وقتی مادربزرگ مرد من قشم بودم. آنجا یک مغازهی لوازم آرایشی داشتم. توی مغازه بودم که خواهرم زنگ زد و گفت مادربزرگ مرده است. یک مشتری توی مغازه بود. یک زن میانسال که میخواست بداند کرمی برای رفع چروک پوست دارم یا نه.
فردای آن روز سوار هواپیما شدم و به اصفهان رفتم. توی هواپیما سعی کردم چهرهی مادربزرگ را به خاطر بیاورم. از مرگش ناراحت بودم، اما نه آنقدر که گریه کنم. زن خوبی بود. همینقدر بیشتر یادم نمیآمد.
مادرم و دو تا داییهام و خواهرم آنجا بودند. در خانهی قدیمی مادربزرگ. پدرم و شوهرِ خواهرم نیامده بودند، اما برای تشییع جنازه خودشان را میرساندند.
خانه بزرگ بود و حیاط داشت. من و خواهرم اغلب تابستانها را، تا وقتی خواهرم کنکور داد و به دانشگاه رفت، در همین خانه میگذراندیم. پدر و مادرم میرفتند و میآمدند. ولی ما تمام تابستان را آنجا بودیم. وقتی وارد خانه شدم هنوز بوی تابستان میآمد. بوی درخت توت و بوی سوسککش و بوی شبهای گرمی که در حیاط میخوابیدیم و به ستارهها نگاه میکردیم.
خواهرم گفت: «سلام.»
گفتم: «سلام.»
مادر گفت: «عزیزم.» و بغلم کرد.
داییها توی حیاط روی صندلیهای دور میزِ گرد نشسته بودند. از توی پنجرههای قدّیِ اتاق پذیرایی آنها را دیدم و برایشان دست تکان دادم. اواخر تابستان بود. حول و حوش همان روزهایی که پدر و مادر دنبالمان میآمدند و به تهران برمیگشتیم. در آن لحظه، سیویک سال بعد از آخرین خروجمان از آن خانه، بودن در آنجا هنوز همان حس و حال را داشت. حس بازگشت به مدرسه و حس شروع زمستان و حس تمام شدنِ چیزی یکتا. به کاغذدیواریها دست کشیدم که رنگشان زرد شده بود و پنکهی رومیزیِ بزرگ را دیدم که سه پرهی سبز داشت. جلوی همین پنکه بود که میایستادیم و ادا درمیآوردیم.
خواهرم گفت: «بیا بریم زیرزمین.»
هنوهنکنان از پلهها پایین رفت و من دنبالش از پلهها پایین رفتم. پلهها، حتی برای پاهای ما هم بلند بودند. در همین زیرزمین بود، که بعدازظهرها دراز میکشیدیم و بالا و پایین رفتن سینهی پدربزرگ را میدیدیم که خرخر میکرد. در همین زیرزمین بود، که مادربزرگ یک گوشه مینشست و از ما، که به همه چیز دست میزدیم و به همهچیز میخندیدیم، عکس میگرفت.
مادربزرگ عکاس بود.
گفتم: «مادربزرگ عکاس بود.»
خواهرم گفت: «آره. یادته؟»
گفتم: «اصلا یادم نبود.»
***
مادربزرگ یک دوربین آنالوگ یاشیکا داشت. نیمهی بالاییاش فلزی و پاییناش از پلاستیک بود. بند چرمی نازکی داشت که مادربزرگ، مثل عینک، فقط وقتی میخوابید آن را از گردنش باز میکرد. وقتی غذا میپخت، وقتی جلوی تلویزیون روی دشکچهی باریکِ سبز نشسته بود و تکیه به پشتیهای سفت داده بود، وقتی بیرون میرفتیم و در شهر میچرخیدیم، و وقتی توی حیاط روی صندلی فلزیِ زنگزده مینشست و باد توی موهایش میچرخید، دوربین همراهش بود. از همه چیز عکس میگرفت. طی کردن یک خیابان کوچک، ساعتها طول میکشید. چون او میخواست از همهچیز عکس بگیرد.
زیرزمین هنوز همان بو را میداد، همان شکل بود، دست کشیدن به دیوارهایش همان حس و حال را داشت، کوزههای لعاباندود و شیشههای ترشی روی طاقچهها و رشتههای سیر و فلفلِ آویزان از دیوارها هنوز آنجا بودند، اما خاک روی همه چیز را گرفته بود.
خواهرم گفت: «اون در یادته؟» به در کوچکی روی زمین، کنار دیوار سیمانی زیر پلهها اشاره کرد. یادم آمد و پشت بازوهایم یخ کرد. در چوبی کوچکی بود که همیشه قفل بود. آن در برای ما دریچهای بود به جهانِ ارواح و جنها. خواهرم، که سه سال از من بزرگتر است، من را از آن میترساند. آن در اگر باز میشد همهی موجودات پلید بیرون میریختند. همهی هیولاها و جنها. قفلِ در چوبیِ رویِ زمین باز شده بود و من دوباره آن ترس کهن را حس کردم.
گفتم: «چی توشه؟»
گفت: «وسایل مادربزرگ.»
