظروف نقرهای نفیس و بشقابهای بدون ترک آتش تولید میکرد گویی داشتند حرف میزدند، شراب گرم مینوشیدند و غذا میخوردند.
«دوشیزه هیلگود. بازم در مورد زندگیتون بگید.»
زن گفت: «همه زندگیم در حال سر و کله زدن با بتهوون و باخ و برامز بودم. اصلاً نفهمیدم چطور بیست و نه سالم شد. چشم بهم زدم دیدم چهل ساله شدم. همین دیروز هم هفتاد و یک ساله. اوه مردایی هم تو زندگیم بودن اما در ده سالگی آواز خوندن رو رها کردن و در دوازده سالگی پرواز کردن رو. همیشه فکر میکردم ما به دنیا اومدیم که یه روز بالاخره پرواز کنیم. به همین خاطر نمیتونستم همه اون مردایی که با تمام آهن روی زمین توی خونشون ول میگشتنو تحمل کنم. هرگز مردی رو ندیدم که کمتر از نهصد پوند وزن داشته باشه. میتونستی صدای قل خوردن تنهای مثل واگن عزاداریشون رو زیر کت و شلوارای سیاه کاریشون بشنوی.»
«پس اونوقت پرواز کردی؟»
«فقط توی ذهنم آقای ترل. شصت سال طول کشید تا تصمیم نهایی رو گفتم. در تمام این مدت به پیکولوها، فلوتها و ویلنها چنگ میزدم چونکه اونا توی هوا، جریان ایجاد میکنن. میدونی درست مثل جویها و رودها روی زمین. روی تمام انشعابها روندم و با تمام بادهای روی رودها از هندل گرفته تا استراوس حرکت کردم. از همون راههای دور بود که کارم به اینجا کشید.»
آقای اسمیت پرسید: «چطور بالاخره تصمیمتون رو برای ترک گرفتید؟»
«هفته پیش به اطراف نگاه کردم و گفتم- چرا، نگاه کن. تو تمام مدت داشتی تنها پرواز میکردی! برای هیچ کس در گرین سیتی اهمیتی نداره که تو پرواز کنی یا تا چه ارتفاعی بری. همیشه اینطور خواهد بود: -خوب بود بلانش./ بابت اجرای رسیتال در پی تی ای تی ممنونیم خانم اچ.- اما هیچکس واقعاً گوش نمیکنه. و وقتی مدتها پیش در مورد شیکاگو یا نیویورک حرف میزدم، دخترا بهم طعنه میزدن و میخندیدن. -چرا باید یه قورباغه کوچولو توی یه حوض بزرگ باشی وقتی میتونی بزرگترین قورباغه توی کل گرین سیتی باشی!- بنابراین من اونقدری صبر کردم تا همه کسایی که نصیحتم میکردن یا از اونجا رفتن یا مردن و یا هردو. بقیه توی گوشهاشون موم گذاشته بودن. همین هفته پیش خودمو جمع و جور کردم و گفتم: صبر کن ببینم! از کی تا حالا قورباغهها بال دارن؟»
آقای ترل گفت: «الان به سمت غرب حرکت میکنید؟»
«شاید برای بازی در فیلم یا حضور در ارکستر زیر ستارهها. اما جایی که برای کسی بنوازم که سرآخر بشنوه و واقعاً گوش بده.»
آنها در تاریکی گرم نشستند. او کارش را تمام کرده بود. همه چیز را گفته بود هرچند کار احمقانهای بود یا نه. بعد به آرامی به صندلیاش برگشت.
کسی در طبقه بالا سرفه کرد. دوشیزه هیلگود شنید و بلند شد. لحظهای طول کشید تا پلکهای آقای فرملی باز شود و تصویر زنی که خم شده تا سینی را کنار تخت مچاله او بگذراد، ببیند.
«شماها داشتین چی میگفتین اون پایین؟»
دوشیزه هیلگود گفت: «بعداً برمیگردم و کلمه به کلمهشو براتون تعریف میکنم. حالا یه چیزی بخور. سالاد خوبیه.» و بعد بلند شد تا اتاق را ترک کند.
آقای فرملی سریع گفت: «قراره اینجا بمونین؟»
زن در میانه چارچوب در ایستاد و سعی کرد که حالت چهره عرقکرده او را در تاریکی کشف کند. آقای فرملی اما در مقابل نمیتوانست دهان یا چشمهای زن را ببیند. زن کمی بیشتر ایستاد، در سکوت، و بعد به طبقه پایین رفت.
آقای فرملی گفت: «حتماً صدامو نشنیده.»
اما میدانست که شنیده.