گفتم: «چهجور وسایلی؟»
خواهرم در را باز کرد و نور چراغقوه را انداخت توی تاریکی و من دو سه تا کارتنِ در بسته دیدم. زانو زدم روی زمین و سرم را بردم داخل گودال.
گفتم: «چراغقوه رو بده ببینم.»
فضای خالی کوچکی آن زیر بود. و چند تا کارتن دیگر آنجا چیده بودند. کثیف و نمور و موشزده.
گفتم: «اینا دیگه چیان؟»
خواهرم گفت: «وسایل مادربزرگ. یکیشون رو آوردم بالا.»
گوشهی زیرزمین یک کارتن بود. درش را باز کردم و نگاه کردم. تمام کارتن، پر بود از لولههای پلاستیکی نگاتیو عکاسی.
خواهرم گفت: «بقیه رو بیار ببینیم، من که چندشم شد به بقیه دست بزنم.»
دست بردم سمت کارتنها. تار عنکبوتها به دستم چسبیدند. مایع سبز لزجی زیر کارتنها بود. همه را درآوردم و بعد کارتنها را باز کردیم و نفسمان بند آمد. همهاش نگاتیو بود.
گفتم: «باورم نمیشه.»
بالا رفتیم و ناهار خوردیم و من با مادر و داییها حرف زدم. هیچکدام چیزی از آنها نمیدانستند. تا جایی که آنها هم یادشان بود آن در همیشه قفل بود.
دایی بزرگ گفت: «فکر نکنم کسی بخردشون. باید بریزیمشون دور.»
دایی کوچک گفت: «بذار ببینم آشنا دارم بیاد ببردشون.»
مادرم گفت: «چی توشونه مگه؟»
***
داییها یک آگهی ترحیم دم در چسباندند. به جای عکس مادربزرگ یک گل پیچدرپیچ گذاشته بودند، و کنار عکس اسمش را نوشته بودند، و زیر اسم او اسم شوهرش را، و بالای همهچیز آن جمله را: «انا لله…» و بعد: «بدینوسیله درگذشتِ مرحومهی مغفوره…»
همسایهها حتما میآمدند، و شاید چندتایی از مغازهدارهای قدیمی اگر چشمشان به آگهی میخورد. چند نفری هم آمدند که درست نمیشناختیم. همگی رفتیم به سمت قبرستان. بعد دیدیم که جمعیت بیشتر و بیشتر شد. اغلب پیرمرد و پیرزن بودند، ولی جوانترها هم بودند، و حتی دختربچهها و پسربچههای کوچک. چند نفری گریه کردند. چند نفر به هیکلِ پیچیده در کفنِ او زل زدند و صدای یک نفر را شنیدم که گفت: «پس اسمش ویدا بود.»
دایی کوچکم رفت توی قبر، پارچهی کفن را از روی صورت مادربزرگ کنار زد و شانههای او را تکان داد، کسی در حال خواندن قرآن بود.
قیافهی مادربزرگ را آنموقع بود که دیدم. همان مادربزرگ بود، ولی پیرتر و کوچکتر و کلافهتر. دماغ من شبیه او بود. باریک و نوکتیز. به دماغ مادربزرگ نگاه کردم و آن روزی را یادم آمد که درحال دوچرخهسواری، یک ماشین به من زد. مادر از خانه بیرون پرید، سر لخت، با لباس گلدار راسته، با دمپاییهای پلاستیکی که شالاپ شالاپ روی آسفالت صدا میدادند. من روی زمین خوابیده بودم، راننده ماشین بالای سرم ایستاده بود و سبیلهایش را میجوید، خواهرم گریه میکرد، همسایهها جمع شده بودند توی پیادهرو و اطراف ماشین، و مادرم گنده و چاق میدوید سمت من. پایم شکسته بود و دوچرخهام توی هم مچاله شده بود. از درد چشمهایم را بسته بودم. بعد کمی بازشان کردم و دورتر از همه، پشت سر همسایهها، توی پیادهرو، مادربزرگ را دیدم که ایستاده بود و از من عکس میگرفت.
پدرم و شوهرِ خواهرم از راه رسیدند و بالای قبر ایستادند. مادرم و خواهرم گریه کردند. بعد روی او خاک ریختند و قبر او پر شد و او زیر خاک ماند. پارچهی ترمهای روی قبر کشیدند. آنوقت زنی را دیدم که عینک دودی بزرگی به چشم داشت و دورتر از همه زیر نور آفتاب ایستاده بود و به قبر نگاه میکرد. مانتوی سیاه بلندی تن کرده بود. فاصلهاش از من دور بود اما دستهای سفیدش را دیدم که دستمالی را محکم گرفته بودند. به نظرم رسید جایی او را دیدهام. اما در شلوغی تسلیت گفتنها او را گم کردم. با پدرم خداحافظی کردم که همان موقع سوار ماشینش شد و رفت. و بعد انیس را دیدم که رفیق قدیمیام بود و چیزکی به او راجع به مرگ مادربزرگ گفته بودم. همدیگر را بغل کردیم و همه رفتند.
وقتی به خانه برگشتیم، دور میز توی حیاط نشستیم و حرف زدیم. درختهای حیاط همان درختها بودند، دمپاییهای زنانهی سایز کوچک همان دمپاییها بودند، بویی که از خاکِ کهنهی باغچه بلند میشد همان بود. اما با اینحال چیزی در آنها فرق کرده بود. انگار همهی آن اشیاء میدانستند که مادربزرگ دیگر هیچوقت به آنها دست نخواهد زد.
مادر گفت: «انگار از دیروز تا حالا یه چیزی از این خونه کم شده. خاکش که کردیم انگار روحش آروم گرفت.»
خواهرم گفت: «آره. منم حس کردم.»
دایی بزرگم گفت: «باید فکری برای این خونه بکنیم.»
شوهرخواهرم گفت: «زمینش رو خوب میخرن.»
دایی بزرگم گفت: «آره.»
من احساس نمیکردم چیزی از آن خانه کم شده بود. سایهی سنگینی که در لحظهی ورودم احساس کرده بودم هنوز روی خانه بود و خاک کردن مادربزرگ چیزی را عوض نکرده بود. مادربزرگ هنوز آنجا بود. آنجا توی زیرزمین. توی آن نگاتیوها.
به زیرزمین رفتم. خواهرم هم همراهم آمد. گفتم: «همه رو میبرم قشم ببینم چی میشه توشون پیدا کرد.»
خواهرم گفت: «اوهوم.» بعد گفت: «واسه چی؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «نمیدونم. منم خیلی دوست دارم ببینم چی توی ایناست. ولی خیلی زیادن. نمیدونم. به نظرم ارزش وقت گذاشتن نداره. خیلی هزینهاش میشه.»
گفتم: «منم ازت نخواستم توی هزینهاش سهیم بشی.»
گفت: «بهت برنخوره. اگه بخوای منم پول میذارم. منظورم این نبود.» گفت: «یه روز با مادربزرگ رفته بودیم بیرون. اصلا یادم نیست کجا رفته بودیم. یادت که هست؟ طبق معمول مادربزرگ دوربین دستش بود. از همهچی عکس میگرفت. یادته که؟ از اینطرف، از اونور، از آسمون، از کفشهاش، از همهچی.» گفت: «ما هم که برای خودمون میپلیکیدیم. یه بار دیگه واقعا حوصلهام سر رفت. خسته بودم و فکر کنم جیش داشتم، یا گرسنهام بود. نگاه کردم دیدم مادربزرگ عقبتر از ما ایستاده، پشتش به ما بود، داشت از یه چیزی گوشه خیابون عکس میگرفت. رفتم سمتش. داد زدم بیا بریم مادربزرگ! مادربزرگ! ولی جوابم رو نداد. رفتم جلو و نگاه کردم. میدونی چی دیدم؟ میدونی داشت از چی عکس میگرفت؟»
گفتم: «از چی؟»
گفت: «از یه گربهی مرده. از لاشهی یه گربه.» گفت: «گربهی بیچاره لهِ له شده بود. معلوم بود ماشینها پنجاه دفعه از روش رد شده بودن. عین روز یادمه. هنوز یادم میاد بدنم میلرزه.» نفس عمیقی کشید. دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: «اینها رو بنداز دور.»
زیر نورِ ضعیفِ زیرزمین زیادهازحد شبیه مادر شده بود. داشت چاق و گنده میشد. شکمش داشت میزد بیرون و هنوز به آن مرحلهای نرسیده بود که قبول کند چاق شده است. لباس تنگِ رقتانگیزی پوشیده بود و روی گونههایش و زیر چشمهایش میشد خطها را دید. خطهای میانسالی. خطهایی که روی صورت من هم افتاده بود و وقتی توی حمام به آینه نگاه میکردم میتوانستم انعکاس کمرنگ نور لامپ را روی جمجمهام ببینم. انعکاسی که هر روز، هر ماه، پررنگتر و واضحتر میشد.
***
دایی بزرگم پرسید: «زندگی در قشم چطوره؟»
گفتم: «بد نیست.»
دم غروب بود. یکی از غروبهای آخر تابستان. باد کمجان خنکی میوزید و اگر مدت طولانی به ابرهای آن بالا نگاه میکردی میدیدی که حرکت میکردند و شکلشان عوض میشد.
گفتم: «زندایی چطوره؟ محسن؟ خاطره؟»
سر تکان داد و گفت: «خوبن. خوبن.»
گفتم: «کی میان؟»
گفت: «معلوم نیست. شاید واسه عید بیان. معلوم نیست.»
دایی کوچکم گفت: «چرا نمیری پیششون داداش؟ تو که پاسپورتت هم تو جیبته.» روی نردههای فلزی حیاط روبروی میز گرد نشسته بود.
دایی بزرگم گفت: «به همون دلیلی که سینا نمیره. تو چرا نمیری سینا؟» به من نگاه کرد و قاهقاه خندید.
گفتم: «من اگه پاسپورت تو جیبم بود شاید میرفتم.»
«تو بری میتونی یه کاری پیدا کنی. من برم چه کنم؟ باید بشینم تو خونه.»