دوشیزه هیلگود از لابی طبقه پایین گذشت تا با قفل جعبه چرمی ایستاده کمی ور برود.
«باید هزینه شام رو پرداخت کنم.»
آقای ترل گفت: «مهمان هتل هستید.»
زن گفت: «باید پرداخت کنم.» و بعد جعبه را باز کرد.
برق طلا به چشم خورد.
دو مرد روی صندلیهاشان سریع جابجا و به پیرزن ریزجثهای خیره شدند که کنار شیء قلبشکل شگرف بسیار بلندی با پایه ستونی ایستاده بود و صورت یونانی آرامی با چشمهای آهویی به آنها نگاه میکرد. درست مثل نگاه دوشیزه هیلگود.
مردها با چشمهای مبهوت به هم نگاه کردند گویی که هرکدام میدانستند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. نفسنفسزنان و با عجله از لابی گذشتند تا روی لبه مبل راحتی داغی بنشینند و صورتهاشان را با دستمال نمناک خشک کنند.
دوشیزه هیلگود صندلی را به سمت خود کشید و چنگ طلایی را به آرامی روی شانهاش و دستهایش را روی سیمها قرار داد.
آقای فرملی نفسی از آن هوای داغ کشید و صبر کرد.
ناگهان باد کویری روی ایوان وزیدن گرفت و صندلیها را جوری تاب داد که انگار قایقهایی توی حوضی در شب هستند.
صدای اعتراض آقای فرملی از بالا بلند شد. «اون پایین چه خبره؟»
و بعد دوشیزه هیلگود دست تکان داد.حرکت انگشتان را از کمان نزدیک شانه آغاز و در امتداد سیمهای تافته به سمت نگاه کور و زیبای الهه یونانی روی ستون جلو میبرد و بعد همان را برمیگشت. آنوقت برای لحظهای توقف میکرد و اجازه میداد تا صدا از میان هوای تفته لابی سُر بخورد و به میان اتاقهای خالی رود.
اگر آقای فرملی از آن بالا داد میزد، کسی صدایش را نمیشنید. از آنجایی که آقای ترل و آقای اسمیت سرگرم بالا و پایین پریدن برای ایستادن در سایه بودند، چیزی به جز طوفان قلبها و هجوم هول در ششهای خود نشنیدند. با چشمهای گرد شده و فکهای آویزان، با یک جور دیوانگی خالص به آن دو زن نگاه میکردند. الهه مغرور و نابینای شعر و موسیقی بر آن ستون طلایی و زن نشستهای که چشمهای آرامش را بسته بود و دستان کوچکش در هوا کشیده میشدند.
مثل یک دختربچه، هر دویشان دیوانهوار فکر میکردند. مثل دختربچهای که دستانش را از پنجره بیرون میبرد که چه چیزی را احساس کند؟
باران را !
پژواک اولین رگبار جادههای دریا و سقفهای دوردست محو شد.
آقای فرملی انگار که فرمان به دست گوشهایش افتاده بود، از روی تخت بلند شد.
دوشیزه هیلگود مینواخت.
او مینواخت و بقیه حتی یک نوا را هم نمیشناختند اما نوایی بود که هزاران بار در زندگی طولانی خود شنیده بودندش. با کلام یا بدون کلام. با ملودی و یا بدون آن. او نواخت و هر بار که انگشتانش حرکت میکرد، شرشر باران از میان هتل تاریک از سر گرفته میشد. باران اطراف پنجرههای باز را خنک میکرد و کف تفتیده ایوان را میشست. باران روی بام و روی ماسههای سوزان و روی ماشین زنگزده و اصطبل خالی و کاکتوسهای مرده توی حیاط میبارید. پنجرهها را میشست و غبار را مینشاند و بشکههای آب را پر میکرد و درها را با ریسههای مهرهدار میپوشاند جوری که اگر از میانش رد میشدی، صدای زمزمهاش را میشد بشنوی. اما بیش از هر چیز آقای ترل و آقای اسمیت نرمی و خنکی آن را احساس کردند. وزن ظریف و فشار ملایمش آنها را آنقدر به سمت پایین کشانید تا نشستند. خراشی که روی گونههاشان به واسطه باران احساس میکردند باعث شد که چشمها و دهانشان را ببندند و دستهایشان را حفاظ خود کنند. همانطور که آنجا نشسته بودند، احساس کردند که سرهاشان آرام به عقب تاب میخورد تا باران آنجا که باید ببارد.
سیل شدید یک دقیقه طول کشید. بعد همین که انگشتان از دستگاه بافت پایین میرفتند، محو شد و گذاشت که آخرین
آثار انفجار و زوزه آزاد شود و بعد همه چیز متوقف شد.