دایی کوچک گفت: «ببین خدا به کیا پاسپورت میده.»
دایی بزرگ گفت: «آخه خودت حساب کن. اینجا میرم بیرون چهارتا آشنا میبینم. هنوز میتونم دو کلمه حرف بزنم این پیرپاتالهای دوروبرم خندهشون بگیره. اونجا برم بگم چی؟ نه کاری دارم، نه کسی رو میشناسم. حقوق بازنشستگیم هم که اونجا یه پول سیاه نمیارزه.»
دایی کوچک از نردهها بلند شد و سرش را تکان داد. گفت: «من جای تو بودم یک لحظه توی این خرابشده نمیموندم.» بعد گفت: «باید بریم داداش.»
دایی گفت: «آره. بریم.»
دایی کوچک داخل رفت و دایی بزرگ همانجا نشست. به آسمان زل زد، دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «اون آدمها رو میشناختی سر تشییع جنازه؟»
گفتم: «نه همه رو. همسایهها نبودن؟»
گفت: «چرا. بعضیهاشون همسایهها بودن. منم همهشون رو نمیشناختم. اون مرد ارمنیه رو دیدی؟»
گفتم: «کدوم؟»
گفت: «همسایه روبرویی بود.»
گفتم: «آها. آره آره. اونم اومده بود؟»
گفت: «آره. چطوری ندیدیش؟ با اون موهای بور و چشمهای روشن تابلو بود.»
گفتم: «آره. مرده رو یادمه. دو تا دختر داشت. چقدر خوشگل بودن اون دخترها. یادمه میرفتم پشت بوم یکیشون رو توی حیاط خونهشون دید میزدم. عادت داشت تو حیاط راه بره و درس بخونه. موهاش زردِ زرد بود. عینک گرد داشت. قدش بلند بود. تو حیاط راه میرفت و یه کتاب میگرفت جلو صورتش. اصلا باورم نمیشد چقدر خوشگله. تکیه میدادم به لبهی پشت بوم و یواشکی دید میزدم.» کاملاً هیجانزده شده بودم. گفتم: «اسمشون چی بود؟ بزرگه آنت بود. نه؟ اون یکی…» هر چقدر فکر کردم اسم آن یکی یادم نیامد.
دایی خندید. گفت: «مادربزرگ میرفت ازشون عکس میانداخت. تو خونهشون. میدونستی؟»
گفتم: «نه! واسه چی؟»
گفت: «نه فقط از اونها. از همه. یه مدتی کارش همین بود. هر روز میرفت از همه عکس میگرفت.» گفت: «یارو ارمنیه اومده بود دنبال عکسها. میگفت میشه عکسها رو بهم بدین؟ گفتم کدوم عکسها؟ بعد یه پیرزنی از پشت سرش گفت آره آره. عکسهامون پیش شماست؟ گفتم آخه کدوم عکسها؟ یعنی چی؟ بعد فهمیدم. خودشون برام تعریف کردن. میدونستم میره از در و دیوار عکس میگیره. نمیدونستم اینطوری پیگیر از آدمها هم عکس میگیره.»
گفتم: «همهی نگاتیوها پایین تو زیرزمینن.»
گفت: «ده سال هر روز میرفت از یه سری آدم مشخص عکس میگرفت.» گفت: «دیوانه بود.»
گفتم: «ده سال؟»
گفت: «صورتش یادم نمیاد. راستش رو دارم بهت میگم. صورتش اصلا یادم نیست. بهش که فکر کنم یه تنه میاد تو ذهنم با یه دوربین به جای صورت. بعضی شبها خوابش رو میبینم.»
گفتم: «نگاتیوها همه تو زیرزمینن.»
***
مادر از یک سرطان سخت و طولانی جان سالم به در برده بود. من و خواهرم همعقیده بودیم که آن سالها تاریکترین سالهای خانوادهی ما بودند. وقتی دکتر به مادر گفت سرطان دارد، من همراهش بودم. شنیدن آن جمله از زبان دکتر مثل لیز خوردن روی زمینی یخزده بود. در طول چند هفته و چند ماه بعدی مادر را دیدیم که آهسته تحلیل میرفت، موهایش ریخت و او دستمالسری قرمز با طرحهای درشتِ رنگی به سر کرد. بعد پستانهایش را تخلیه کردند. هر دو را. بعد شیمیدرمانی شروع شد. تمام حرکاتش کند و دردناک شد، لاغر و نحیف و عصبی شد، آینهها را از تمام خانه جمع کردیم و در نهایت دکتر گفت نشانی از سرطان در بدنش باقی نمانده است، اما باید مراقب بود. چرا که هیچوقت نمیتوان با قطعیت گفت که سرطان از بین رفته است. آن وقت بود که برای اولین بار آن کلمه را شنیدیم: متاستاز. دربارهاش چیزکی خواندم. معادل فارسیاش دگرنشینی است. دگرنشینی. مهاجرت سلولهای سرطانی از جایی به جای دیگر. از بافتی به بافت دیگر. مثل یک کولونی زنده، مثل آدمهای آواره و جانبهلبرسیده. آنوقت بود که فهمیدم تمام مشکل سرطان این است که سلولها میخواهند زنده بمانند، به هر قیمتی، حتی اگر انسانی را که صاحبشان است بکشند.
به مادربزرگ چیزی نگفتیم. وقتی تلفن میکرد بهانهای جور میکردیم و بعد که مادر حالش بهتر میشد خودش به او زنگ میزد. در تمام آن مدت مادر سرشار از خوشحالیِ تقلبیِ دلخراشی با مادربزرگ حرف زد. و تنها در آن دقیقههای کوتاه بود که صدای خندهاش را میشنیدیم.
برایش آهنگهایی را که دوست داشت میگذاشتم. گاهی که میتوانست از جایش بلند شود، دستهایش را میگرفتم و با هم میرقصیدیم. اما اغلب او در رختخواب دراز میکشید و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. میخواست بداند غذا خوردهایم؟ ظرف کثیف توی ظرفشویی هست؟ و روزی هزار بار از اینکه مجبورمان کرده بود کار و زندگیمان را رها کنیم از ما عذر میخواست. دیدن تنِ نحیف و معیوبش غیرقابلتحمل بود. شنیدن صدای ضجههایش وقتی داروهای شیمیاییِ بیرنگ در بازوی لاغر و رگهای آبیرنگش فرو میرفتند و با خونش مخلوط میشدند، غیرقابلتحمل بود. خواهرم پیشِ من گریه میکرد و پدرم مدام حال و احوال مادر را از من میپرسید و من میگفتم که حالش خوب است، خوب میشود. داییها زنگ میزدند و هر بار باید تاکید میکردم که به مادربزرگ چیزی نگویند. احساس میکردم مرکز ثقل تمام جهان بودم.
تا چند هفته بعد از تمام شدن شیمیدرمانی همراهش به آزمایشگاهها و مطبها میرفتم. و بعد که همهچیز، کموبیش، تمام شده بود و سایهی سرطان از بالای سر همهمان رفته بود، به قشم رفتم. دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم. میخواستم تمام آن سیاهیها را توی شوری دریا بشویم. در همان سفر بود که تصمیم گرفتم همانجا بمانم و مغازهای باز کنم.
روبروی تلویزیونِ مادربزرگ نشسته بودیم، روی دشکچهی سبزرنگ دراز. مادر کنارمان چهارزانو و قوزکرده نشست. از توی صفحهی خاموشِ تلویزیونِ محدب، تمام اتاق پذیرایی معلوم بود. گوشههایش کش آمده بودند و رنگهایش از بین رفته بودند.
مادر بیهوا گفت: «نمیتونم نگم.»
گفتم: «چی مادر؟»
گفت: «نگرانتونم. میدونم بزرگ شدین. میدونم دوست ندارین بشنوین، ولی دوستتون دارم و نگرانتونم.»
گفتم: «نگران نباش. اوضاع من که روبراهه.»
خواهرم گفت: «راست میگه مامان. نگران چیزی نباش.»
گفت: «میدونم.» گفت: «اون موقع که سرطان داشتم هیچوقت به مرگ فکر نکردم. ولی حالا دارم فکر میکنم.»
گفتم: «دور از جونت.»
خواهرم گفت: «بس کن مامان.»
مادر گفت: «بس نمیکنم. تنها چیزی که نگرانم میکنه اینه که شماها… بعد از من چی کار میکنین.»
گفتم: «بزرگ شدیم دیگه.» گفتم: «خودت روبراهی مادر؟»
گفت: «آره.» تکیه داد به پشتی و سرش را به دیوار چسباند و نگاهم کرد.
به چشمهای مادر نگاه کردم و لبخند زدم. اما از گوشهی چشم برجستگی سینههایش را میدیدم و نمیتوانستم به آن برآمدگیهای پر از ژلِ پروتز فکر نکنم. فکر کردم چه خوب که به مادربزرگ چیزی نگفته بودیم، چون اگر خبردار شده بود حالا دستکم یکی از کارتنهای توی زیرزمین پر بود از نگاتیوهایی که روی آنها مادر ثبت شده بود، طاس و نزار و نگران.
خواهرم گفت: «نگران ما نباش.»
مادر به من نگاه کرد. گفت: «بیشتر نگران تواَم. چرا ازدواج نمیکنی؟»
***
مادر با داییها رفت. دم رفتن دوباره گریه کرد و به جاکفشی فلزی دمدر دست کشید و کلید خانه را به من تحویل داد. خواهرم و شوهرش همان شب میرفتند. رفتیم توی حیاط و من یک سیگار روشن کردم. خواهرم نشست روی صندلی و شوهرش رفت سمت باغچه که درخت توت هم آنجا بود. از لابلای شاخ و برگ آن درخت، نورگیر خانهی روبرویی پیدا بود.
خواهرم گفت: «از کی سیگار میکشی؟»
گفتم: «نمیکشم.»