آخرین کورد در هوا معلق ماند درست مثل عکسی که موقع رعد و برق گرفته شده و میلیونها قطره آب را موقع فرود ثابت نگه میدارد. سپس رعد و برق تمام میشود. آخرین قطرات در سکوت تاریکی طبقه پایین میلغزند.
دوشیزه هیلگود دستش را از روی سیم برداشت. چشمانش همچنان بسته بودند.
آقای ترل و آقای اسمیت چشمهایشان را باز کردند تا آن دو زن اعجازآور را با فاصله آنطرف لابی دستنخورده و خشک از طوفان ببینند .
آنها لرزیدند. به جلو خم شدند انگار که میخواهند چیزی بگویند. بیدفاع به نظر میرسیدند و نمیدانستند باید چه کنند.
و بعد یک صدای واحد از میان راهروهای هتل توجهشان را جلب کرد و بهشان گفت که چکار باید کنند.
صدا به سختی به پایین راه پیدا کرد. مثل بالزدن پرندهای خسته که دارد به بالهایش آسیب میزند.
آن دو مرد به بالا نگاه کردند و گوش سپردند.
صدای آقای فرملی بود.
آقای فرملی توی اتاقش داشت تشویق میکرد.
پنج دقیقه طول کشید تا اقای ترل متوجه شود که اوضاع از چه قرار است. بعد با آرنج به آقای اسمیت سقلمه زد و آنوقت خودش شروع به کف زدن کرد. آن دو مرد کف دستهاشان را با انفجاری قدر به هم میکوبیدند. پژواک صدا در غارهای هتل در طبقه بالا و پایین کمانه کرده بود و دیوارها، آیینهها، پنجرهها را میلرزاند انگار که بخواهد برای آزادی اتاقها بجنگد.
دوشیزه هیلگود حالا چشمها را باز کرد. گویی که طوفان بدون آمادگی بر او واقع شده بود.
مردها رسیتال خودشان را اجرا کردند. آنقدر دستهاشان را با حرارت به هم میکوبیدند که به نظر میرسید دارند مشت مشت ترقه منفجر میکنند. آقای فرملی فریاد زد. هیچکس نشنید. دستها مدام باز و بسته میشدند تا جایی که انگشتها باد کرد و نفس پیرمردها به شماره افتاد و سرآخر دستها را روی زانوهاشان گذاشتند. قلب هرکدامشان تند میزد.
سپس آقای اسمیت خیلی آرام بلند شد و همچنانکه به چنگ چشم دوخته بود، به بیرون رفت و چمدانها را با خودش آورد. پای پلههای لابی ایستاد و مدت زیادی به دوشیزه هیلگود خیره شد. نگاهی به یکی از چمدانهای او انداخت که یک گام از او جلوتر روی زمین بود. پرسشگرانه چشم از چمدان برداشت و به زن نگاه کرد و ابرو بالا انداخت.
دوشیزه هیلگود به چنگ، چمدان، آقای ترل و در نهایت به آقای اسمیت نگاه کرد.
یک بار سر تکان داد.
آقای اسمیت خم شد و با چمدان خودش در یک دست و چمدان زن در دست دیگر، در تاریکی نرم از پلهها بالا رفت. در همین حین، دوشیزه هیلگود چنگ را بر روی شانهاش گذاشت و یا او هماهنگ با حرکت آقای اسمیت نواخت و یا آقای اسمیت هماهنگ با نواختن دوشیزه هیلگود حرکت کرد. هیچیک نمیدانستند کدام.
نیمی از راه را که سپری کردند، آقای اسمیت آقای فرملی را دید که روبدوشامر رنگ و رو رفتهای پوشیده و دارد به آرامی مسیرش را به طبقه پایین امتحان میکند.
هر دو آنجا ایستادند و چشم به مردی دوختند که دور از همه در سایه ایستاده بود و زنها با فاصله از او بودند. چیزی بیش از یک حرکت و درخشش معلوم نبود. هر دو به یک چیز فکر میکردند.
از آن پس صدای نواختن چنگ و صدای بارش آب خنک هرشب و هرشب در زندگی آنها به گوش میرسید. حالا دیگر احتیاجی به آبپاشی با شلنگ باغ روی پشتبام نبود. فقط کافی بود که روی ایوان بنشینی یا روی تختت لم بدهی و صدایش را بشنوی. بارش … بارش … بارش.
آقای اسمیت به راهش تا بالای پلهها ادامه داد. آقای اسمیت به طبقه پایین آمد.
چنگ. چنگ! گوش کن، گوش کن!
پنجاه سال خشکسالی تمام شد.
زمان باران طولانی فرا رسیده است.
[1] یک جور ساز کوبهای