به شوهرش نگاه کردیم که چیزی را توی خاک باغچه لگد زد. باغچه را تکوتوک علفهای هرز بلند احاطه کرده بودند. آنجا پر از ریحان و تربچه و چند نوع بوتهی گل بود. یک درخت انگور هم توی باغچه بود، با آن ساقهی پیچدرپیچ خمیدهاش و آن برگهای پهن که مادربزرگ با آنها دلمه درست میکرد. ما توی حوضِ وسط حیاط آببازی میکردیم و پدربزرگ با شلنگ باغچه را آب میداد و با چوبسیگارِ طرحدارش سیگار میکشید. پیراهن آستینبلند، جلیقهی تیره و پیژامهی گشاد راهراه میپوشید و عینک فتوکرومیک با قاب کائوچوییِ گنده به چشم میزد. روی پاهای او داخل دمپاییهای قهوهایرنگ آب میپاشیدیم و پوست ترکخوردهاش را مرطوب و پررنگ میکردیم. بعد پدربزرگ مرد، درخت انگور خشک شد، بوتههای گل پژمردند و سبزیجات تازه دیگر رشد نکردند. حوض وسط حیاط بدون آب ماند و ترک خورد و شوره برداشت.
گفتم: «اون خونه روبرویی یادته؟» به نورگیر تاریکاش اشاره کردم.
خواهرم گفت: «نه. فکر نکنم.»
گفتم: «یه بار از اونجا صدای جیغ اومد.»
گفت: «واقعا؟»
گفتم: «آره. من تو حیاط بودم. اینجا قبلا زیرانداز حصیری پهن بود. یهو صدای جیغ اومد. جیغ عصبیِ یه زن. سه چهار بار پشت سر هم جیغ زد. فرداش مادربزرگ گفت فلانی مرده. دخترش بود که جنازهی باباهه رو دیده بود و جیغ زده بود.»
گفت: «فکر کنم پیرمرده رو یادم باشه. همیشه مینشست دم در خونهشون.» گفت: «آقای کاشف.»
گفتم: «خودشه. آره فکر کنم. آقای کاشف.»
گفت: «اگه میخوای چند روز بیا بریم پیش ما.»
گفتم: «نه. مرسی. کلی کار دارم.»
مکث کرد و زل زد به شاخههای درخت توت. بعد چشمهایش خیس شد و لبهایش را روی هم فشار داد. بعد سرش را تکان داد و لبخند زد. لبخندی عصبی. چیزی در گلویش گیر کرده بود که میدانستم چیست.
گفتم: «درست میشه. هنوز میشه یه کارهایی کرد.»
به شوهرش نگاه کرد و شوهرش هم به او نگاه کرد و لبخند زد. بعد آمد روی یک صندلی کنار ما نشست. گفت: «این درخت توت هم داره خشک میشه.»
***
دیروقت بود که آنها هم رفتند. در اتاقهای خانه چرخیدم، به آشپزخانه رفتم، در اتاق پذیرایی روی زمین دراز کشیدم، کمی با سماور نفتی ور رفتم تا ببینم هنوز کار میکند یا نه. به دوران کودکی و نوجوانیام فکر کردم که همهاش در همین خانه گذشته بود. هیچ خاطرهای، جز تکوتوک خاطرههایی که به ناچار از مدرسه در یاد میمانند، خارج از این خانه و کوچههای این شهر ندارم. توی کوچه، پایین پنجرهی همین آشپزخانه بود که یکی از پسرها پنهانی و با جزئیات زیاد برایم شرح داد که بچهها، نه با خواندن دعا، که با نزدیکی پدرها و مادرها ساخته میشوند. دم در همین دستشویی بود که اتفاقی خواهرم را لخت دیدم و از دیدن آن شکاف در جایی که من لولهای آویزان و زشت داشتم وحشتزده شدم و همان شب تب کردم. آنجا بزرگ شده بودم و احساس میکردم همانجا همان شب بخشی از من مرده بود.
به انیس زنگ زدم. خودش را رساند. او چند سالی از من بزرگتر است. صبح که او را دیدم صورتش را سهتیغه تراشیده بود و صدایش کلفتتر و شکماش برآمدهتر شده بود. به سختی او را شناختم. آخرین خبری که از او داشتم این بود که یک مغازهی فروش تجهیزات پزشکی داشت. دستگاه فشارسنج و روپوش سفید و دستکشهای جراحی و نخ بخیه میفروخت.
گفت: «چطوری مَرد؟»
گفتم: «تو چطوری؟»
تندتر از قبل حرف میزد. سوار ماشینش شدیم و به لب رود رفتیم. از روی پل آذر گذشتیم و من به چراغهای سیوسه پل روی بستر خشک و خالیِ زایندهرود نگاه کردم. ماشین را قبل از هتل کوثر، روبروی درختهای صنوبر پارک کردیم و روی سکوهای مشرف به رود نشستیم. شب خنکی بود و شهر روشن و خلوت بود. تکوتوک سایهای از طاقهای سیوسهپل رد میشد و از طاقهای پایینی صدای آواز دوری میآمد.
راجع به کار حرف زدیم و راجع به اوضاع خراب مملکت. راجع به زن و بچهاش حرف زدیم. یک دختر پنج ساله صحیح و سالم داشت. اسمش را انوشه گذاشته بودند. از آن کار بیرون آمده بود و توی یک کارخانهی بلور و چینی کار میکرد. ده سالی میشد.
گفت: «خدا مادربزرگت رو بیامرزه.»
گفتم: «مرسی.»
پاکت سیگارش را درآورد و به من تعارف کرد.
گفتم: «نمیکشم.»
سیگار کشید و به زایندهرود نگاه کردیم.
گفت: «مسخره نیست؟ اسمش زایندهروده. بعد خودش اینطوری.»
گفتم: «خیلی مسخرهست.»
گفت: «از اون هم مسخرهتر اون تابلوی شنا ممنوعه اونور سمت خاجو. دیدیش؟ توی زمین بایر یه میله فرو کردن که روش نوشته: شنا ممنوع. عکس یه یارویی رو هم کشیدن داره توی موجهای خروشان شنا میکنه.»
گفتم: «آره.»
دیگر حرفی نداشتیم با هم بزنیم. چیزهای محوی از دوستیمان به خاطرم آمد، اما تکهتکه و ناتمام. نام آن مستندی را که هر هفته با ولع از تلویزیون نگاه میکردیم فراموش کرده بودم. بستنیفروشیهایی بود در محلهای که یادم نمیآمد، بعد از مدرسه میرفتیم و آنجا چرخی میزدیم و لابد اگر پولی ته جیبمان بود چیزی هم میخوردیم. یادم هست که آن وقتها رود آب داشت، آب تا بالای زانوهایمان میرسید، اما یادم نمیآمد جایی بود که شنا هم بکنیم یا نه. جلفا را یادم هست و پیرزنی ارمنی را که مغازهای داشت، اما یادم نیست چه میفروخت. و ناگهان مثل انعکاس نوری، یاد یک آینهفروشی افتادم و هزار تصویر خودمان در آینهها. در سکوت، اینها به خاطرم رسید اما چیزی نگفتم و به رود بدون آب نگاه کردم که شبیه بچهای لخت بود. لخت و خجالتی. نگاهش کردم و خندهام گرفت. بعد همان وقت بود که درختها تکان خوردند، صدای آواز دورتر شد و ناگهان آن چیز سفید را دیدم. جیغ زدم: «اون مرغ ماهیخواره؟»
گفت: «آره.»
به مرغ ماهیخوار نگاه کردیم که سفید بود و در نور چراغهای سبزی که از درختها میتابید برق میزد.
انیس گفت: «نمیدونم هنوز اینجا چی کار میکنن. ده سالی میشه هیچکس اینجا ماهیای ندیده.»
***
برگشتم قشم. کارتنها را گوشهی اتاق چیدم و روبرویشان روی زمین نشستم و درشان را باز کردم. نمیخواهم شرح دهم که چطور ظاهرشان کردم و ظاهر کردنشان چقدر طول کشید و چقدر خرج روی دستم گذاشتند. اما میخواهم شرح دهم که او از چه چیزهایی عکس گرفته بود.
از آنتنها روی سقف خانهها، از سیمهای برق، از تابلوی مغازهها، از گوشتهای آویزان در ویترین قصابیها، از شمارههای روی تلفنهای همگانی، از پلهای عابر پیاده، از نام خیابانها و مادیها، از قرقرههای نخ در خیاطیها، از دعوای رانندههای تاکسی سر مسافرها، از پلها روی زایندهرود آن موقع که آب داشت و بعد که دیگر خشک و بیخاصیت شده بود، از علمکهای گاز، از نانواییها و تنورهایشان، از راهپلهی ورودی بانکها، از پیرمردهای خواب در پارکها، از سطلهای آشغال، از لاشهی گربهای لهشده، از لاشهی یک خر، از یک سگِ مرده، از گاریهای دمکردهی باقلا و لبو کنار پیادهروها، از منارههای رفیع، از گنبدهای چاق، از پلیسهای راهنمایی و رانندگی، از آقای کاشف نشسته روی صندلی دم در خانهاش، از من درازکشیده روی آسفالت و خمشده از لبهی پشتبام درحال دید زدن دختر همسایه و از جوشهای صورتم آنموقع که زندگی همیشه چیزی کم داشت، از خواهرم در خواب و در تب و لخت در حوض، و بعدها، گریان در راهپلهی کلینیکهای باروری، از درخت انگور و بوتههای گل در حیاط، و از زوال آن در سالهای پس از پدربزرگ، و از نیمتنهی لخت او در وان حمام چشمبسته و سیگار در دست، از عینک و از موهای بلندی که روی طاسی سرش را پوشانده بود، و از صورت پر چینوچروکش زیر نور آفتاب و از صورت پر چینوچروکش روی تخت مردهشویخانه، از دمپاییهای قهوهایرنگ بزرگ و زبر او دم در حیاط و از چوبسیگار خالی از سیگارش روی میز، و از بچههایشان، از مادرم و داییها و از ردیف رختخوابهایشان در حیاط و از طرح شاش خشکشده روی دشک یکی از آنها، و از قیافههایشان وقتی بچههای خودشان به دنیا میآمدند، و از تنهایی طولانیمدت خودش، از تکتک اشیاء و تمام طاقها و تمام زاویههای آن خانهی بزرگ.
و بعد از آدمها. از تمام آنهایی که در طول ده سال ازشان عکس انداخته بود. عکس آن خانوادهی ارمنی را پیدا کردم با دو تا دخترهایشان، و بعد با یکی از دخترها وقتی آنِت رفته بود، و بعد فقط زن و شوهر، و بعد در نهایت عکسی بود از مرد ارمنیِ تنها ایستاده توی حیاط، با موهایی به زردیِ لیمو، خیره به شلنگ پیچدرپیچ آب روی خاک، کموبیش همانجا که هزار سال پیش، دخترش راه میرفت و درس میخواند.
از دیدن عکس انیس و آنت در کنار هم هیچ تعجب نکردم و همان شب هم فهمیده بودم که آن زن سیاهپوش در گورستان آنت بود. میدانستم که انیس هم کشتهمردهی آن دختر بود. تمام پسرهایی که دستکم یک بار از آن محله رد شده بودند کشتهمردهی آن دخترِ بودند. و دستآخر، از آنجا که هر چیزی سرانجام به عاقبتی میرسد، انیس و آنت و انوشه به جای مانده بودند.
عکسهای زیادی از مادرم در دوران سرطانش پیدا کردم که نمیفهمیدم چطور از دوربین مادربزرگ سردرآورده بودند. عکسهای زن و بچههای دایی بزرگم در فرودگاه و اوج گرفتن هواپیمایشان به سمت سرزمینهای دوردست را پیدا کردم. عکسهای بیشماری از دایی کوچکم پیدا کردم پس از آنکه تمام مصیبتهای پناهندگی را کشیده بود و ورشکسته و خراب و ناامید به خانه بازگشته بود و البته هیچوقت، به خیال خودش، نگذاشته بود مادربزرگ از این ماجرا بویی ببرد.
مثل کارآگاههای توی فیلمها عکسها را به در و دیوار خانهام چسباندم و وقتی آخرینشان را میچسباندم، تمام درها و تمام دیوارها تا لبهی سقف پر از عکس بودند. احساس میکردم مادربزرگ احاطهام کرده بود، همانطور که زمانی مادر را احاطه کرده بود و بعد مادر من را. احساس میکردم اگر میتوانستم تمام آن عکسها را با ترتیب درستی کنار هم بچینم، مادربزرگ دوباره زنده میشد.
به چشمهای او در عکسی از خودش نگاه کردم. جلوی ویترین یک مغازهی شیشهبری ایستاده بود. دوربین را روی سینهاش گرفته بود، انگار زیربغلهای نوزادی را گرفته باشد. زل زده بود به انعکاس لنز دوربین در آینهای قدّی، بدون لبخند و بدون اخم. با آن دماغِ نوکتیز و چشمهایی که انگار تازه از نگرانی درآمده بودند.
او رازهای ما را میدانست. و رازهای ما را برملا کرده بود. رازهایی را که همه میدانستیم و هیچوقت نخواسته بودیم آنها را به روی خودمان بیاوریم. بدنم لرزید. او خدا بود، ساحره بود، دیو بود، او خود ما بود. و من او را نمیشناختم. خانه برایم تنگ شده بود. بالاخره تمام هیولاها و جنها از در چوبیِ توی زیرزمین سربرآورده بودند. بیرون رفتم. در هوای شرجیِ جزیره راه رفتم، در پارکِ چسبیده به دریا. چراغهای سرزمین اصلی از دور پیدا بودند. هوا گرم و مرطوب بود و از دریا بوی آبزیان مرده میآمد. روی سکوی سنگی مشرف به دریا نشستم. دریا عقب رفته بود و قایقها به گل نشسته بودند و زمین پر از لجن و مرغدریایی بود. ماهیگیرها روی سکوی سنگی نشسته بودند و در انتظار سیگار میکشیدند. به شعلههای آتش در پالایشگاه آنسوی آب نگاه کردم و عکسها از جلوی چشمانم مثل لشکری عظیم از صورتها و اشیاء رژه رفتند و آنوقت ناگهان دیدم، دانستم، در تمام تنم حس کردم، که مادربزرگ چطور همهی ما را، همه چیز را، تمام جهان را چقدر زیاد و چقدر عمیق دوست داشته بود. تمام کاستیها و زشتیهایمان را، تمام ترسهایمان، تمام نفرتها و دشمنیهایمان را، همهی ما را، به تمامی، دیده بود، همهی ما را پذیرفته بود، و به همهمان عشق ورزیده بود، و دست آخر همچون حواصیلی باشکوه پروازکنان بر فراز موجهای آرامِ دریا زیر جلای بارقههای خورشید، ترکمان کرده بود.
گریه کردم و خندیدم و خرچنگ سیاهی را دیدم که زیر لجن خزید و صدای موجهای دریا را از دور شنیدم و سفیدی کفآلودشان را دیدم که نزدیک و نزدیکتر میشدند. نزدیک و نزدیکتر. زمان مد بود. تا چند ساعت دیگر تمام آن کثافت و لجن زیر آب میرفت و قایقهای ماهیگیری روی آب شناور میشدند و صیادها دوباره به صید میرفتند.
زمستان ۹۷